📌داستان کوتاه/عنوان: معامله بُرد-بُرد
نویسنده: سرکارخانم فیروزی
👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
گرمای خورشید، کلافهاش کرده بود. هرچه بیشتر میگشت، کمتر پیدا میکرد. نشست، با چفیهاش عرق پیشانی را خشک کرد. صدای صلوات، نگاهش را به صفحه گوشی بُرد. مریم بود. با لهجه شیرین اصفهانیاش چند دقیقهای هُرم آتش را از احمد گرفت:
• سلام احمِد آقا. خُبی؟ چه خبِر؟
• هییییچ. هنوز که چیزی پیدا نکردیم. بچهها هم مشغولن.
• خُب طوری نی! ایشالله خودشون کمکِدون می کنن. احمِدآقا! میگما! الان پسرعاموت زنگ زِد، آ گفت جَخ میخَن دو سه روز دیگه بیَن اهواز. خودِت که از اوضاع خونه خَبِر داری!
• توکل برخدا. تا دوسه روز دیگه خدا بزرگه.
گوشی را در جیبش گذاشت. ناگهان برقی چشمانش را زَد. فکر کرد از خستگی است. چشمانش را بازو بسته کرد و خوب نگاه کرد. انگار واقعاً چیزی زیر نورخورشید میدرخشید. بلند شد و به سمتش رفت.
• بچهها بیایین. فکر کنم بالاخره خبر رسید!
حاجی مرتضی و سعید هم آمدند. تا رسیدند، پلاک، روی دست احمد به رقص آمده بود. اشک در چشمانشان حلقه زد. حاجی نشست. با دستش خاکها را کنار زد؛
• احتیاط کنید. انشالله پیکر شهید هم همینجاست.
دم دمای غروب بود که پاکسازی تمام شد. پیکرشهید سیدمرتضی دادگر به معراج رفت و کارت شناسایی شهید برای استعلام از لشکر و اطلاع به خانواده شهید و بنیاد، تحویل احمد شد. احمد با پلاک و کارت شناسایی شهید به خانه رفت. سرراهش به چند مغازه که نسیه خرید میکرد سرزد، تا بساط پذیرایی از مهمانهایش را تهیه کند. چوب خطش پرشده بود. باید فکر دیگری میکرد. دست خالی به خانه برگشت.
• سلام احمِدآقا! دیر اومِدی! یه ساعتی از افطار گذشته. چیزی خوردِی؟
• نه! یه چایی بریز تا بیام.
چیزی از گلویش پایین نمیرفت. دو سه ماهی میشد حقوقی به بچهها نداده بودند. نفس عمیقی کشید. به حیاط رفت، کنار حوض فیروزهای نشست و وضو گرفت. نمازش که تمام شد، به سجده رفت. چند ثانیه سکوت و بعد شانههایی که میلرزید.
اللهم ادخل علی اهل القبور السرور...اللهم اقض عن الدَین و اغننا مِن الفقر...
دلش بدجوری شکسته بود. کارت شناسایی شهید را دستش گرفت و درددل کرد:
• خداییش این انصاف نیست. بابام تاجر بود. به عشق شما اومدم دیار غربت. حالا باید برای یه قرون دوزار به این و اون التماس کنم! بابا خوش معرفتا این رسمشه؟
کمی که آرامتر شد، از این که از خدا طلبکار بود، از خودش خجالت کشید. کارت را داخل جیبش گذاشت و خوابید. سحری را که خورد از خانه بیرون زد. به معراج شهدا رفت. توسلی گرفت و راهی شلمچه شد.
خورشید که خودش را به وسط آسمان رساند، صدای صلوات گوشی احمد سکوت بیابان را شکست. انگار هر روز همین ساعت با مریم قرار داشت.
• سلام احمِدآقا. امروز چِطوری؟ نگفته بودی از پسرعاموت طلب داری! فقط نمیدونم چطو من این پسرعاموتا ندیده بودم هنو! حالا خدا خیرش بده. انگار از آسمون رسیده بود. طلبِدا آوورد. ایشالله امروز زودتِر بیا، جَخ بریم خرید.
• پسرعمو؟! طلب؟ من که نمیفهمم چی میگی! حالا تا یکی دوساعت دیگه میام.
زودتر از همیشه لباسهایش را پوشید و به خانه برگشت. در را که باز کرد، مریم با ذوق پول را آورد و ماجرا را برای احمد تعریف کرد. احمد گیج شده بود. اصلا یادش نمیآمد که از کدام پسرعموها و کِی پول قرض کرده است. اما هرکس بوده به موقع طلبش را داده است. لباسهایش را عوض کرد. پول را برداشت و سراغ مغازههایی رفت که به آنها بدهکار بود. هرجا میرفت یک جمله میشنید: « پسرعموتون امروز بدهیهاتون رو تسویه کرد.» مات و مبهوت به سمت خانه برگشت. مدام به این فکر میکرد چه کسی به پسرعموی من گفته قرض دارم. نکند مریم! شیطان را از این قضاوت عجولانه لعنت کرد. در همین فکرها بود که خودش را جلوی در دید. کلید انداخت و در را باز کرد. مریم کنار حوض فیروزهای نشسته بود و اشک میریخت. نگران شد. سریع به سمتش دوید. کارت شناسایی شهید تازه تفحص شده، در دستش بود.
• ای وای از دست تو! نگفتم طاقت نداری. به وسایل من دست نزن! چکار به لباسای من داشتی؟
• احمِد همین بود! به خدا خودیش بود. گفت پسر عاموته. گفت طلبِدا آورده.
کارت را گرفت. دوباره به بازار رفت. مثل دیوانهها شده بود. یکی یکی مغازهها را سرزد.
• آقا این که طلب من رو تسویه کرد همین عکس بود؟
• بله. خود خودشه. چطور مگه؟
باورش نمیشد. وسط بازار از حال رفت.
پ.ن: برداشتی آزاد از ماجرای واقعی تفحص شهید سیدمرتضی دادگر، فرزند سید حسین. اعزامی از ساری
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا
✅ morsalun _ 👈تلگرام
داستان کوتاه: توهم عرفانی!
نویسنده: سرکار خانم فیروزی
👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
ستاره خواب بود. بالشت را برداشت و روی صورتش فشار داد. دست و پازدنهای ستاره فایده نداشت. وحشت کرده بود. سراسیمه از پلهها پایین آمد. خودش را داخل اتاق پدرش دید. چشمانش کاسه خون بود، دستانش میلرزید، بُهت زده فریاد زد: ستاره... و فرار کرد.
این کابوسی است که یکسال است دست از سر بهنام بر نمیدارد. جرأت نمیکرد چشمانش را روی هم بگذارد. هنوز صدای خِرخِر ستاره را میشنید. خواب را بر خودش حرام کرده بود. شاید میترسید همان صداهای وحشتناک را بشنود.
• این زن داره بهت خیانت میکنه! میخواد بکشتت. پیشدستی کن قبل از این که بمیری!
در تنهاییهایش تصویر ستاره را میدید که در غذایش سم میریزد. به هربهانهای با او دعوا راه میانداخت. دست خودش نبود. حتی کتک کاری، چاشنی اخلاقش شده بود. چندباری ستاره به خانه پدرش پناه برد، اما با وساطت خواهر بهنام به خانه برگشت.
بعد از ورشکستی، این حمید بود که از خودکشی نجاتش داد. بعد هم پایش را به کلاسهای عرفانی باز کرد تا با انرژی کائنات افسردگیاش را درمان کند. روزهای اول حال خوبی داشت. چشمانش را که میبست، گرمای دستان مستر حلقه روی شانههایش، تمام انرژی منفیاش را میگرفت و به جای آن حس شادی را در تمام وجودش تزریق میکرد.
ستاره با این کلاسها مخالف بود. معتقد بود انرژی کائنات، قانون جذب و فرادرمانگری و ... مزخرفاتی است که یک عده سودجو با آن کاسبی راه انداختهاند. تشویقش میکرد به نماز و قرآن پناه ببرد. بالاخره مناجات با خدای آفریننده کائنات، انرژی بهتری به آدم می دهد. همیشه از آخروعاقبت بهنام و این توهمات عرفانیاش میترسید ولی گوشش بدهکار نبود. تعریف و تمجیدهای حمید از بهنام، انگیزهاش را برای حضور مداوم در کلاس بیشتر میکرد. یک روز حمید با کلی ذوق و شوق به بهنام گفت که مستر خیلی از همکاریها و انجام مناسک حلقه از او راضی است و برای همین میخواهد به خانه او بیاید تا طلسمهای خانهاش را که به او انرژی منفی میدهد باطل کند. حمید هم که شیفته مستر خودش شده بود، بساط دورهمی را فراهم کرد. از فردای آن روز بود که حالش تغییر کرد. هر وقت تمرکز میکرد، به جای این که آرامش بگیرد، صداهای مبهمی را میشنید.
کمکم به ستاره شک کرد. تصور میکرد با مرد دیگری رابطه دارد و میخواهد او را بکشد تا با او ازدواج کند. کابوسهای شبانه دیوانهاش کرده بود. بالاخره هم تسلیم صدا شد.
تمام ثانیههای پشت میلههای زندان، با کابوس ستاره سپری میشد. اما اینبار تنها آرامبخش بهنام، مناجات با آفریننده کائنات بود نه توهم عرفانی انرژی کائنات
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈 تلگرام، ایتا
نام داستان کوتاه: دورهمی شیاطین –👈 قسمت اول👉
نویسنده: علی بهاری 👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
ابلیس، شنل قرمزش را مرتب میکند. بر فراز سن میایستد و جمعیت را خطاب قرار میدهد: «شیاطین عزیز! خوشحالم که امروز دور هم جمع شدهایم. امیدوارم شما هم یک روز مثل من بشید و در سه رشته پدرسوختگی، بیحیایی و پستفطرتی دکترا بگیرید. البته من قبلا هیئت علمی گروه تضرع فرشتگان بودم که به خاطر بیتعهدی اخراج شدم. لیاقت من رو نداشتند ولی با قدرت ادامه دادم و رفتم دنبال علاقهام و دکترا گرفتم. الان هم در خدمت شما هستم.
«یک لیوان آب لطفا بدید» لیوان آب را که میخورد ادامه میدهد: «همان طور که میدونید ما سه ماه سخت رجب و شعبان و رمضان رو داریم. در دو ماه اول رقیب داریم ولی دستمون هم بازه اما تو ماه سوم، کاری از ما ساخته نیست. مرخصی اجباری، بدون حقوق و مزایا. ماه رمضان برای ما مثل محرم و صفر واسه مطربهاست» یکی از شیاطین از وسط سالن بلند میشود و داد میزند: «پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم به توچال - برگشتنی چند تا جوون خیلی با عشق و با حال» که ابلیس فریاد میزند: «بشین سر جات. احمق جوگیر» ماموران جلسه، شیطان جوگیر شده را بازداشت و به دارالمومنین یزد تبعید میکنند. ابلیس ادامه میدهد: «عرض میکردم. اولش سخت به نظر میرسه ولی با تلاش و کوشش شدنیه. خود من اوایل که تازه مشغول شده بودم هرگز تصورش رو هم نمیکردم که بتونم آدم ابوالبشر رو گول بزنم. اما با یه میوه تونستم. پس شما هم میتونید. حالا یکییکی گزارش کار عزیزان رو میشنویم. از همین میز جلو شروع میکنیم.»
شیطانی جوان بلند میشود و صحبتهایش را شروع میکند: «ضمن عرض سلام و ادب خدمت ابلیس بزرگ، رهبر و پیشوای ضالین و مضلین. بنده مامور به گمراهی چند استاد دانشگاه روانشناسی هستم. تاکنون ده بار به مصرف کراک و شیشه دعوتشون کردم اما احمقها هر بار میرن قهوهخونه، قلیون و چایی میزنند» ابلیس میگوید: «تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود. ابله! روانشناس مصرف میکنه؟ اگر هم بکنه صنعتی نمیزنه. جنس کلهات از چیه؟» شیطان جوان جواب میدهد: «از آتش قربان» ابلیس میگوید: «به همکارهای سابقم جبرائیل و عزرائیل قسم اگه از آب هم بود نباید این قدر احمق میشدی. دیگه چی کار کردی؟»
شیطان جوان ادامه میدهد: «قربان چند بار هم تلاش کردم وادارشون کنم بدون مطالعه سر کلاس برن که البته دیگه این تلاش رو نمیکنم.» ابلیس با تعجب میپرسد: «چرا؟» شیطان جوان جواب میدهد: «چون همین طوری بدون مطالعه میرفتند. نیازی به بدنامی من نبود.» ابلیس میگوید: «خب پس شما مثل سربازی هستی که خدمتش افتاده تو آشپزخونه. خوب بهت خوش میگذره. بشین ببینیم نفر بعدی چی میگه.»
ادامه دارد ...
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈 تلگرام، ایتا
نام داستان کوتاه: دورهمی شیاطین – 👈قسمت دوم👉
نویسنده: علی بهاری 👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
از میز بعدی یک نفر بلند میشود. میگوید «شیطان احمدی هستم از واحد ناآگاهی. قربان! من مامور فریب چند تا طلبه تازه معمم شدهام. یکیشون منبر میره تو شهرستان. لعنتی هر چقدر تلاش میکنم خرافات تعریف کنه زیر بار نمیره. اون یکی هم معلم قرآنه. خیلی زور زدم به بچهها سخت بگیره و متنفرشون کنه از دین ولی لامصب خندوانه است. خودم هم گاهی میشینم به جوکهاش میخندم. مثلا تازگیها میگفت یه روز شما با جبرئیل داشتید گپ میزدید که یکهو اسرافیل با یه سینی چای میاد و میگه به به! ابلیس و روح الامین خوب با هم خلوت کردیدها ...» ابلیس عصبانی پاسخ میدهد: «زهر مار ابله بیرذیلت. اولا که تو غلط کردی به جوک آخوندجماعت گوش دادی. ثانیا غلط کردی به جوکی که درباره منه گوش کردی ثالثا اون دیالوگ سینی چایی مال ثریا قاسمیه. کپی رایت داره!» شیطان سکوت میکند و نفر بعدی بلند میشود: «قربانَت بَرِم. بنده مامور هستم دو تا جوونِ مومنِ گول بزنم که الحمدلله موفق شُدِم» ابلیس فریاد میزند: «نگو الحمدلله نادان» شیطان جوان ادامه میدهد: «شرمنده بزرگوار. والله العظیم عمدی نبود.
عرض میکردم قرار بود اون جوونها برن به پدر و مادرشون کمک کنن ولی من منصرفشون کردم و و بردمشون به فقرا بسته غذایی بدن.» ابلیس سری تکان میدهد و میگوید: «ابله جان! وقتی یارو رو از کار خیر منصرف میکنی باید تشویقش کنی به کار شر نه یه خیر دیگه. گاو پیش شما استاد تمام به حساب میاد». شیطان بعدی بلند میشود و میگوید: «قربان اینها نفهمند. من با دست پر اومدم.» ابلیس میگوید: «بفرما» شیطان گلویی صاف میکند. از صاف کردن گلو، دود از گوشهایش بیرون میزند و شیاطین به سرفه میافتند.
میگوید: «قربان من مامور اغفال یه آخوند مسن هستم. امام جماعت یه مسجده تو پایین شهر. دیروز بد رکبی بهش زدم. ناهار آبگوشت خورده بود با نخود زیاد. واسه نماز مغرب و عشا رفت مسجد. تو سجده ناخواسته وضوش باطل شد. وظیفش این بود که به مردم اعلام کنه و بره دوباره وضو بگیره اما بهش گفتم سید این کار رو نکن. آبروی مومن از کعبه هم بالاتره چه برسه به نماز چهار تا پیر مفنگی. خلاصه حق الناس گردنش اومد به کلفتی گردن جنابعالی» ابلیس لبخندی رضایتبخش میزند و میگوید: «آفرین. روی آخوندها تمرکز کنید. یه آخوند رو زمین بزنید انگار صد تا آدم عادی رو زدید.» بعدی لطفا!
ادامه دارد ...
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈 تلگرام، ایتا
📌نام داستان کوتاه: دوربرگردون!
نویسنده: سرکار خانم فیروزی
بسم الله ارحمن الرحیم
بوی عود و دودِ شمع، فضای اتاق را پر کرده بود. با لباس سفید تک رنگ، چشم بسته و چهارزانو روی تشکچهای نشسته بود. دورتادورش شمعهای کوچک و بزرگ، فرشی از ستاره روی زمین پهن کرده بودند. با وجود این که سروصدای ماشینها و توپ بازی بچهها مدام سکوت اتاق را میشکست، مهشید تمام تلاشش را میکرد تا تمرکزش بهم نریزد. ولی فریاد مسعود اعصابش را بدجوری خط خطی کرد؛
• مامااااان! چرا کسی خونه نیست! مهشید!!!!
• زهرمار! روانی! چرا داد میزنی! مثل آدم نمیتونی بیای تو!
• چتههههه! دوباره داشتی دیوونه بازی میکردی؟ میگم این بوی گند از کجاست، نگو مهشید خانم بازم تیریپ هندی گرفته. بابا تو مشکلت حادتر ازین حرفاست! با شمع و دود و هندی بازی کارِت درست نمیشه. حالا مامان کجاست؟
مهشید طوری در اتاق را محکم به هم کوبید که حلقهی گُلِ آویز روی آن، نقش زمین شد.
• خبر مرگم میخواستم یه کم آرامش بگیرم، شدم کوره آتیش. یکی نیست بگه آخه بدبخت تو اگه شانس داشتی ...
حرفش را خورد؛ مانتوی جلوباز یاسیاش را پوشید و با شال حریر سفیدی موهایش را پوشاند! بیهدف از خانه بیرون زد. چیزی تا غروب نمانده بود. هیاهوی نزدیک افطار، خیابان را حسابی شلوغ کرده بود. تلاش مردم برای سریعتر رسیدن به خانه را، از لابهلای بوق ممتد ماشینها، میشد دید. اما مهشید دلش نمیخواست به خانه برود. بوی آشِ دَم افطار زمین گیرش کرد. روی نیمکت یک کافه خیابانی نشست. سرش را روی میز گذاشت؛ شاید درد، دست از سرش بردارد.
• مهشید!؟ خودتی؟
سرش را آرام بلند کرد؛
• وای نسترن تو اینجا چکار میکنی؟ منو چطور شناختی؟
• این کولهی تابلو رو فقط مهشید میتونه داشته باشه. چته؟ خوابیدی؟ یا کشتیهات غرق شده؟ پاشو الان اذان میگن.
به زور دستش را گرفت و با هم راهی شدند. به مادر مهشید زنگ زد و اجازه گرفت تا او را به خانه خودشان ببرد. دلش میخواست در مراسم دعای مُجیر، مهشید هم باشد و در پذیرایی از مهمانان به او کمک کند. مهشید حوصله این دورهمیها را نداشت، اما برای فرار از سرزنشهای مادرش، چندساعت نبودن هم غنیمت بود.
مهمانها یکی یکی میآمدند. مهشید تکتک آنها را انسانهای مفلوکی میدید که از دنیای مدرن بویی نبردهاند؛ چیزهایی را زمزمه میکنند که خودشان هم نمیفهمند! احساس میکرد چقدر دلش برای دختربچههایی که مفاتیح دستشان بود و مغزشان را با اراجیف شستشو میدادند، میسوخت.
سرش با گوشی گرم بود که بوی اسپندی که نسترن دود کرد، دنیایش را تغییر داد. خودش را میان دود عود و شمع تصور کرد، وقتی تلاش میکرد آرامشِ گم شدهاش را پیدا کند. نگاهش به چهرههای آرام خانمهایی افتاد که با عشق زمزمه میکردند: سبحانک یا الله! با بیمیلی مفاتیح را برداشت؛
« همه راهی رو امتحان کردم! اگر جاده رو اشتباه رفته باشم چی؟ کسی چه میدونه، شاید خونه نسترن دوربرگردونه!»
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈 تلگرام، ایتا
نام داستان کوتاه: عروسکی برای خدا!
نویسنده: سرکار خانم فیروزی
بسم الله الرحمن الرحیم
چمدان کوچک صورتیاش را آورد و وسط اتاق گذاشت. چندتا لباس و روسریهای رنگارنگ هم برداشت. رفت عروسکش را بردارد که مادرش وارد اتاق شد.
• قراره کجا بری؟
مینا عروسک را بغل کرد و با ذوق کنار چمدان نشست.
• امروز خانم مربی گفت آماده باشید که قراره به زودی بریم مهمونی خدا! خدا هم خونش خیلی دوره دیگه! حتما خیلی توراهیم. منم دارم وسایلم رو جمع میکنم. ستاره رو که نمیتونم تنها بذارم. میخوام بیارمش! ولی تو چمدونم جا نمیشه. میشه شما بذارید تو چمدون خودتون؟
مونا خانم که نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد، عروسک را از دست مینا گرفت و کنارش نشست.
• مهمونی خدا همین جا تو خونه خودمونه!
مینا از شنیدن حرف مادر ذوق زده شد. بالا و پایین پرید و داد زد: آخ جون خدا میخواد بیاد خونمون. حتما یه عالمه چیزای خوبم برام میاره. مامان! کِی میاد؟ یعنی منم میتونم باهاش حرف بزنم؟
مونا خانم بلند شد و مینا را بغل کرد:
• خدا همین الانم خونه ما هست! هرچی دلت میخواد باهاش حرف بزن!
با نگاهش به مادر نشان داد از حرفهایش چیزی سردر نمیآورد.
• یعنی چی خدا الان این جاست؟ پس چرا من نمیبینمش؟
• چون خدا مثل نور خورشید همه جا هست. صبرکن بزرگتر بشی متوجه میشی. حالا پاشو باهم چمدون و اسباب بازیها رو جمع کنیم.
• ولی آخه مهمونی چی میشه؟ چطور با خدا حرف بزنم بگم برام یه عالمه خوراکیای خوشمزه بیاره، عروسک بیاره، خونه بازی بیاره. تازه منم میخواستم چندتا اسباب بازیهامو برای خدا ببرم!
