eitaa logo
‌"زیر نور ماه"
91 دنبال‌کننده
131 عکس
7 ویدیو
0 فایل
احتمالا محلی برای حرف های دختری رنگین کمانی که گاهی از روزمرگی های رنگی رنگیش تعریف میکنه گاهی ام روزاش بی رنگ و سیاه و سفید میشن بلخره زندگی همینه...
مشاهده در ایتا
دانلود
+ مامان میگم چیزه - باز چی میخوای چای ریختن های تو بی دلیل نیست + غزل میخواد بیاد دنبالم بریم بام تهران - کیا چندنفری چجوری میخواید برید..... + مامان دیوونه ای؟ غزل و اصغر اینا دیگه تو اکیپ شونو نمیشناسی * یه نگاه با تعجب مامان + اخه چه سوالی مادر من من و غزل و مامانش اینا دیگه
دختر داستانمون سریع اماده شد وقتی داشت خدافظی میکرد با مامانش گفت + مامان راستش و بخوای من اصلا با غزل اینا نمیخوام برم دوست پسرم قراره بیاد دنبالم - آره جرئتشو نداری + جرئتشو که قطعا دارم ولی شعور و شخصيت خیلی بالایی که دارم بهم این اجازه رو نمیده - حنا برو تا نزدمت بدووو
خواهرش بهش زنگ زد گفت که رسیدن و بیاد دم در ؛ دختر با عجله رفت دم و در همزمان یه ماشین کپی ماشین غزل اینا پیچید تو کوچه. دختر با اعتماد به نفس در و ماشین و باز کرد و اومد بشینه دید اشتباه گرفته:)))))))))😂 فقط سریع در و ماشین بست و بدو بدو فرار کرد. انقدر غزل و خانوادش از دستش خندیدن دختر قصه مون خیلی کارای عجیبی میکنه:)
بزارید نگم بهتون که چقدر با خواهرش تو ماشین چه تو راه رفت چه برگشت مسخره بازی درآوردن و خندیدن درحالیکه از تشنگی و خواب آلودگی منگ به نظر می‌رسیدن😂
وقتی رسیدن به بام ( کهف الشهدا ) اول رفتن زیارت شهدایی که اونجا دفن شدن و بعدش یه جای خلوت و اروم لب پرتگاه برای نشستن پیدا کردن چند دیقه ای از نشستنشون نگذشته بود و همشون تو یه حس و حال عجیبی بودن و تو منظره بی نهایت زیبای رو به روشون غرق شده بودن که یه‌دفعه غزل با یا شتاب و تکون دادن های محکم پشت سر هم به دختر قصه مون گفت: سوووووووسکک حناااا سوسکککک
حنامونم چون یه شدت از سوسک وحشت داره بدون نگاه کردن به اطرافش یه دفعه بلند شد و نزدیک بود پرت شه از اونجا پائین و فک کنم یه سکته ریزو رد کرد چون چند دیقه ای تموم بدنش میلرزید.
مود غزل : نمیدونی چجوری داشت تند تند میومد سمتت که اگه نمیگفتم بهت میرفت تو بدنت تو لباست من نجاتت دادم🦦 مود داداش غزل : ولی تو داشتی به کشتنش میدادی نزدیک بود جدی پرت شه پایین مود حنا : خیلی بیشعوری سکته کردم هنوز قلبم تند میزنه مود مامان غزل : حالا بس کنید بچه ها بریم بشینیم یه جا
حنا و خواهرش کل راه و محو برج ها خونه های قشنگ تو راه بودن و تو ذهنشون رویا پردازی میکردن که یه روزی قراره یه همچین خونه ای داشته باشن...:) و من مطمئنم یه روزی صاحب یکی از اون خونه های قشنگ تو بهترین محله تهرانن...قصه ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید.
"یکی از بام های تهران" _1403/5/24 بعد از نیمه شب_
نه من تنها نیستم که عکسام هستن، عروسکم هست، چای هست، بالشتم هست، اهنگام هستن... دیگه نگی تنهایی ها! تا اینا هستن...
تو فقط یه بار زندگی میکنی حواست هست؟
دیگه از منتظر موندن برای این که شاید یه‌روز اون چیزی که می‌خوام بشه خستم. اگه نمیشه همون اولش مشخص بشه. من اهل قمار نیستم همه‌چیزم‌و بذارم وسط بعد ببینم تهش همونم باختم. یا الان یا هیچوقت!