#داستان_آموزه_قرانی
#داستان_کودکانه
#داستان_آموزه
#کتاب_های_قران_یارمهربان
#نویسنده_استاد_حسین_همتی
#واقیمواالصلاه
محمد حسين پسر خيلي خوبي بود و تو كارهاي خونه به مادرش كمك مي كرد.
هر سال عيد محمد حسين به همراه پدر و مادرش به خونه پدر بزرگ در روستا مي رفتند و سال نو رو در كنار پدر بزرگ و مادر بزرگ شروع مي كردند. محمد حسين پدر بزرگش رو خيلي دوست داشت و چند روزي كه تو روستا بود هميشه در كنار پدر بزرگش بود و حتی شب ها كنار پدر بزرگ مي خوابيد.
يه روز صبح وقتي هنوز هوا تاريك بود محمد حسين كه خوابيده بود ، صداي پدر بزرگش رو شنيد ، چشماش رو باز كرد و ديد كه پدر بزرگ نماز مي خونه. از رختخواب بلند شد و منتظر شد تا نماز پدر بزرگ تمام شه. به پدر بزرگ رو كرد و گفت: سلام، صبح به خير باباجون، من هم مي خواهم مثل شما نماز بخونم.
پدر بزرگ روي محمد حسين رو بوسيد و گفت: بيا با هم كنار حوض بريم و وضو بگيريم.
وقتي اونا كنار حوض آب رسيدند، صداي گنجشك ها، جيرجيركها، قورباغه ها و مرغ و خروس ها فضاي حياط رو پر كرده بود.
محمد حسين با تعجب پرسيد: من نمي دونستم حيوان ها اين موقع صبح بيدارند.
پدر بزرگ گفت: همه موجودات صبح ها بيدار مي شن و خدا را عبادن می کنن و صداهايي كه مي شنوي صداي راز و نياز آنها با خدای مهربونه مثل ما كه مي خواهيم نماز بخونيم و با خدا صحبت كنيم.
پدر بزرگ گفت: حالا بيا تا دير نشده و هوا روشن نشده وضو بگير و نمازت رو بخون.
از اون روز به بعد محمد حسين سعي مي كرد صبح ها زود از خواب بيدار شه و با پدر و مادرش نمازبخونه.
#نویسنده_استاد_حسین_همتی http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d