eitaa logo
مربیان موسسه علمدار
3.8هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
1.3هزار فایل
قم بلوار۱۵خرداد خیابان شهدای دروازه ری انتهای کوچه ۱۰ دست چپ پلاک ۲ کانون تربیتی علمدار @amooakhavan amooakhavan.ir @mahsolat morabbiyar.ir ای دی: @alamdar2911 پل ارتباطی: 09127482911
مشاهده در ایتا
دانلود
namayesh.pdf
حجم: 1.15M
🎭 متن نمایشنامه "غدیر " مناسب برای مقطع دبستان🏆 ✅در این نمایشنامه که برای مقطع سنی کودکان ابتدایی طراحی شده است ، ابتدا شش نفر را برای نقش های نمایش انتخاب میکنید که پنج نفر بازیگران نمایش ویک نفر به عنوان راوی وقصه گو . که این بخش را خود مربی میتواند برعهده بگیرد.🎈 🔆سپس طبق آن چه در متن نمایشنامه آمده نقش هرکس را برایش تعریف کرده ومتنش را در اختیارش قرار میدهید تاخوب همه اعضا با تکرار وتمرین به نقش خود مسلط شوندوآماده اجرا گردند. 🔆 ♨️نکته: افکت های صوتی که در نمایشنامه بدان اشاره شده را باسلیقه و ذوق خود به راحتی از اینترنت می توانید دانلود نمایید @amooakhavan
به نام خدای هستی بخش نمایشنامه عروسکی ( کبوتران غزه در راه موکبستان ) به سفارش مجموعه فرهنگی و مذهبی مهدا عروسک های نمایشی : سفیدپر خال خالی نوک حنایی نمایشنامه در حمایت کودکان غزه به سه زبان فارسی ، انگلیسی و عربی تولید شده است ؛؛ مربیان گرامی نشر حداکثری بدید و در حمایت از بچه های مظلوم فلسطینی شریک باشید 🌸(حنین و آلاء ) قسمت اول ( چشمان زیبای حنین) نویسنده : مصطفی بهلولی سفید پر : بچه ها من چقدر تو چادر بچه های غزه دوست پیدا کردم خال خالی : سفید پر مگه نشیدی مامانی گفته تنها نرید سمت چادرها خطرناکه! سفید پر : چه خطری این بچه ها خیلی مهربون و دوست داشتنی هستند خال خالی : چطور ؟! سفید پر : من و نوک حنایی چندبار که رفتیم کنار چادر بچه ها کلی باهاشون بازی کردیم خال خالی : نترسیدید ؟ سفید پر : ما شجاعت رو از بچه های غزه یادگرفتیم خال خالی : چطوری ؟! سفید پر : وقتی هواپیماهای جنگی دشمن از بالای سرشون رد میشه اصلا نمی ترسیدن و زیر لبشون همش ذکر میگفتن ، خیلی باحال بودن خال خالی : واقعا !! سفید پر : تازه تو چادرها هیچی نیست ولی از همون غذای کمشون به من و نوک حنایی هم میدادن 😔 خال خالی : یعنی چی مگه تو چادرها غذا پیدا نمیشه ؟! سفید پر : خیلی کم چون دشمن اسرائیلی نمیزاره بهشون غذا و دارو برسه خال خالی : ای کاش میتونستیم کمکشون کنیم سفید پر : منم دو شب هست که درست نخوابیدم همش دارم فکر می کنم خال خالی : به چی فکر می کردی سفید پر ؟! سفید پر : که چطوری به بچه های غزه کمک کنیم و تنهاشون نذاریم ( صدای پرواز پرنده ها به گوش می رسد و نوک حنایی وارد صحنه می شود ) خال خالی : نوک حنایی اومدی بلاخره نگرانت شدیم نوک حنایی سفید پر : آره قرار شد دیگه هر جا میریم باهم بریم ( نوک حنایی ناراحت می باشد و سرش را پایین انداخته ) خال خالی : چرا ناراحتی نوک حنایی ؟! سفید پر : ای بابا یک حرفی بزن! نوک حنایی : امروز رفتم کنار چادر حنین کوچولو