اخمهایش را درهم کشید. لباسها را از چمدان در میآورد تا مادر آنها را دوباره در کمد بگذارد. ستاره را بغل کرد و از اتاق خارج شد. تلوزیون را روشن کرد و در دنیای کودکی خودش غرق شد.
چیزی تا اذان مغرب باقی نمانده بود. مونا خانم بشقاب میوهای چید، کتاب ارتباط با خدا را برداشت و کنار مینا نشست.
• ما همیشه میتونیم با خدا حرف بزنیم. خدا همیشه صدای ما رو میشنوه. تو بعضی کتابا هم یادمون دادن چطور با خدا حرف بزنیم. مثل این کتاب دعا. تو که خودت تاحالا دیدی چقدر من این کتاب رو میخونم.
کتاب را از مادر گرفت و این طرف و آن طرف کرد.
• من که بَلد نیستم اینو بخونم! نمیشه همین طوری با خدا حرف بزنم؟
• چرا نشه. الان هرچی دلت میخواد بگو.
چشمانش را بست. کف دستانش را بهم چسباند و روبروی صورتش گرفت.
• سلام خداجون. خوبی؟ من بَلد نیستم از اون کتابا بخونم. اصلنم نمیدونم توش چی نوشته. میشه برام یه کیک شکلاتی بیاری؟ منم به جاش یکی از عروسکام رو بهت میدم.
از این به بعد مونا حرفهای دخترش را نشنید. رفت و همه عروسکهای مینا را آورد. از او پرسید کدام را میخواهد به خدا بدهد. مینا عروسک دامن قرمزی با موهای بلند مشکی را برداشت.
• اینو میخوام بدم. خیلی دوسش دارم. برای همین میخوام بدم به خدا.
مادر رفت و از کمد کتابخانه کاغذ کادو، چسب و قیچی آورد تا عروسک را کادو کند. وقتی کارشان تمام شد مادر از مینا خواست لباسهایش را بپوشد تا باهم عروسک را برای خدا ببرند. مینا آنقدر خوشحال بود که نفهمید چطور اینقدر سریع آماده شد.
یک ساعتی گذشت. مونا خانم ماشین را سرکوچه پارک کرد. کوچه آنقدر باریک بود که فقط دونفر از کنارهم عبور میکردند. مینا عروسک کادو پیچ شده را بغل کرده بود. داشت به این فکر میکرد که چقدر محله خدا قدیمی است که مادر، زنگِ شکسته یکی از درهای داخل کوچه را به صدا درآورد. دختر کوچکی در را باز کرد. نگاه مینا به دمپایی پاره و شلوار وصله دار دخترک خیره ماند.
مونا خانم با مهربانی دستی روی سر دخترک کشید و به او سلام کرد.
• مینا مامان! عروسکت رو بده دیگه!
مینا دستش را کمی جلوتر برد، اما دوباره عروسک را به خودش چسباند. نگاهش هنوز به دمپاییهای دخترکِ ناآشنا بود.
• چی شد پس مینا؟
• دخترم این عروسک رو میناجون برای شما آورده. مگه نه مینا!
این بار مینا عروسک را از تنش جدا کرد و با چشمان بهت زده به دخترک داد. دخترک آنقدر ذوق کرده بود که یادش رفت در را ببندد. مونا در را بست و به سمت ماشین راه افتادند.
• مامان! مگه نگفتی عروسکم رو قراره برای خدا ببرم. این دختره کی بود پس؟
• برای خدا بردیم دیگه.
مونا خانم روبروی مینا ایستاد. دستان مینا را در دستش گرفت و با مهربانی گفت:
• وقتی به بندههای فقیر خدا هدیه میدی، مثل اینه که به خدا هدیه میدی!
مینا سرش را به سمت آسمان گرفت:
•خدایا از عروسکم خوشت اومد؟
صدای خنده مینا و مادرش در کوچه پیچید.
شهر حسابی شلوغ بود و ترافیک زیاد. پدر زودتر از آنها به خانه رسیده بود. تا مونا خانم در را باز کرد، مینا پرید بغل بابا؛
• باباجون امروز عروسک دامن قرمزیم رو دادم به خدا!
هنوز حرفش تمام نشده بود که نگاهش به میز وسط سالن افتاد؛
•وای مامان! خدا برام کیک شکلاتی فرستاده.
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
✅ @morsalun_ir
📌نام داستان کوتاه: رستوران خدا
نویسنده: علی بهاری
بسم الله الرحمن الرحیم
ماه رمضون ماه مهمونی خداست. تو مهمونی خدا، برعکس خونه خاله نباید میوه و شیرینی و غذا بخوری. برای همین به نظرم قبل از این که دعوتی اصلی خدا شروع بشه باید آماده بشیم. میتونیم مثلا بریم خونه خاله و انقدر بخوریم که بترکیم. فقط نمیدونم چرا مامان قبل از مهمونی خدا هی میره خونشون. فکر کنم میخواد به خدا کمک کنه واسه پذیرایی. عین خاله که وقتی ما میریم روزه گرفته و هرچی میوه و شیرینی میاره خودش نمیخوره، فقط میده ما بخوریم.
البته باید تمرینهای دیگه هم انجام بدیم، مثلا تو خونه خاله باید شعرهایی که قبلا از ترس کتک حفظ کردیم رو مثل بلبل بخونیم. پس مهمونی خدا هم باید قرآن حفظ کنیم. چند شب پیش با بابام رفته بودیم مسجد. بابام جلوی همه گفت: «پسرم چند تا سوره قرآن حفظه. علی بخون ملت ببینن.» من هم که دوره نکرده بودم یکهو گفتم: «الان یادم نیست. میشه شعر بخونم؟» و شروع کردم شعر "بزی نشست تو ایوونش – نامه نوشت به مادرش" رو خوندن. همه کیف کردن ولی وقتی برگشتیم خونه بابام تا دو ماه از پول توجیبی محرومم کرد. البته من قبلا هم از جیبش برمیداشتم.
تو مهمونی خدا بابام همش میره مسجد و وقتی اون آقاهه میخونه چشماشو میبنده و سرشو میندازه پایین. من فکر میکردم خوابه ولی بعد دیدم سرشو تکون میده. فکر کنم خدا خودش حوصلش سر رفته به بابا گفته اینا رو گوش کن ببین درست میخونن یا نه؟
من مهمونی خدا رو خیلی دوست دارم. آدم رو از خواب بیدار میکنن و میگن بیا غذا بخور. بعد باز خودشون عین گارسونهای رستوران هیچی نمیخورن، ولی ما میتونیم بخوریم. خیلی باکلاسه. فقط نمیدونم مامان و بابا چرا همش باید کارای خدا رو بکنن و خود خدا نمیاد برامون غذا بیاره؟ مگه مامان و بابا کارمندای خدا هستن؟
خدا که آخر ماه حقوق نمیده، امیدوارم لااقل آخر دنیا یه حقوق تپل بهشون بده. من الان که نمیتونم پی اس فایو بگیرم لااقل اون موقع بگیرم. ولی قول میدم اگر پی اس فایو بگیرم تو ماه مهمونی خدا بدم بچه محلها هم استفاده کنن غیر از امیرحسین که خیلی پرروئه. اون روز به من بستنی نداد.
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈 ایتا، تلگرام
🔰📄 داستان کوتاه/ مجموعه داستان کوتاه با محوریت حضرت زهرا (س).
🔻این قسمت: دعا
آرام روبرویش نشستم. دقیق حرکاتش را زیر نظر داشتم. چادر سفید زیبایی به سر کرده و به آرامی ذکر می گفت. گاهی خم می شد و گاهی به خاک می افتاد و دوباره برمی خاست.
سجده ی آخرش خیلی طولانی شد، صدای هقهقش بند نمی آمد. وقتی برخاست سیل اشک تمام رخش را دربرگرفته بود. سلام داد و دست ها را عاجزانه به سوی آسمان بلند کرد. تک تک اقوام و دوستان و آشنایان را دعا کرد. با چنان التماسی برایشان دعا میکرد که حسودی ام می شد. با خود گفتم: «پس چرا اسمی از ما نمی برد؟» دیگر طاقت نیاوردم. وسط دعایش پریدم و گفتم: «مادر! پس خودمان چی؟».
شیرینی لبخندش را با تمام وجود مزمزه کردم. دستانی را که رو به آسمان گرفته بود باز کرد و گفت: «بیا پسرم». خودم را غرق کردم در دریای آغوشش. چه آرامشی داشت این دریا! سرخوشی وصف ناپذیری همه وجود کودکانه ام را پر کرد. با دست راست، موهای سرم را و با دست چپ گونه ام را آرام نوازش کرد. دهانش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «عزیز دلم! نور چشمم! پسر خوشگلم! اول همسایه، بعد خانه»
🖋نویسنده: #علی_بهاری
#حضرت_فاطمه
#داستان_کوتاه
🔻#مرسلون سکوی معرفی و نشر تولیدات فاخر فضای مجازی
به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3840213056C2f520431c1
مرسلون
🔰📄 داستان کوتاه/ مجموعه داستان کوتاه با محوریت حضرت زهرا (س). 🔻این قسمت: دعا آرام روبرویش نشستم.
🔰📄 داستان کوتاه/ مجموعه داستان کوتاه با محوریت حضرت زهرا (س).
🔻این قسمت: شوخی
"نکند خدا از من ناراضی باشد، نکند بابت آن جمله در دادگاه قیامت مواخذه شوم! نکند ..."
دیگر نتوانستم به این فکر و خیال ها ادامه بدهم. چادر به سر کردم و به منزل پدر رفتم. سلام کردم و گوشهای نشستم. پدر با گرمی و مهربانی همیشگی، پاسخ سلامم را داد. لبخند روی لبش، دندان های زیبایش را نمایان کرد.
از شرم سرم را پایین انداخته بودم. پرسید: «دخترم! اتفاقی افتاده؟» نفس عمیقی کشیدم و پاسخ دادم: «راستش را بخواهید دیروز با همسرم ابوالحسن شوخی میکردیم. من جملهای از روی شوخی به او گفتم که به نظرم او را ناراحت کرد. سپس از او عذرخواهی کردم و خواستم مرا ببخشد. او هم مرا بخشید و از من راضی شد. اما از دیروز تاکنون به این فکر فرو رفتهام که مبادا خداوند از من ناراضی باشد و بابت آن شوخی مواخذه شوم!»
در طول صحبت من، آفتاب چشمان پدر مدام روی صورتم می تابید و گرمای نگاهش سردی بدنم را متعادل می کرد. صحبتم که تمام شد با همان لبخند همیشگی فرمود: «دختر عزیزم! رضایت خداوند از یک زن در گروی رضایت شوهر اوست البته مادامی که به حرام منتهی نشود.»
منبع: احقاق الحق، ج۱۹، ص۱۱۲ و ۱۱۳
🖋نویسنده: #علی_بهاری
#حضرت_فاطمه
#داستان_کوتاه
🔻#مرسلون سکوی معرفی و نشر تولیدات فاخر فضای مجازی
به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3840213056C2f520431c1
🔰📄 داستان کوتاه/ اسب چموش
🔻قسمت اول
گُنده لاتِ زندان بود. زخم عمیق روی گونهاش کافی بود تا علت زندانی شدنش را بفهمم. دستمال یزدی ابریشمی در یک دست و تسبیح شاه مقصودی اصل در دست دیگرش او را از بقیه زندانیها متمایز میکرد!
همیشه دو سه نفری نوچه هم دور و برش میپِلِکیدند. هیچ کس جرأت نداشت به او بگوید بالای چشمت ابرو! سرش درد میکرد برای دعوا. خیلی دلم میخواست این اسب چموش را رام کنم. اما دُم به تله نمیداد. با این که یک سال از انتقالش به این زندان نگذشته بود، همه از او حساب میبردند.
چیزی تا ماه رمضان باقی نمانده بود. از واحد فرهنگی زندان درخواست کردم یک روحانیِ اهلِ حال، به زندان اعزام کند تا شبها بعد از افطار، نماز جماعت بخوانیم و مختصری هم ادعیه ویژه رمضان را زمزمه کنیم. به قول دوستان شاید که رستگار شویم!
اولین شبی که نماز جماعت برپا شد، زندانیان به تعداد انگشتان دست حاضر شدند. شاید برای شب اول خیلی هم زیاد بودند. آقای موسوی اصلا از این بیتوجهی ناراحت نبود. خوب میدانست اینجا زندان است و حضور همین چند نفر هم غنیمت!
با مشورت من و برای تشویق زندانیان به حضور در نماز و مراسم مناجاتخوانی، اعلام کرد هرکس تا پایان ماه مبارک رمضان مناجات توابین امام سجاد علیه السلام را با ترجمهاش حفظ کند، از تخفیف مجازات بهرهمند خواهد شد. قرار شد خودش هر شب یک جمله از این مناجات را برای زندانیان بخواند و دربارهاش حرف بزند.
یکی دو صفحه بیشتر نبود. حفظ کردنش خیلی راحت بود. مخصوصا برای کسانی که در سخنرانی آقای موسوی شرکت میکردند. خبر به گوش منوچهرخان رسید. احساس کرد سوژه خوبی پیدا کرده است. با نوچههایش قرار گذاشت در برنامه مناجاتخوانی آقای موسوی شرکت کنند.
اتفاقا حضور منوچهرخان انگیزه خوبی برای سایر زندانیان بود تا ببینند چه اتفاقی قرار است رقم بخورد. همه میدانستند منوچهرخان اهل نماز و دعا نیست و حضورش در چنین مراسمی بوی خرابکاری میدهد.
نماز که تمام شد، آقای موسوی روی منبر رفت. قبل از این که بسم الله را بگوید منوچهرخان رسید. همان طور که تسبیحش را میچرخاند گفت:
سام علیکم. تقبل الله حاج آقا!!!
🖋نویسنده: #الهه_فیروزی
#رمضان
#داستان_کوتاه
🔻#مرسلون سکوی معرفی و نشر تولیدات فاخر فضای مجازی
به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3840213056C2f520431c1
مرسلون
🔰📄 داستان کوتاه/ اسب چموش 🔻قسمت اول گُنده لاتِ زندان بود. زخم عمیق روی گونهاش کافی بود تا علت زند
🔰📄 داستان کوتاه/ اسب چموش
🔻قسمت دوم
سام علیکم. تقبل الله حاج آقا! عارضم به خدمتتون که ما و بچهها قصد داریم آدم بشیم. ولی خوب تا حالا قسمت نشده! اما شِنُفتیم این عمامه و لباس خودش یه قدرتی داره، آدم رو میندازه توجاده. اگه یه حالی به ما بدی و چند دقیقهای این لباس رو بدی ما بپوشیم، یَحتمل آدم بشیم!
تمام نمازخانه سکوت بود. آقای موسوی کمی خودش را جابجا کرد و عمامهاش را درآورد.
• آدم شدن که البته به لباس نیست. انشالله خدا توفیق بده همه آدم بشیم. اگه مشکلت با این لباس حل میشه، بفرما!
هیچ کس باور نمیکرد آقای موسوی زیر بار این درخواست منوچهر برود. همه میدانستند پوشیدن این لباس همانا و مسخره بازیهای منوچهرخان همان.
• خیلی مشتی هستی حاجی! بپر ناصر! این عمامه رو بذار روی سرت ببینم اگه تو آدم شدی منم امتحان کنم.
نمازخانه ترکید. از هر طرف صدایی در نمازخانه میپیچید.
حاج ناصر مسئلهٌ.
حاجی تقبل الله.
حاج آقا یه استخاره واس ما بیگیر! ...
منوچهرخان یک گوشه نمازخانه ایستاده بود. تسبیحش را میچرخاند و به معرکهای که راه انداخته بود میخندید. آقای موسوی هم از روی منبر فقط زندانیان را تماشا میکرد و هیچ عکس العملی جز لبخند نداشت.
از عصبانیت دود از سرم بلند شد. بلندگو را گرفتم و فریاد زدم: « نگهباااااااان....» جمع کن این بساط رو. امشب برنامه نداریم.
نیم ساعتی کشید تا همه نمازخانه را ترک کردند. به آقای موسوی گفتم نباید بهانه دست این اراذل میداد تا همه چیز را به مسخره بازی بگیرند. اما او مرام خودش را داشت. از این که آنها را اراذل خطاب کردم ناراحت شد. تا پایان ماه رمضان از من مهلت خواست. مطمئن بودم وقتش را تلف میکند.
نمازخانه شب به شب شلوغتر میشد. دارودسته منوچهرخان تقریبا هر شب یک بساط جدید به پا میکردند، اما آقای موسوی هم انگار خوب بَلَد بود با این قُماش چطور باید برخورد کند. هم دل به دلِ منوچهرخان میداد و هم هرطور شده بود یک جمله در تفسیر و شرح مناجات توّابین میگفت.
رمضان از نیمه گذشته بود. منوچهرخان حالا نه به خاطر دست انداختن حاج آقا، که برای نظم بخشیدن به مراسم به نمازخانه میرفت. هیچ کس نفس نمیکشید تا آقای موسوی حرفهایش تمام شود. به قول منوچهر، حاجی خیلی لوطی بود و همه باید حرفهایش را میشنیدند. عاشق مرامش شده بود.
شب قدر سوم بود که بعد از تمام شدن مراسم، دستمال ابریشمیاش را در جیبش گذاشت و سراغ حاج آقای موسوی رفت.
• قبول باشه حاجی. بچهها میگفتن اگه اون مناجات رو حِپز کونیم، تخفیف میدین. راست گفتن؟؟
• به به! منوچهرخان. از شما قبول باشه. شما حفظ کن! خدا خودش هواتو داره.
🖋نویسنده: #الهه_فیروزی
#رمضان
#داستان_کوتاه
🔻#مرسلون سکوی معرفی و نشر تولیدات فاخر فضای مجازی
به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3840213056C2f520431c1
🔰📄 داستان کوتاه/ کُشتی با نفس
🔻با شما هستیم با یکی دیگه از مسابقات جام بندگی رمضان. در طرف راست میدان یک بشر خاکی رو میبینیم که تک و تنها به میدون اومده. در طرف دیگه ی میدون، نفس اماره رو داریم که ظاهرا حمایت شیاطین رو از دست داده. اما بدن روی فرمی که داره نشون میده توی یازده ماه گذشته خیلی تمرین کرده و نمیخواد به راحتی شکست بخوره.
🔻فرشتههای حاضر در سالن خیلی به بشر خاکی امیدوارن، غافل از این که حریف یه چغر بدبدنه. نظر داور این هست که باید به بشر امتیاز بدن. چون قبل بازی خواب بوده و خواب مؤمن هم عبادته تو این ماه، اما داورا انگار حرف دیگهای دارن. بله کمیته داوری میگه امتیاز خواب حساب نیست! عرض کردم خدمتتون فرشتهها نفوذ دارن در فدراسیون جهانی کشتی معنوی و خوب هر جا بتونن به نفع میگیرن.
🔻خب حالا نفس اماره رو کشید طرف خودش. بشر مقاومتی نمیکنه و رفت که آب بخوره. همه سالن یکصدا فریاد میزنن، نرو نرو نرو! بله یادش اومد! پا رو میذاره روی پای نفس اماره. داد نفس اماره به هوا میره. یه ضربه کاری به نفس اماره. بشَر سه، نفس اماره هیچ! باید ببینیم ادامه ماجرا چی میشه؟ آیا این نفس اماره عقب میمونه؟
🔻حالا بشر که سرخوش از امتیازشه میره که نماز بخونه. اگه همینطوری به حمله ادامه بده حتما نفس اماره رو زمین میزنه. اگه مربی نفس اماره یا همون شیطان رجیم حاضر بود حتما جلوی این حرکت خطرناک رو میگرفت و نمیذاشت شروع به نماز کنه. الله اکبر رو گفت. نماز یه فن شش امتیازی هست. اگه کامل اجرا بشه، دیگه نتیجه بازی مشخصه. اما نه. داره به این فکر میکنه که قسطشو امروز باید بده. وای خدای من! حواسش از قسط پرید به برنامه عصر جدید! ولش کن تو رو خدا نفس اماره نَفَسش تازه شده و به گرسنگی و تشنگی حریف فشار میاره. نماز تموم شد اما امتیازی دریافت نمیکنه. کمیته داوری میگه همین که امتیازش رو کم نکردن خیلیه! نفس اماره داره از فشار حداکثری استفاده میکنه و میخواد آخر کاری امتیاز روزه رو خراب کنه.
🔻بشر گوشی رو گرفت دستش و شروع کرد به غیبت کردن. امتیاز نفس همینطوری بالا و بالاتر میره. اینطوری که پیش میره فقط همون خواب ثواب داشت. حیف از این همه زحمت که این بازیکن حروم کرد برای نماز و روزه. میتونست بخوابه و اصلا در تشک حاضر نشه. اون طوری سه بر صفر بازی رو میبرد. اما الان داره بازی برده رو میبازه. امتیاز نفس اماره همینطوری بالا و بالاتر میره! ده بر سه به نفع نفس اماره!
🔻حالا از کنار میدون، نفس لوامه خودش رو نشون میده. ببینیم هدایت این مربی تغییری در نتیجه بازی ایجاد میکنه یا نه.
🔻بشر پشیمون کتاب دعا رو برداشت. امیدوارم این یکی مثل نماز و روزه، جز خستگی، امتیازی هم براش داشته باشه. نفس اماره طولانی بودن دعای ابوحمزه رو نشون میده تا بشر رو منصرف کنه. اما نفس لوامه انقدر غر میزنه تا بشر شروع میکنه به خوندن.
🔻ای بابا! این رو هم نیمهکاره ول کرد. بشر به فکر فرو رفته! باید دید به چی فکر میکنه؟ به قسطهای عقبافتاده؟ به فحشی که دیشب توی دعوا میتونست بده اما نداد؟ اما نه داره به مضمون دعا فکر میکنه. آفرین بشر! شیر مادر و نان پدر حلالت! سالن رو به دعاکدهای تبدیل میکنه. این حرکت مثل زنگ طلایی بشر رو میفرسته مرحله بعد! تا روز جدید و مسابقه جدید بدرود!
🖋نویسنده: #ابراهیم_کاظمیمقدم
#رمضان
#داستان_کوتاه
🔻#مرسلون سکوی معرفی و نشر تولیدات فاخر فضای مجازی
به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3840213056C2f520431c1