#زندگینامه
#علامه_شیخ_حمیدرضا_مروجی_سبزواری
(دامت برکاته)
#قسمت_سیزدهم
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
👇👇👇👇👇👇👇
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#هوالحکیم
#زندگینامه
#قسمت_سیزدهم
بسمه تعالی
📓آشنایی بیشتر با زندگی استاد
«... تا اینکه دست تقدیر الهی در سال ۶۱ مرا از سبزوار بیرون کشید و برای تحصیل در حوزه از این شهر خارج شدم و به دلایلی ابتدا به تهران و حوزهی علمیهی چیذر تجریش رفتم و یک سال در آنجا ماندم و در مهرماه ۶۲ عاقبت به قم مقدسه رفتم و بزرگترین انگیزهی من از رفتن به قم دست یافتن به حکمت علمی و عملی بود، و دست یافتن به اساتیدی که بتوانم نزد آنها فلسفهی الهی و عرفان نظری را بخوانم، و دیگر، دست یافتن به استادی و پیری که حاضر شود مرا به شاگردی بپذیرد و درِ خانهاش را به رویم بگشاید و مرا به خود راه دهد و قلب مرا از سیاهچال ظلمانی طبیعت وجودم خارج نموده و آن را به مراتب نوری وجودم عروج دهد. بسیار سرگشته بودم، چه در سبزوار و یا تهران و اکنون هم که به قم آمده بودم، روحم دچار آوارگی و سرگشتگی عجیبی بود. با آنکه سن من در آن زمانها حدود نوزده یا بیست و بیستویک بیشتر نبود اما هیچ دلخوشی نداشتم. همسنوسالهای من عصرها که میشد در خیابانها و پارکها پرسه میزدند و یا به مسافرت میرفتند ولی من اصلاً دل و دماغ همراهی با آنها را نداشتم و اصلا با آنها رفتوآمد نمیکردم. تنها بودم و تنها. بیشتر، عصرها و دم غروب که میشد در خیابانهای خلوت به تنهایی پرسه میزدم و مثل آدمی که بزرگترین چیز زندگیش را گم کرده و از یافتن آن مأیوس شده، بیهدف پرسه میزدم و با خود میاندیشیدم که آیا کسی هست که این گمشدهی مرا دوباره به من برگرداند؟ آنچه را گم کرده بودم در واقع «خودِ» من بود و احساس میکردم در یک «خود» کاذب و کاغذی یا پوشالی زندگی میکنم و این «خود»، آن «خود» واقعی من نیست. آن «خود»ی که بنابر فرمودهی قرآن: «و أشهدهم علی أنفسهم الستُ بربکم» هرگاه به آن «خود» و آن «من» نگاه میکنم رب خودم را ببینم، و «خود» را رب ببینم. آن «خود» یک «خود» جوهری و نوری و حقیقی و ربوبی و الوهی است، و آن «خود» کجا و این «خود»ی که الان در آن زندگی میکنم کجا؟ خودی با یک مشت علایق حیوانی که اگر کوچکترین خللی در آب و غذا و خوابش پیش آید مریض میشود و از اِستوا و اعتدال وجودی خارج میگردد من این خود را و این من را نمیخواهم. آن خود را و آن من را میخواهم و میدانم که آن خود در جایی و در زاویهای از همین خود گم شده و آن خود جوهری در جایی و در زاویهای از این خود عَرَضی گم شده، و گوهری در میان بیابانی پر ظلمت، در گوشهای نهان گردیده، و به دنبال خضری بودم که در این ظلمات، بلدِ راه من باشد و دست مرا بگیرد و مرا به آن گوهر برساند. به دنبال ابراهیمی بودم که تبری بردارد و این خودی که اگرچه از جنس پوشال بود ولی از بس که دنیا در آن نفوذ کرده هماکنون از سنگ سختتر شده -مانند پوشالهایی که در کولرهای آبی تعبیه شده و اگر چند سالی عوض نشوند املاح آبهایی که به درون آنها میریزند آنها را سخت و همچون سنگ میکنند- این ابراهیم با آن تبر خود، این من را بشکند و آن «خود» حقیقی و آن منِ جوهری را آزاد نماید ...»
◀️ ادامه دارد...
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