خال خالی : خوب ! نوک حنایی : دلم براش تنگ شده بود ، میخواستم ببینمش سفید پر : خوب اینکه خوبه ناراحتی نداره دیدیش؟! نوک حنایی: آره دیدمش ولی .... خال خالی : ولی چی ؟! نوک حنایی : حنین چشمای سبز و قشنگی داشت شبیه چشمای خودم ، معصوم و دوست داشتنی سفید پر : من هم یکی دوبار کنار چادر حنین کوچولو بودم نوک حنایی راست میگه خیلی دختر مهربانی هستش نوک حنایی: هر چی به صورتش نگاه کردم دیگه نتونستم اون چشمای قشنگ و سبز رو پیدا کنم ، اونم منو نمی دید از صدام فهمید که منم سفیدپر : یعنی چی که چشماش رو پیدا نمی کردی؟! نوک حنایی : منو گرفت تو دستای قشنگش و بهم گفت ببخشید نوک حنایی من دیگه چشمام نمیبینه دو روز پیش تو حمله دشمن خواهر کوچولوم آلاء شهید شد و منم چشمام آسیب دید نوک حنایی : خیلی ناراحت شدم برای حنین و آلاء کوچولو خال خالی : آلاء مگه چندسالش بود نوک حنایی ؟! نوک حنایی : آلاء فقط سه ساله اش بود خال خالی سفید پر : آخی چقدر سنش کم بود لابد حنین خیلی خیلی غصه میخورد نوک حنایی : حنین بهم گفت آلاء هم رفت پیش پدر و برادرم تو بهشت اون دست کشید روی سرم و گفت نوک حنایی ای کاش کسی بود که صدای بچه های غزه رو به گوش دنیا می رسوند خال خالی : آخه چرا ما نمیتونیم کاری بکنیم برای بچه هایی مثل حنین و آلاء سفید پر : ولی ما می تونیم صداشون رو به گوش همه مردم دنیا برسونیم نوک حنایی : چطوری سفید پر ما که الان تو غزه ایم ؟! سفید پر : من زمانی که با عموهام کوچ کرده بودیم سمت ایران دوتا دوست پیدا کردم خال خالی : ایران رو من ندیدم ولی شنیدم خیلی کشور زیبایی هستش سفید پر : اسم دوستام مهدا و مهدیاره نوک حنایی : خوب اونا چه کمکی می تونن به ما بکنند ؟! سفید پر : بهتون میگم اول باید بریم و از مامان اجازه سفر بگیریم خال خالی : چی میگی کدوم سفر ؟! سفید پر : وقت رو نباید تلف کرد تا اون روز مهم خیلی وقت نمونده نوک حنایی : کدوم روز مهم ؟؟! سفید پر : مگه نگفتید همه دنیا باید با خبر بشه ؟! خال خالی : بله سفید پر : پس بدون معطلی پشت سر من پرواز کنید ( نوک حنایی و خال خالی پشت سر سفید پر از صحنه خارج شدن) این داستان ادامه دارد ...... نشر حداکثری ممنونم 🌹🌹 🌼@matnarosaki🌼
نمایشنامه عروسکی نویسنده : مصطفی بهلولی با موضوع : کرامت امام رضا علیه اسلام نمایشنامه ( شکر نعمت ) شخصیت های عروسکی : گلی سعید شخصیت های انسانی : عمو قصه گو (عمو قصه گو امروز هم قرار است قصه ای را برای بچه ها تعریف کنند سعید و گلی کنار عمو نشستند و مشغول نقاشی می باشند ) عمو قصه گو : سعید جان و گلی عزیز آماده اید که امروز براتون یک قصه قشنگ بگم سعید : آماده ام عمو ولی این درست نیست !! عمو : چی درست نیست سعید جان ؟!! سعید : مداد رنگی های من اصلا کیفیت نداره نگاه دماغ شترم چه رنگی شده عمو گلی : چه فرقی میکنه مداد رنگی هامون که یکی هستش سعید : نخیر اصلا همه وسایل تو بهتر از منه عمو : از چه نظر جفتتون که از یک جنس خرید کردید سعید : چرا باید کیف گلی صورتی باشه؟! عمو : بخاطر