یکی بود یکی نبود یه دختری بود که سخت کار میکرد و وقتی از سرکار میومد دیگه هیچ جونی براش نمی موند و یه گوشه از خونه یا روی تخت بهم ریخته اتاقش بیهوش میشد و رسما هیچی از اطرافش درک نمیکرد.
یکی از همون روزا علاوه بر خستگی کارد به استخوانش رسیده بود و تحمل اوضاع براش هیچ جوره راحت نبود و از شدت فشارش کلافه شده بود و مدام راه بین اتاقش تا آشپزخونه رو بی دلیل تند راه میرفت و بعد خوردن یه قلوب آب توی لیوان گربه ای کوچولوش برمیگشت تو اتاقش و خودش توی پتوی روی تختش مچاله میکرد.
یهو دید شماره مرواریدش افتاده روی گوشیش (خواهر قشنگش) بهش خیلی یهویی ساعت ۸ شب خبر داد که میخواد بیاد دنبالش و ببرتش بام تهران. اون بی حوصلگی تو چشاش در عرض چندثانیه از بین رفت و اومد هرجور شده از مامانش اجازه شو گرفت و کلی ام مامانش و اذیت کرد این وسط.
+ مامان میگم چیزه
- باز چی میخوای چای ریختن های تو بی دلیل نیست
+ غزل میخواد بیاد دنبالم بریم بام تهران
- کیا چندنفری چجوری میخواید برید.....
+ مامان دیوونه ای؟ غزل و اصغر اینا دیگه تو اکیپ شونو نمیشناسی
* یه نگاه با تعجب مامان
+ اخه چه سوالی مادر من من و غزل و مامانش اینا دیگه
دختر داستانمون سریع اماده شد
وقتی داشت خدافظی میکرد با مامانش گفت
+ مامان راستش و بخوای من اصلا با غزل اینا نمیخوام برم دوست پسرم قراره بیاد دنبالم
- آره جرئتشو نداری
+ جرئتشو که قطعا دارم ولی شعور و شخصيت خیلی بالایی که دارم بهم این اجازه رو نمیده
- حنا برو تا نزدمت بدووو
خواهرش بهش زنگ زد گفت که رسیدن و بیاد دم در ؛ دختر با عجله رفت دم و در همزمان یه ماشین کپی ماشین غزل اینا پیچید تو کوچه. دختر با اعتماد به نفس در و ماشین و باز کرد و اومد بشینه دید اشتباه گرفته:)))))))))😂
فقط سریع در و ماشین بست و بدو بدو فرار کرد. انقدر غزل و خانوادش از دستش خندیدن
دختر قصه مون خیلی کارای عجیبی میکنه:)
بزارید نگم بهتون که چقدر با خواهرش تو ماشین چه تو راه رفت چه برگشت مسخره بازی درآوردن و خندیدن درحالیکه از تشنگی و خواب آلودگی منگ به نظر میرسیدن😂
وقتی رسیدن به بام ( کهف الشهدا )
اول رفتن زیارت شهدایی که اونجا دفن شدن و بعدش یه جای خلوت و اروم لب پرتگاه برای نشستن پیدا کردن چند دیقه ای از نشستنشون نگذشته بود و همشون تو یه حس و حال عجیبی بودن و تو منظره بی نهایت زیبای رو به روشون غرق شده بودن که یهدفعه غزل با یا شتاب و تکون دادن های محکم پشت سر هم به دختر قصه مون گفت: سوووووووسکک حناااا سوسکککک
حنامونم چون یه شدت از سوسک وحشت داره بدون نگاه کردن به اطرافش یه دفعه بلند شد و نزدیک بود پرت شه از اونجا پائین و فک کنم یه سکته ریزو رد کرد چون چند دیقه ای تموم بدنش میلرزید.