eitaa logo
مرسلون
4هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
719 فایل
✅ سکوی معرفی و نشر تولیدات فاخر فضای مجازی 🎯 برگزاری مسابقات دوره ای 🥇 معرفی آثار و محیط های بهترین تولیدگران 👌بازنشر بهترین آثار تولیدی در فضای مجازی 📂 دسته بندی پست ها بر اساس #موضوع و #قالب محتوایی ارتباط با پشتیبانی: 💻 @morsalun_ir_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
29.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌موشن گرافی/ موضوع: کمال تدوین: حسن ماهان 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا ✅ morsalun _ 👈تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌الهی من رو جلوی قوم و خویشم عزیز کن مفاتیح الجنان دعای روز یکشنبه ص 40 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تهیه شده توسط: گروه موشن گرو 🇮🇷برای دریافت مطالبی زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا ✅ morsalun _ 👈تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌خدایا حال بد منو به حال خوب تبدیل کن صحیفه سجادیه دعای 7 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تهیه شده توسط: گروه موشن گرو 🇮🇷برای دریافت مطالبی زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا ✅ morsalun _ 👈تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌خدایا توی حال بد و تنهاییام شکرت صحیفه سجادیه دعای هشتم 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تهیه شده توسط: گروه موشن گرو 🇮🇷برای دریافت مطالبی زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا ✅ morsalun _ 👈تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌خدایا اگر تو هدایتم نکنی همه جا ظلمات میشه سوره نور آیه 35 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تهیه شده توسط: گروه موشن گرو 🇮🇷برای دریافت مطالبی زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا ✅ morsalun _ 👈تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌خدایا مسیر زندگی من رو با امام و شهدا یکی کن 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تهیه شده توسط: گروه موشن گرو 🇮🇷برای دریافت مطالبی زیبا و کاربردی با ما باشید. @morsalun_ir _ 👈ایتا ✅ morsalun _ 👈تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌خدایا نمک سفره مارو از مال حلال قرار بده اقتباسی از مفاتیح الجنان دعای امام مهدی(عجل الله فرجه) ص۱۹۳ 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تهیه شده توسط: گروه موشن گرو 🇮🇷برای دریافت مطالبی زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا ✅ morsalun _ 👈تلگرام
📌داستان کوتاه/عنوان: معامله بُرد-بُرد نویسنده: سرکارخانم فیروزی 👇👇👇 بسم الله الرحمن الرحیم گرمای خورشید، کلافه‌اش کرده بود. هرچه بیشتر می‌گشت، کمتر پیدا می‌کرد. نشست، با چفیه‌اش عرق پیشانی را خشک کرد. صدای صلوات، نگاهش را به صفحه گوشی بُرد. مریم بود. با لهجه شیرین اصفهانی‌اش چند دقیقه‌ای هُرم آتش را از احمد گرفت: • سلام احمِد آقا. خُبی؟ چه خبِر؟ • هییییچ. هنوز که چیزی پیدا نکردیم. بچه‌ها هم مشغولن. • خُب طوری نی! ایشالله خودشون کمکِدون می کنن. احمِدآقا! میگما! الان پسرعاموت زنگ زِد، آ گفت جَخ می‌خَن دو سه روز دیگه بیَن اهواز. خودِت که از اوضاع خونه خَبِر داری! • توکل برخدا. تا دوسه روز دیگه خدا بزرگه. گوشی را در جیبش گذاشت. ناگهان برقی چشمانش را زَد. فکر کرد از خستگی است. چشمانش را بازو بسته کرد و خوب نگاه کرد. انگار واقعاً چیزی زیر نورخورشید می‌درخشید. بلند شد و به سمتش رفت. • بچه‌ها بیایین. فکر کنم بالاخره خبر رسید! حاجی مرتضی و سعید هم آمدند. تا رسیدند، پلاک، روی دست احمد به رقص آمده بود. اشک در چشمانشان حلقه زد. حاجی نشست. با دستش خاک‌ها را کنار زد؛ • احتیاط کنید. انشالله پیکر شهید هم همینجاست. دم دمای غروب بود که پاکسازی تمام شد. پیکرشهید سیدمرتضی دادگر به معراج رفت و کارت شناسایی شهید برای استعلام از لشکر و اطلاع به خانواده شهید و بنیاد، تحویل احمد شد. احمد با پلاک و کارت شناسایی شهید به خانه رفت. سرراهش به چند مغازه که نسیه خرید می‌کرد سرزد، تا بساط پذیرایی از مهمان‌هایش را تهیه کند. چوب خطش پرشده بود. باید فکر دیگری می‌کرد. دست خالی به خانه برگشت. • سلام احمِدآقا! دیر اومِدی! یه ساعتی از افطار گذشته. چیزی خوردِی؟ • نه! یه چایی بریز تا بیام. چیزی از گلویش پایین نمی‌رفت. دو سه ماهی می‌شد حقوقی به بچه‌ها نداده بودند. نفس عمیقی کشید. به حیاط رفت، کنار حوض فیروزه‌ای نشست و وضو گرفت. نمازش که تمام شد، به سجده رفت. چند ثانیه سکوت و بعد شانه‌هایی که می‌لرزید. اللهم ادخل علی اهل القبور السرور...اللهم اقض عن الدَین و اغننا مِن الفقر... دلش بدجوری شکسته بود. کارت شناسایی شهید را دستش گرفت و درددل کرد: • خداییش این انصاف نیست. بابام تاجر بود. به عشق شما اومدم دیار غربت. حالا باید برای یه قرون دوزار به این و اون التماس کنم! بابا خوش معرفتا این رسمشه؟ کمی که آرام‌تر شد، از این که از خدا طلبکار بود، از خودش خجالت کشید. کارت را داخل جیبش گذاشت و خوابید. سحری را که خورد از خانه بیرون زد. به معراج شهدا رفت. توسلی گرفت و راهی شلمچه شد. خورشید که خودش را به وسط آسمان رساند، صدای صلوات گوشی احمد سکوت بیابان را شکست. انگار هر روز همین ساعت با مریم قرار داشت. • سلام احمِدآقا. امروز چِطوری؟ نگفته بودی از پسرعاموت طلب داری! فقط نمی‌دونم چطو من این پسرعاموتا ندیده بودم هنو! حالا خدا خیرش بده. انگار از آسمون رسیده بود. طلبِدا آوورد. ایشالله امروز زودتِر بیا، جَخ بریم خرید. • پسرعمو؟! طلب؟ من که نمی‌فهمم چی می‌گی! حالا تا یکی دوساعت دیگه میام. زودتر از همیشه لباس‌هایش را پوشید و به خانه برگشت. در را که باز کرد، مریم با ذوق پول را آورد و ماجرا را برای احمد تعریف کرد. احمد گیج شده بود. اصلا یادش نمی‌آمد که از کدام پسرعموها و کِی پول قرض کرده است. اما هرکس بوده به موقع طلبش را داده است. لباس‌هایش را عوض کرد. پول را برداشت و سراغ مغازه‌هایی رفت که به آن‌ها بدهکار بود. هرجا می‌رفت یک جمله می‌شنید: « پسرعموتون امروز بدهی‌هاتون رو تسویه کرد.» مات و مبهوت به سمت خانه برگشت. مدام به این فکر می‌کرد چه کسی به پسرعموی من گفته قرض دارم. نکند مریم! شیطان را از این قضاوت عجولانه لعنت کرد. در همین فکرها بود که خودش را جلوی در دید. کلید انداخت و در را باز کرد. مریم کنار حوض فیروزه‌ای نشسته بود و اشک می‌ریخت. نگران شد. سریع به سمتش دوید. کارت شناسایی شهید تازه تفحص شده، در دستش بود. • ای وای از دست تو! نگفتم طاقت نداری. به وسایل من دست نزن! چکار به لباسای من داشتی؟ • احمِد همین بود! به خدا خودیش بود. گفت پسر عاموته. گفت طلبِدا آورده. کارت را گرفت. دوباره به بازار رفت. مثل دیوانه‌ها شده بود. یکی یکی مغازه‌ها را سرزد. • آقا این که طلب من رو تسویه کرد همین عکس بود؟ • بله. خود خودشه. چطور مگه؟ باورش نمی‌شد. وسط بازار از حال رفت. پ.ن: برداشتی آزاد از ماجرای واقعی تفحص شهید سیدمرتضی دادگر، فرزند سید حسین. اعزامی از ساری 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا ✅ morsalun _ 👈تلگرام
