eitaa logo
ایده های جدید مربیان کودک
78.9هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
10.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
✨ مربیان خلاق، معلمان و مامان های با انگیزه و شاد اینستا: https://instagram.com/morabiyan_kodak?igshid =N مدیر: @Ganjipour کپی مطالب کانال در کانال های خصوصی با صلوات برای شادی روح پدرم♥️ تبلیغات : @tabligsg @Ganjipour
مشاهده در ایتا
دانلود
شعر اعداد فارسي "یک - یه خط راسته دو - سرش یه کاسه سه - دندونه داره چهار - مثل یه اردک پنج - مثل گلابی شش - گردن درازه هفت - مثل پرنده هشت - مثل یه کوه نه - یه گردی داره ده - یه نقطه داره" 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
میکروفن بازی برای معرفی بچه ها و بازی خلاقیت سرکار خانم چتر نور و همکارشون از قم 👌👌🌹🌹 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
📝داستان مداد نق نقو یک مداد بود نق نقو، هر وقت مشق می نوشت می گفت: « وای چه قدر بنویسم. خسته شدم. از بس نوشتم، کمرم درد گرفت. » یک وقت هم می گفت: « چرا بنویسم نوکم کوچولو می شود. » مداد هر روز برای نوشتن یک نقی می زد و از نوشتن فرار می کرد. یک روز از توی دهان خانم جامدادی پرید بیرون. قل خورد و رفت گوشه ی میز گفت: « آخیش راحت شدم من که دیگر نمی نویسم. حالا هر کاری که دلم بخواهد می کنم. » بعد هم رفت و قل خورد از این سر میز و تا آن سر میز و غش غش خندید. فکر کرد که با کی بازی کند، که یک دفعه صدای مداد رنگی ها را شنید. قل خورد و رفت جلو و گفت: « منم بازی، منم بازی. » مداد رنگی ها با تعجب به مداد نق نقو نگاه کردند و گفتند: « ما که بازی نمی کنیم، ما فقط داریم توی دفتر نقاشی می کشیم. » مداد نق نقو گفت: « خب منم نقاشی کنم. » مداد رنگی ها گفتند: « تو که مداد رنگی نیستی زود برو ما کار داریم. » بعد هم خندیدند و نقاشی کردند. مداد نق نقو توی دلش ناراحت شد. اما به روی خودش نیاورد و قل خورد و از پیش آن ها رفت آن سر میز. آن سر میز، پاک کن داشت با مداد تراش حرف می زد. پاک کن را که دید خوش حال شد و گفت: « آهای پاک کن می آیی با هم بازی کنیم؟ » پاک کن گفت: « چی بازی؟ » مداد نق نقو گفت: « من خط می کشم، تو روی خط ها راه برو. » پاک کن گفت: « باشه اما اگر من روی خط راه بروم که همه را پاک می کنم. » مداد باز هم نارحت شد. هیچی نگفت. مداد تراش که ایستاده بود و به حرف آن ها گوش می کرد، بلند گفت: « مداد جان، وایستا خودم با تو بازی می کنم. » مداد قل خورد پیش مداد تراش. گفت: « راست می گویی با من بازی می کنی؟ » مداد تراش کفت: « معلومه که بازی می کنم. اما اول بگذار یک کم تو را بتراشم تا نوکت تیز شود بعد هم می آیم و با تو بازی می کنم. » مداد نق نقو تا این را شنید جیغی کشید و قل خورد، فرار کرد و رفت پیش جا مدادی قایم شد. مداد نق نقو قلبش تند تند می زد خیلی ترسیده بود همان جا نشست و زار زار گریه کرد. خانم جامدادی که همه چیز را دیده بود گفت: « عزیزم گریه نکن. » مداد گفت: « منو ببخش، من بی اجازه رفتم بیرون. » خانم جامدادی لبخندی زد و گفت: « بدو که دفتر کوچولو منتظر تو است. » مداد نق نقو از آن به بعد هیچ وقت نق نزد. ✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️ 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
#ایده_خلاق این وسیله برای محیط آموزشی یا منزل از بسته شدن ناگهانی درب جلوگیری میکند
#کاربرگ_آتشنشانی
واحد کار آتش نشانی آتش نشانی چنده.. یکصد و بیست و پنجه!👏 وقتی میگیره آتیش. یه خونه ای یا جایی آتش نشان خوبم چقد تو زود میایی 😍 شجاعی و زرنگی با آتیشا میجنگی😡 با یک تماس ساده اتش نشان آماده یکصد و بیست وپنجو همیشه یادمونه آتش نشان شجاعه اون خیلی مهربونه!!. 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒 قصه میمون کوچولو یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود روزی روزگاری مردی بود که یک میمون کوچولو داشت. او هر روز با میمونش برای مردم نمایش میداد و آنها را سرگرم می کرد و از این راه پول به دست می آورد. میمون کوچولو دلش می خواست دوستی داشته باشد و با او بازی کند، اما دوستی نداشت. او پدر و مادرش را به یاد نمی آورد و نمی دانست چطور آن مرد صاحب او شده است. از وقتی یادش می آمد، با آن مرد زندگی کرده بود. صاحبش به او یاد داده بود که برای مردم برقصد، پشتک و وارو بزند و شکلک دربیاورد و آنها را بخنداند. همیشه یک زنجیر بلند دور گردنش می بست تا فرار نکند. میمون کوچولو با شنیدن صدای ساز صاحبش شروع به جست و خیز و پشتک و وارو زدن می کرد و مردم با دیدن حرکات او می خندیدند و برایش دست می زدند و به آنها پول می دادند. اما این کارها میمون کوچولو را خوشحال نمی کرد. او از زنجیری که دور گردنش بود خوشش نمی آمد و می خواست آن را باز کند ولی نمی توانست. در خانه مجبور بود داخل قفسی آهنی بخوابد که صاحبش با قفل بزرگی در آن را می بست. میمون کوچولو همیشه با دقت به دست های صاحبش نگاه می کرد تا ببینید چطور قفل را می بندد و باز می کند. می خواست بازکردن آن را یاد بگیرد و فرصتی به دست آورد و از قفس فرار کند. یک شب صاحبش بیمار شد. وقتی میمون کوچولو را داخل قفس انداخت، یادش رفت در را قفل کند. حالش خوب نبود و زود خوابید. میمون کوچولو هم از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون آمد و فرار کرد. روی پشت بام پرید و از آنجا به خانه ی همسایه رفت. پشت پنجره ایستاد و بچه های همسایه را دید که در اتاق با هم بازی می کردند. خواست برود و با آنها بازی کند اما بچه ها ترسیدند و جیغ کشیدند. مادرشان هم در و پنجره ها را محکم بست. میمون کوچولو از آنجا به خانه ی دیگری رفت اما در آن خانه هم کسی او را راه نداد. میمون کوچولو همین طور از خانه ای به خانه ی دیگر می رفت تا شاید کسی او را راه بدهد، اما هیچ دری به روی او بازنشد. کم کم تمام مردم شهر فهمیدند که میمون کوچولودارد توی شهر می گردد و به خانه ها سر میزند. خبر به مأموران آتش نشانی رسید. آنها آمدند و میمون کوچولو را در گوشه ای به دام انداختند و گرفتند و با خودشان به باغ وحش بردند و او را داخل قفس میمون ها انداختند. میمون کوچولو برای اولین بار حیواناتی شبیه خودش دید، خوشحال شد و شروع کرد به دست زدن و بالا و پایین پریدن. بقیه میمون ها که دیدند میمون کوچولو شاد و خوش اخلاق است، از او خوششان آمد. میمون کوچولو همان جا توی باغ وحش ماند و با بقیه ی میمون ها دوست شد. او از این که میمون های دیگری را در کنارش می دید خوشحال بود و خیال می کرد همه ی میمون های باغ وحش مثل او خوشحالند. تا این که روزی میمون پیر برای او قصه ی جنگل را تعریف کرد. جنگلی که درختان بلند و پرمیوه داشت و هزاران میمون روی آنها زندگی می کردند. میمون کوچولو که جنگل را ندیده بود، کنجکاو شد و تصمیم گرفت هرطور شده به جنگل برود و آنجا را ببیند، اما هنوز نتوانسته از باغ وحش فرار کند. او به دوستانش گفته که روزی به جنگل خواهدرفت و آنها را هم از باغ وحش نجات خواهد داد و به آنجا خواهدبرد. به جایی که پر از درختان بلند و پرمیوه و حیوانات آزاد است؛به جایی که از قفس خبری نیست وآنها می توانند آزادانه به هرکجا که می خواهند بروند. . 🚒🚒🚒🚒🚒🚒🚒 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
4_6026099782148162779.mp3
14.03M
هدیه ی امیرجان به مادرای مهربون تو خونه که دوس دارن با بچه هاشون بازی موزیکاال انجام بدن و مربیان خلاااق🌹 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
روز 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
213366.flv
10.07M
و ترانه زیبای اتش نشان. . 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
کاغذهایی رنگی را خرد کرده و داخل زیب کیف قرار دهید رویش عکس آتشنشان بکشید یک نی داخل کیسه کنید وقتی کودک فوت میکند انگار آتش فوران میکند 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
۳ 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
اعتماد بنفس پدر ومادر عزیز! وقتی کودک را در آغوش بگيريد ، نشان مي‌دهد او با همان ويژگي‌هايش شايسته دوست داشتن شما‌ست.محبت شما به فرزندتان به او اعتماد به نفس مي‌دهد 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
واحد کار آتش نشانی 🚒🚒🚒🚒🚒🚒🚒🚒 آتش نشانی چنده.. یکصد و بیست و پنجه!👏 وقتی میگیره آتیش. یه خونه ای یا جایی آتش نشان خوبم چقد تو زود میایی 😍 شجاعی و زرنگی با آتیشا میجنگی😡 با یک تماس ساده اتش نشان آماده یکصد و بیست وپنجو همیشه یادمونه آتش نشان شجاعه اون خیلی مهربونه!!. 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
برگها را با کودکان جمع کنید آنها را وسط برگه بچسبانید و از کودک بخواهید با آنها نقاشی بکشد هرکس فکر خودش را بکشد 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
پخش کردن رنگها بوسیله فوت کردن روی آنها 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
به بالا تصویر را پرینت بگیرید و از کودک بخواهید تصویر را کامل کند 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا