eitaa logo
‌"زیر نور ماه"
91 دنبال‌کننده
131 عکس
7 ویدیو
0 فایل
احتمالا محلی برای حرف های دختری رنگین کمانی که گاهی از روزمرگی های رنگی رنگیش تعریف میکنه گاهی ام روزاش بی رنگ و سیاه و سفید میشن بلخره زندگی همینه...
مشاهده در ایتا
دانلود
تهران تو شب واقعا آرامش عجیبی داره
بیاید براتون داستان تعریف کنم
یکی بود یکی نبود یه دختری بود که سخت کار میکرد و وقتی از سرکار میومد دیگه هیچ جونی براش نمی موند و یه گوشه از خونه یا روی تخت بهم ریخته اتاقش بیهوش میشد و رسما هیچی از اطرافش درک نمی‌کرد.
یکی از همون روزا علاوه بر خستگی کارد به استخوانش رسیده بود و تحمل اوضاع براش هیچ جوره راحت نبود و از شدت فشارش کلافه شده بود و مدام راه بین اتاقش تا آشپزخونه رو بی دلیل تند راه می‌رفت و بعد خوردن یه قلوب آب توی لیوان گربه ای کوچولوش برمیگشت تو اتاقش و خودش توی پتوی روی تختش مچاله میکرد.
یهو دید شماره مرواریدش افتاده روی گوشیش (خواهر قشنگش) بهش خیلی یهویی ساعت ۸ شب خبر داد که میخواد بیاد دنبالش و ببرتش بام تهران. اون بی حوصلگی تو چشاش در عرض چندثانیه از بین رفت و اومد هرجور شده از مامانش اجازه شو گرفت و کلی ام مامانش و اذیت کرد این وسط.
+ مامان میگم چیزه - باز چی میخوای چای ریختن های تو بی دلیل نیست + غزل میخواد بیاد دنبالم بریم بام تهران - کیا چندنفری چجوری میخواید برید..... + مامان دیوونه ای؟ غزل و اصغر اینا دیگه تو اکیپ شونو نمیشناسی * یه نگاه با تعجب مامان + اخه چه سوالی مادر من من و غزل و مامانش اینا دیگه
دختر داستانمون سریع اماده شد وقتی داشت خدافظی میکرد با مامانش گفت + مامان راستش و بخوای من اصلا با غزل اینا نمیخوام برم دوست پسرم قراره بیاد دنبالم - آره جرئتشو نداری + جرئتشو که قطعا دارم ولی شعور و شخصيت خیلی بالایی که دارم بهم این اجازه رو نمیده - حنا برو تا نزدمت بدووو
خواهرش بهش زنگ زد گفت که رسیدن و بیاد دم در ؛ دختر با عجله رفت دم و در همزمان یه ماشین کپی ماشین غزل اینا پیچید تو کوچه. دختر با اعتماد به نفس در و ماشین و باز کرد و اومد بشینه دید اشتباه گرفته:)))))))))😂 فقط سریع در و ماشین بست و بدو بدو فرار کرد. انقدر غزل و خانوادش از دستش خندیدن دختر قصه مون خیلی کارای عجیبی میکنه:)
بزارید نگم بهتون که چقدر با خواهرش تو ماشین چه تو راه رفت چه برگشت مسخره بازی درآوردن و خندیدن درحالیکه از تشنگی و خواب آلودگی منگ به نظر می‌رسیدن😂
وقتی رسیدن به بام ( کهف الشهدا ) اول رفتن زیارت شهدایی که اونجا دفن شدن و بعدش یه جای خلوت و اروم لب پرتگاه برای نشستن پیدا کردن چند دیقه ای از نشستنشون نگذشته بود و همشون تو یه حس و حال عجیبی بودن و تو منظره بی نهایت زیبای رو به روشون غرق شده بودن که یه‌دفعه غزل با یا شتاب و تکون دادن های محکم پشت سر هم به دختر قصه مون گفت: سوووووووسکک حناااا سوسکککک
حنامونم چون یه شدت از سوسک وحشت داره بدون نگاه کردن به اطرافش یه دفعه بلند شد و نزدیک بود پرت شه از اونجا پائین و فک کنم یه سکته ریزو رد کرد چون چند دیقه ای تموم بدنش میلرزید.
مود غزل : نمیدونی چجوری داشت تند تند میومد سمتت که اگه نمیگفتم بهت میرفت تو بدنت تو لباست من نجاتت دادم🦦 مود داداش غزل : ولی تو داشتی به کشتنش میدادی نزدیک بود جدی پرت شه پایین مود حنا : خیلی بیشعوری سکته کردم هنوز قلبم تند میزنه مود مامان غزل : حالا بس کنید بچه ها بریم بشینیم یه جا