که ایشون دختره و رنگ صورتی دخترونه است سعید : کی گفته صورتی دخترونه است ؟! گلی : (با خنده ) ما دخترا گفتیم عمو : کسی نگفته شما هم میتونید رنگ صورتی استفاده کنید ولی معمولا این رنگ رو دخترا استفاده می کنند تازه رنگ وسایل مدرسه رو شما خودت انتخاب کردی ! سعید : من مجبور شدم عمو گلی زودتر صورتی رو برداشت عمو : عجب سعید جان احساس می کنم کمی داری ناشکری می کنی عمو ؟! سعید : ناشکری دیگه چیه عمو ؟! عمو : ناشکری یعنی آدم قدر چیزهایی که داره رو ندونه و به خاطرشون ازخدا تشکر نکنه گلی : بله خیلی خوب گفتی عمو سعید : وایسا ببینم ،،، عمو من مگه چی گفتم ، خوب از این رنگ و از این مداد رنگی ها خوشم نمیاد عمو : یک سوال،، اگر همین وسایل رو هم نداشتی چی ؟ گلی : هیچی دیگه همین نقاشی رو هم نمیتونست بکشه سعید : خوب اگر نداشتم که .... عمو : بله عزیزم پس باید قدر داشته هات رو بدونی و بابتش خدا روشکر کنی گلی : تازه من یاد گرفتم که هرکی خدا رو شکر کنه خدا بیشترهم بهش میده سعید : یعنی من اگر خدا رو شکر کنم ممکنه خدا اسباب بازی هم بهم بده عمو : بله شکر نعمت خیلی خوبه باعث افزایش نعمت میشه به شرطی که خودمون هم تلاش کنیم گلی : تلاش من که زیاده عمو سعید : منم تلاش می کنم عمو : حالا اجازه میدید من قصه خودم رو تعریف کنم گلی : بفرمایید عمو عمو : خوب عزیزان من،،، در زمان های قدیم در مدینه وقتی امام مهربان و دوست داشتنی ما امام هشتم حضرت رضا علیه السلام زندگی می کردند سعید : من میدونم حرم امام رضا کجاست عمو تو مشهده عمو : آفرین سعید ، مردی که فقیر بود اومدن پیش امام رضا علیه السلام و ازشون درخواست کمک کردن ، بچه ها امام رضا علیه السلام یک سینی پر از انگور رو به این مرد فقیر تعارف کرد و مرد فقیر با اعتراض گفت آقا من میگم فقیرم شما به من انگور تعارف می کنید؟! ، بعد از چند دقیقه یکی دیگه از شیعیان اومدن برای دیدار امام رضا چون دلشون برای امام رضا علیه السلام تنگ شده بود امام رضا بهشون یک دونه انگور داد اون مرد انقدر خوشحال شد کلی تشکر کرد امام رضا علیه السلام یک شاخه انگور بهش دادن و اون مرد با خوشحالی فراوان بازهم از آقا تشکر کردن و آقا درخت انگور و بعدش باغ انگور رو به ایشون هدیه داد ،، اون مرد فقیر با تعجب دوباره اعتراض کرد و گفت آقا من فقیرم شما به این مرد باغ می بخشید حضرت رضا علیه السلام فرمودند : که این مرد شکر گزار بودند دیدی که دونه انگور رو بهش دادم و چقدرشکرگزاری کردن خداوند نعمت رو به کسانی زیاد میده که شکرگزارش باشند. گلی : قربون امام رضا برم یعنی واقعا باغ انگور رو به اون مرد هدیه کردن ؟!!! عمو قصه گو : بله گلی جان امام رضا علیه السلام هم کریم هستند و هم رئوف سعید : ای کاش اون مرد هم به جای اعتراض تشکر کردن رو بلد بود عمو قصه گو : سعید جان خودتم چند دقیقه پیش داشتی غر میزدی ها عزیزم 😊 عمو قصه گو : ان شاء الله که همه ما از این قصه شکرگزاری رو یادبگیریم پایان. نشر با لینک مجاز🙏🌷 📺 آپارات📺 🌼https://eitaa.com/matnarosaki🌼