eitaa logo
ایده های جدید مربیان کودک
73.6هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
1.3هزار فایل
✨ مربیان خلاق، معلمان و مامان های با انگیزه و شاد اینستا: https://instagram.com/morabiyan_kodak?igshid =N مدیر: @Ganjipour کپی مطالب کانال در کانال های خصوصی با صلوات برای شادی روح پدرم♥️ تبلیغات : @tabligsg @Ganjipour
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🐺 نمکی و گرگی 🐺🍃 مادر نمکی، می‌خواست برود خانه‌ی خاله‌ی مریض. به بچه ها گفت: «در را برای هیچکس باز نکنید. مواظب گرگ بد گنده باشید. گولش را نخورید!» مادر رفت و خواهرها نشستند به دوختن لحاف چهل تیکه. ناگهان صدای در آمد. تق تق تق خواهرها: «کیه کیه در میزنه؟» گرگ: «منم منم مادرتون!»   نمکی رفت در را باز کند، اما خواهرها نگذاشتند. خواهرها: «صدای مادر ما نازکه» گرگ سرفه کرد. صدایش را نازک کرد. گرگ: «گرد و خاک پریده بود تو گلوم.» خواهر بزرگ‌تر: «باید از زیر در، دست و پاهاتو نشون بدی» گرگ: «وا خب مگه باید چه جوری باشن دست و پاهام؟» نمکی از دهانش در رفت و گفت: «باید سفید و نرم باشه.» گرگ توی کوله‌ی حیله گری، آرد داشت. دست و پایش را آردی کرد و از زیر در نشان داد. بچه ها گول خوردند و در را باز کردند. گرگ هم پرید تو همه را خورد؛ اما نمکی کوچولو، توی خمره قایم شد. مادر نمکی که آمد، نمکی همه چیز را برایش تعریف کرد. مادر و نمکی، دنبال رد پای گرگ رفتند تا رسیدند به خانه اش. گرگ با شکم‌ گنده خوابید بود. مادر یواش قیچی را از زیر چارقدش در آورد. به نمکی گفت: «چند تا سنگ جمع کن!» مادر، شکم گرگ را پاره کرد و خواهرها را نجات داد. به جای خواهرها، سنگ‌ها را گذاشت. همگی فرار کردند. گرگ از خواب پرید، خواست دنبالشان بدود، ولی سنگین بود و افتاد توی برکه. نمکی و خانواده برگشتند به خانه. آنها چه کار کردند؟ یک رمز عبور برای آمدن توی خانه، گذاشتند.
تمیزی چه خوبه یك روز كلاغ كوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود كه یك‌دفعه دید كلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یك درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغ‌ها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت: خال‌خالی، بیا پنجه‌هاتو تمیز كنم، اما من‌كه داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌كردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!» 🔹🔸🔹🔸🔹 كلاغ كوچولو گفت:« لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟» خال‌خالی با تعجب پرسید؟«دُممو تو از كجا دیدی؟!» كلاغ كوچولو خندید و جواب داد: « آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!» خال‌خالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!» خال‌خالی گفت: «اونم یادم رفت!» « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!» 🔹🔸🔹🔸🔹 درهمین موقع خانم كلاغه كه مربی مهدكودك كلاغ‌ها بود پر زد و آمد كنار آن‌ها نشست. نگاهی به خال‌خالی كرد و پرسید:« خب جوجه‌های من چرا این‌جا نشستین، مگه نمی‌خواین بشینین روی درخت مهدكودك تا درسمون رو شروع كنیم؟» كلاغ كوچولو گفت: « آخه...آخه...» بعد سرش را پایین انداخت. خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت: «می‌خواستم در مورد بهداشت براتون صحبت كنم... تو خال‌خالی می‌دونی ما كلاغ‌ها چه‌جوری باید تمیز باشیم؟» 🔹🔸🔹🔸🔹 خال‌خالی جواب داد:«بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجه‌هامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، عین آدما كه مسواك می‌زنن، پرهامونو مرتب و كوتاه كنیم.» كلاغ كوچولو دنباله‌ی حرف خال خالی رو گرفت و گفت:«مثله آدما كه موهاشونو كوتاه می‌كنن و شونه می‌زنن.» 🔹🔸🔹🔸🔹 خانم كلاغه گفت:«آفرین آفرین... خوشحالم كه همه چی رو بلدی... پس من می‌رم به كلاغای دیگه یاد بدم.» همین‌كه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام،»...خال‌خالی هم گفت:«منم میام... اما ...» خانم كلاغه پرسید:« اما چی؟» خال‌خالی خندید و جواب داد: «بعد از اینكه همه‌ی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!...» خانم كلاغه خندید و با بالش سرخال خالی رو نوازش كرد و گفت:«پس زود باش كه همه‌ی جوجه كلاغ‌ها منتظرن!» 🔹🔸🔹🔸🔹 خال‌خالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش می‌رسید كه می‌گفت: « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!» ا 🌺💖🌺💖🌺💖🍀🍀🍀🍀