داستان کوتاه: توهم عرفانی! نویسنده: سرکار خانم فیروزی 👇👇👇 بسم الله الرحمن الرحیم ستاره خواب بود. بالشت را برداشت و روی صورتش فشار داد. دست و پازدن‌های ستاره فایده نداشت. وحشت کرده بود. سراسیمه از پله‌ها پایین آمد. خودش را داخل اتاق پدرش دید. چشمانش کاسه خون بود،‌‌ دستانش می‌لرزید، بُهت زده فریاد زد: ستاره... و فرار کرد. این کابوسی است که یکسال است دست از سر بهنام بر نمی‌دارد. جرأت نمی‌کرد چشمانش را روی هم بگذارد. هنوز صدای خِرخِر ستاره را می‌شنید. خواب را بر خودش حرام کرده بود. شاید می‌ترسید همان صداهای وحشتناک را بشنود. • این زن داره بهت خیانت می‌کنه! می‌خواد بکشتت. پیشدستی کن قبل از این که بمیری! در تنهایی‌هایش تصویر ستاره را می‌دید که در غذایش سم می‌ریزد. به هربهانه‌ای با او دعوا راه می‌انداخت. دست خودش نبود. حتی کتک کاری، چاشنی اخلاقش شده بود. چندباری ستاره به خانه پدرش پناه برد، اما با وساطت خواهر بهنام به خانه برگشت. بعد از ورشکستی، این حمید بود که از خودکشی نجاتش داد. بعد هم پایش را به کلاس‌های عرفانی باز کرد تا با انرژی کائنات افسردگی‌اش را درمان کند. روزهای اول حال خوبی داشت. چشمانش را که می‌بست، گرمای دستان مستر حلقه روی شانه‌هایش، تمام انرژی منفی‌اش را می‌گرفت و به جای آن حس شادی را در تمام وجودش تزریق می‌کرد. ستاره با این کلاس‌ها مخالف بود. معتقد بود انرژی کائنات، قانون جذب و فرادرمان‌گری و ... مزخرفاتی است که یک عده سودجو با آن کاسبی راه انداخته‌اند. تشویقش می‌کرد به نماز و قرآن پناه ببرد. بالاخره مناجات با خدای آفریننده کائنات، انرژی بهتری به آدم می دهد. همیشه از آخروعاقبت بهنام و این توهمات عرفانی‌اش می‌ترسید ولی گوشش بدهکار نبود. تعریف و تمجید‌های حمید از بهنام، انگیزه‌اش را برای حضور مداوم در کلاس بیشتر می‌کرد. یک روز حمید با کلی ذوق و شوق به بهنام گفت که مستر خیلی از همکاری‌ها و انجام مناسک حلقه از او راضی است و برای همین می‌خواهد به خانه او بیاید تا طلسم‌های خانه‌اش را که به او انرژی منفی می‌دهد باطل کند. حمید هم که شیفته مستر خودش شده بود، بساط دورهمی را فراهم کرد. از فردای آن روز بود که حالش تغییر کرد. هر وقت تمرکز می‌کرد، به جای این که آرامش بگیرد، صداهای مبهمی را می‌شنید. کم‌کم به ستاره شک کرد. تصور می‌کرد با مرد دیگری رابطه دارد و می‌خواهد او را بکشد تا با او ازدواج کند. کابوس‌های شبانه دیوانه‌اش کرده بود. بالاخره هم تسلیم صدا شد. تمام ثانیه‌های پشت میله‌های زندان، با کابوس ستاره سپری می‌شد. اما اینبار تنها آرامبخش بهنام، مناجات با آفریننده کائنات بود نه توهم عرفانی انرژی کائنات 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _ 👈 تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن گرافی/ موضوع: شورِ شیرین تدوین: محمد مهدی سرافراز 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _ 👈تلگرام، ایتا
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌با دستی پر از گناه اومدم پیشت یا ارحم الراحمین مفاتیح الجنان دعای روز جمعه ص46 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تهیه شده توسط: گروه موشن گرو 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا