وسط وسط زندگیم. با درههاش پایین میرم و مثه یه آدم خیلی آدم جون میکنم تا دوباره دامنه رو ببینم.
رویای قله دارم توی سرم و یه کولهپشتی سنگینتر از خودم روی دوشم. غصههام دیگه نه شعر میشن نه قصه، گاهی وقتا اشک میشن و میچکن تو اسنپ هایی که سوار میشن ، گاهیم حرف میشن و میرن تو گوش آدمای غریبهی غریبه.
هر روز دوستیای جدید میسازم و گاهی چنگ میزنم به قدیمیترا. گاهیم مثه یه آدم خیلی آدم دور میشم؛ از تمام شناختنا و نشناختنا.
ویتامین میخورم؛ ورزش میکنم. توی آینه خودمو نگاه میکنم تا تغییر عضلههامو ببینم.
ضد آفتاب میزنم. هورمونام که بالا پایین میشه بیحوصله میشم و مثه یه آدم خیلی آدم کمتر میخندم.
دیرتر جواب پیام میدم. بیشتر سکوت میکنم. فضای خالی قلبم و با چیزای کوچیک پر میکنم. با غذاهای خونگی مامانم، با وقتایی که کسی به خاطر رسوندن من مسیرشو عوض میکنه، با آدمای ندیده و نشناختهای که ناشیانه سر صحبتو باز میکنن، با هر چیزی که یادگاریه.
هنوزم به نشونهها اعتقادی ندارم اما مثه یه آدم خیلی آدم چشمامو دقیق میکنم تا هرجا قایم شدن پیداشون کنم.
یه وقتایی خودم نشونه میشم برای بقیه. چون آدم بودن همین شکلیه. تنهایی نمیشه از پسش بر اومد. کمتر مینویسم، بیشتر گوش میدم؛ آخه وسط وسط زندگیم.
آستانهی تحمل هر آدمی تا یه حده تا یه حدی واکنش نشون میده، تا یه حدی اهمیت قائل میشه، تا یه حدی ارزش میذاره، تا یه حدی سازش میکنه و تا یه حدی غصه میخوره.
از اون آستانه که رد بشه، مهم نیست چه اتفاقی بیافته، چه کاری انجام بشه، چه حرفی زده بشه، فقط میبینه و میشنوه و رد میشه.
من همینجوریم از نظرت عجیبه؟
مجبور نیستی قبولم داشته باشی
فقط دور شو تا بهم حس ناکافی بودن ندادی
خیلی دور
مشکل اینه که من میتونم حرف تو چشای ادمارو بخونم میتونم تنفر یا عشق و بخونم
میتونم بفهمم چه حسی بهم دارن
و وقتی متوجه میشم یه عده نگاه پر از ترحم و تنفر بهم دارن دلم میخواد خودمو از صفحه روزگار پاک کنم
نه به خاطر تنفر ها ، برام مهم نیست اگر حتی مورد علاقه هیشکی از جمله نزدیکای خودم نباشم ولی از ترحم فراریم...
امشب جزو شب های متفاوت حساب میشه رفتم سراغ لیست کارهای عقب افتاده و سروسامان دادن به لباس هارو انتخاب کردم یه سری از لباسامو مرتب کردم و این بین بارها به خودم قول دادم که برای خرید لباس خیلی بیشتر وسواس به خرج بدم ، غذای خوشمزه ای که خودم درستش کرده بودم و خوردم و باب اسفنجی نگاه کردم.
امشب به طرز متفاوتی خودم بودم و از لحظه های تنهاییم لذت بردم
برای شاد بودن احتیاجی به هیچکس ندارم من بزرگ میشم زخم به زخم ، و قصه ای برای تعریف کردن خواهم داشت که پر از اتفاقات خوب و بده