#داستانک 📚
مسافری خسته که از راهی دور میآمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند غافل از این که آن درخت جادویی بود؛ درختی که میتوانست آن چه که بر دلش میگذرد برآورده سازد!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب میشد اگـر تختخواب نرمی در آن جا بود و او میتوانست قدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شـد!
مسافر با خود گفت: «چقدر گرسنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم.»ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد. مرد با خوشحالی غذاها را خورد و نوشید.
بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلکهایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفـاقهای شگفتانگیز آن روز عجیب فکر میکرد با خودش گفت: «قدری میخوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟» ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید.
#پی_نوشت هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارشهایی از جانب ماست.ولی باید حواسمان باشد. چون این درخت افکار منفی، ترسها و نگرانیها را نیز تحقق میبخشد. بنابر این مراقب آن چه که به آن میاندیشید باشید.
https://eitaa.com/morabean_alborz
#داستانک
#شب
️ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﯿﻨﻪ میوﺭﺯﯾﺪ، ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺁﺳﯿﺐ میبینید.
ﺯﯾﺮﺍ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﮐﯿﻨﻪﻭﺭﺯﯼ ﺷﻤﺎ ﺷﺪﻩ، ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻻﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ، ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺭﺍﻩﻫﺎﯼ ﺗﻼﻓﯽ ﻓﮑﺮ میکنید. ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩ.
ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ ﺭﺍ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺵ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭ ﺭﻫﺎﯾﺶ ﮐﻨﯿﺪ، ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺳﺒﮏتر ﺷﺪه ﻭ ﺭﻫﺎ ﺷﻮﯾﺪ.
#داستانک
یکی، در پیش بزرگی از فقر خود شکایت می کرد و سخت می نالید
گفت: خواهی که ده هزار درهم داشته باشی و چشم نداشته باشی؟
گفت: البته که نه، دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمی کنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه می کنی؟
گفت: نه
گفت: گوش ودست و پای خود را چطور؟
گفت: هرگز
گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است
باز شکایت داری و گله می کنی؟!
بلکه تو حاضر نخواهی بود که حال خویش را با حال بسیاری از مردمان عوض کنی و خود را خوش تر و خوش بخت تر از بسیاری از انسان های اطراف خود می بینی
پس آنچه تو را داده اند، بسی بیش تر از آن است که دیگران را داده اند و تو هنوز شکر این همه را به جای نیاورده، خواهان نعمت بیش تری هستی؟!
#داستانک
⭕️داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با امام زمان (عج)
✍اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان
خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم... کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما ميكند كه يكي از آن ها منشأ خدمات خواهد بود.
💚 قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان
دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست
بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم
📚برداشتی آزاد از سخنان استاد اخلاق شیخ جعفر ناصری
🕊🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹🕊