eitaa logo
نقطه‌ویرگول؛ علی اصغر مرتضایی‌راد
1.2هزار دنبال‌کننده
367 عکس
96 ویدیو
11 فایل
بسم الله... "مبارزه جمله ایست بی پایان که لازم است گاهی جلویش نقطه ویرگول بگذاری، مکثی کرده و نفسی تازه کنی، اما بدانی که همچنان ادامه دارد..." یادداشت های علی اصغر مرتضایی‌راد @h_honar_yazd
مشاهده در ایتا
دانلود
رای شش تایی به نفع آقا سعید... شما هم روایت تلاش‌های مجاهدانه‌تون برای رای‌آوری رو برای بنده ارسال کنید. @mortezaeirad_ir
و بشنوید از بانویی که با همسرش، ماشینشان را وقف انتخابات کردند و خودجوش و بی منت پای کار سالمندان رفتند و آن‌ها را پای صندوق بردند. شما هم روایت تلاش‌های مجاهدانه‌تون برای رای‌آوری رو برای بنده ارسال کنید. @mortezaeirad_ir
سه رای به نفع نظام و در سبد جلیلی، دمتون گرم... شما هم روایت تلاش‌های مجاهدانه‌تون برای رای‌آوری رو برای بنده ارسال کنید. @mortezaeirad_ir
از صبح زود تا آخرین لحظه... شما هم روایت تلاش‌های مجاهدانه‌تون برای رای‌آوری رو برای بنده ارسال کنید. @mortezaeirad_ir
نقطه‌ویرگول؛ علی اصغر مرتضایی‌راد
⭕جاهِدوا بألسِنَتِكُم... چرا روایت کردن کمک‌های مردمی به فلسطین و لبنان یکی از شئون مهم جهاد است؟ آ
⭕عیار مقاومت (روایت اول) مانتوی قدیمی می‌پوشم ایام شهادت سید حسن نصرالله بود و آقا دو بار حکم جهاد داده بود، یکی برای فلسطین یکی هم لبنان. با همسرم رفته بودیم برای بچه کلاه زمستونه بخریم. تو فروشگاه یه مانتو خیلی شیک خوش قیمت دیدم؛ راستش خیلی چشمم رو گرفت. همسرم گفت: می‌خوای برات بخرمش؟ گفتم: اره، خیلی وقته دارم مانتو قدیمیام رو می‌پوشم، اینم قیمتش مناسبه، حقوقتم که تازه ریختن. همسرم گفت: می تونیم دو تا کار بکنیم؛ من پول مانتو رو بهت میدم، یا برو باهاش مانتو رو بخر، یا پول رو کمک بکن به فلسطین و لبنان. همون لحظه کل اتفاقای یک سال گذشته فلسطین اومد جلوی چشمم، یه نگاه به پسر دو ساله‌م که توی بغل همسرم بود انداختم، یاد بچه‌های مظلوم غزه و لبنان افتادم. بدون معطلی گفتم کمک میکنم. همسرم گفت: مطمئنی؟ نکنه عذاب وجدان گرفتی؟ گفتم نه، خیالت راحت، من همون مانتوهای قدیمی رو فعلا می تونم بپوشم، الان فلسطین و لبنان واجب تره، آقا هم که حکم داده. همسرم از این حرفم خیلی سر ذوق اومد، گفت پس منم به مقدار هزینه مانتو از حقوق خودم میذارم برای کمک. @amortezaeirad_ir
⭕عیار مقاومت (روایت دوم) تموم زندگیم مال حسینه... خانوادگی رسم خوبی داریم؛ هر سال هرکجا باشم اربعین خودمان را کربلا می‌رسانیم. سر این رسم چه طلاها که نفروختم. افتخارم به همین است. می‌گویم که اگر قدیم دست و پا می‌دادند و کربلا می‌رفتند خب من هم به این شکل چیزی بدهم تا از اربابم، عالمی از عشق بگیرم. امسال هم رفتیم. توفیقم شد که به زیارت قتلگاه بروم. داخل ضریح چیزی دیدم که خیلی مرا سوزاند. پر بود از انگشتر. نگاهی به دستان خالی ام کردم. رسم دیگری هم، من دارم. از همان نوجوانی‌ام. اینکه ظهر عاشورا انگشتر، گردنبند و گوشواره‌هایم را در می‌آورم و تا بعد از اربعین کنار می‌گذارم. گذشت تا همین چند روز پیش... شنیدم در فلان مراسم زنانه برای کمک به لبنان طلا جمع میکنند. خودم را رساندم. تا شروع روضه صبر کردم. روضه که شروع شد از جا بلند شدم و به پای میز جمع آوری کمک ها رفتم. النگو ها، سینه ریز ها، انگشتر ها چه برقی می‌زدند. انگار از روز اولشان هم نو تر شده بودند. خیره شدم به صف انگشتر ها که در زنجیر طلایی منتظر انگشتر جدید بودند. دیگر وقتش بود. باید دل میکندم. یادگاری مادرم بود. هدیه روز زایمانم. ولی مهم نبود. نه اینکه جهادی کرده باشم، نه... از سر عشق فقط... روضه خوان به اوج روضه اش رسیده بود: برادر جان سلیمان زمانی چرا انگشت و انگشتر نداری چرا بر تن برادر سر نداری بمیرم من مگر مادر نداری خودم دیدم حسین را سربریدند خودم دیدم که در خونش کشیدند خودم دیدم گلوی اصغرم را خودم در برکشیدم اکبرم را تموم زندگی مال حسینه دلم همواره دنبال حسینه @mortezaeirad_ir
⭕عیار مقاومت (روایت سوم) لپ تاپ لپ تا‌پم رو تازگی به یکی از رفقا فروختم. اون موقع پول نداشت بهم بده، گفتم باشه بعدا که حقوق گرفتی بده. لپ تاپ قدیمی بود و چهار پنج تومن بیشتر نمی‌ارزید؛ برای همین خیلی اصرار نکردم که زود واریز کنه. با این حال منتظر بودم پولش برسه تا بتونم یه بخش کوچیک از بدهی‌هام رو بدم. ماجرای حکم آقا که برای فلسطین پیش اومد خیلی دوست داشتم یه کمکی بکنم، ولی پول چندانی نداشتم؛ به خانمم گفتم آقا حکم جهاد داده کاش می‌تونستیم ما هم کمک کنیم. گفت بیا پول لپ‌تاپ رو بدیم؛ این پول که دردی از ما دوا نمیکنه و تو نمی تونی باهاش بدهیات رو بدی. من می‌خواستم بذارمش کنار برای یکی دوتا عروسی و تولدی که در پیش داریم به عنوان هدیه بدم؛ فعلا بیخیالش شدم، هدیه رو سبک تر میدیم یا تهش نمیدیم. بیا پول رو بدیم برای فلسطین، لااقل اونجا باهاش می تونن چند دست پتو برای سرمای زمستون بگیرن یا پوشک برا بچه‌هاشون بخرن. پول هدیه و بدهی تو رو هم خدا خودش برکت میده و می‌رسونه. دیدم حرفش بیراه نیست، از خیر پول گذشتم و به رفیقم گفتم هر موقع حقوق گرفتی پول لپ تاپ رو مستقیم بریز برا فلسطین. @mortezaeirad_ir
⭕عیار مقاومت (روایت چهارم) معامله سه سر برد رفته بودیم جشن شادمانه عید غدیر. بین غرفه‌های شلوغ یه غرفه خلوت نظرم رو جلب کرد؛ دقت کردم دیدم غرفه مسابقه خطبه غدیره؛ با خودم گفتم زشته حرف پیامبر خریدار نداشته باشه؛ بذار حتی اگه به خریدن کتابش هم هست سهمی تو رونق این کار داشته باشم؛ کتاب رو خریدم و تو مسابقه شرکت کردم. بعد از چند مدت توی کانال مسابقه اسم من رو به عنوان برنده اعلام کردن. ادمین کانال بهم پیام داد که بیاید جایزه‌تون رو تحویل بگیرید. آدرسی هم که داده بود خیلی دور بود، توی ذهنم بود که حتما جایزه کتابی چیزی هست؛ برای همین با بیخیالی پرسیدم جایزه چیه؟! گفت: سکه پارسیان! دیدم ارزشش رو داره، رفتم و سکه رو گرفتم. از اون ماجرا چندماهی گذشت؛ قضایای لبنان تازه پیش اومده بود و آقا برای کمک حکم داده بود. داشتم فکر می‌کردم چجوری میتونم کمک کنم، که یاد سکه جایزه افتادم. به شوهرم گفتم می‌خوام سکه رو بدم برای کمک به لبنان. گفت صبر کن، من سکه‌ت رو دومیلیون ازت می‌خرم و میدمش به لبنان. گفتم باشه، پول رو که داد، گفتم خب حالا هم سکه رو میدیم، هم من دو میلیونم رو میدم؛ اینجوری میشه معامله دو سر برد. شوهرم هم قبول کرد. البته ماجرا به اینجا ختم نشد؛ رفتیم خونه مامانم و قصه رو براش تعریف کردم. مامانم هم یه سکه پارسیان داشت که گذاشته بود برای روز مبادا؛ انگار روز مبادا فرا رسیده بود؛ معامله ما شد سه سر برد... @mortezaeirad_ir
⭕عیار مقاومت (روایت پنجم) انگشتر یادگاری پنج سالی از ازدواجمان میگذرد؛ یکبار برای کمک به همسرم همه طلاهایم را فروختم؛ همه یادگاری‌هایم رفته بودند... تکه تکه دوباره طلا خریدیم ولی هیچکدام یادگاری نبود، هدیه نبود، فقط خریده بودیم. بعد از به دنیا آمدن پسرم، مادرم یک انگشتر طلا برایم هدیه آورد، یک طلای یادگاری... ماجرای شهادت سید که پیش آمد می‌خواستم کمک کنم، ولی برایم سخت بود از خیر طلاهایم بگذرم. گفتم یک کارت هدیه میدهم و خلاص؛ دوستم زنگ زد و گفت چقدر طلا میدهی؟! گفتم نمیدانم، گفت فکرهایت را بکن و خبرم کن. با خودم گفتم من که طلای زیادی کمک نمی‌کنم، لااقل چیزی بنویسم که بقیه ترغیب بشوند کمک کنند. سریع برایش یک متن نوشتم تا بتواند برای دوست و آشنا بفرستد و طلا جمع کند: "سید چه ۳۰ سال سختی داشتی؛ از عمق وجود از نبودت ناراحتم ولی با خود میگویم، راحت شدی؛ آرام شدی؛ ۳۰ سال نتوانستی بخوابی؛ ۳۰ سال مدام درحال هجرت بودی؛ ۳۰ سال تلاش کردی؛ ۳۰ سال از همه خوشی های زندگی دنیا زدی؛ و حالا به آرامش رسیدی؛ خوشا به سعادتت، اگر تو شهید نمیشدی به عدالت خدا شک میکردم! شهادت حق مسلم تو بود. انگشترم را در دستم میچرخانم! با خودم می‌گویم این جهاد 30 ساله سخت تر بود یا گذشتن من از این انگشتر؟! تازه الان که برمن جهاد فرض شده! الان که هرکس هر ضربه ای بتواند باید به اسرائیل بزند! الان که رهبرم که عمری گفتم جانم فدایت، دستور جهاد داده! از انگشتر گذشتن مقدمه از جان گذشتن است... باید از همینجا شروع کنم انگشتر نذر سلامتی و ظهور مولایم و سلامتی رهبر عزیزتر از جانم، هدیه به جبهه مقاومت؛ بسم الله الرحمن الرحیم" متن که تمام شد چشمانم خیس بود؛ از همسرم اجازه گرفتم و گفتم می‌خواهم طلایم را ببخشم؛ نه آن‌هایی که خریده‌ایم؛ آن که برایم از همه عزیزتر است؛ انگشتر یادگاری مادرم عاقبت بخیر شد... @mortezaeirad_ir
⭕عیار مقاومت (روایت ششم) هدیه امام رضا چندماه قبل خیلی یکدفعه‌ای طلبیده شدم مشهد؛ در عرض چند ساعت چمدان را بستم و با بچه ها راهی شدیم. نه هتلی داشتیم نه پول زیادی همراهمان بود؛ همانطور تلفنی درمسیر که از دوست و آشنا به دنبال جایی برای خواب بودیم یکباره همسرم زنگ زد و گفت هتل و غذا نزدیک حرم رایگان برای ۴ روز جور شد؛ این کد و این شماره و التماس دعا. به بچه ها گفتم ،عجب مهمان‌نوازی بی‌نظیری! یاد بگیریم. همان روز اول لنگه گوشواره دخترک سه ساله‌ام در حرم امام رضاجانم جا ماند. گوشواره‌ای که هدیه مادربزرگش برای تولد یک سالگیش بود و خیلی دوستش داشت. پسرم گفت انگار امام رضا خرج مهمانیش را گرفت و دخترک گفت لابد امام رضا هم گوشوارمو دوست داشته! خندیدیم وگذشت. یادم رفته بود کلا ماجرا را، تا این روزها و نهضت اهدای طلای زنان؛ و خانه ای که تنها قطعه طلایش همان لنگه گوشواره دخترک بود؛ با اشتیاق فراوان اهدا کردیم. تمام بضاعت ما بود برای اهدا به رزمندگان مقاومت. هرچند بسیار ناچیز بود اما همه ی داشته طلاییمان بود؛ و چه خوش عاقبت بودند این دو قطعه فلز طلایی. بعدها که دخترکم بزرگ شود چه لذتی ببرد از سهیم بودن در این جهاد بزرگ و پیروزی جبهه مقاومت؛ ان‌شاالله... @mortezaeirad_ir
⭕عیار مقاومت (روایت هفتم) درد دل شوهرش طلاهای مردم را جمع میکرد. با رضایت خودشان. می‌برد برای کمک به جبهه‌ی مقاومت و از این جور حرف ها. روی زمین، توی یک پارچه‌‌ی مشکی، کلی چیز میز چیده بود. زنجیرهای طلا را داشت دسته می‌کرد و کنار گوشواره ها می‌گذاشت تا لیست کند و تحویل دهد. چقدر دویده بود برای تبلیغ اهدای طلا. همه را حریف بود جز زنش. همان موقع هم داشت غرغر می‌کرد. یک گوشه نشسته بودم. فامیلمان بود و کارش داشتم. شوهر، اول لیست بود. زنش گفت: این همه طلا، حیفشون نیومد؟! میزدن به زخم زندگی. شوهرش گفت: شاید زدن، این اضافیشه. زنش غرولند کرد: خوش به حالشون که اضافیشه. نوشتن طلاها به وسط لیست رسید. زن، چایش یخ کرد. داشت به النگوهای اندکش دست می‌کشید. خیره به طلاها بود: کاش حلالمون بود بر‌میداشتم برای خودم. آهی کشید: همه چیمو دادم رفت برای قسط خونه، فدای سر آقامون. ولی دلم تنگ گردنبندامه. این چندتا النگو رو هم یادگاری نگه داشتم. شوهرش سر بالا آورد: دستبوست هم هستم عزیزجان، بذار کارم رو بکنم. پاشد رفت پای دیگش. سرم را بردم توی گوشی، نمی‌خواستم مزاحمشان باشم. صدای زمزمه هایش را می‌شنیدم. شوهرش دیگر آخرهای لیست بود. چند دقیقه نشده برگشت. نشست: خوب اینا رو میدن که چی؟! چه دردی دوا میشه؟ شوهرش با حوصله، لنگه های گوشواره را جدا می‌کرد: هیچی نشه، درد دلشون دوا میشه. با حرص بلند شد. هنوز داشت النگوهایش را بالا و پایین می‌کرد. دم در آشپزخانه، گفت: درد دلشون. مسخره! صدای شیر آب آمد. شوهر بلند شد تا برود‌. طلاها را توی کیف مخصوصی گذاشت. من هم میخواستم بار و بندیلم را بردارم و بروم که برگشت. چیزی دور دستش نبود، توی مشتش چرا. النگوهای خیس را گذاشت روبه روی شوهرش: اینم برای درد دلم. برو، می‌خوام تنها گریه کنم. شوهر دو دل شد. خودش النگو را گذاشت توی کیف و درش را بست: ببینمش شک میکنم، برو دیگه! و شوهر رفت. تا دم در، به استقبالم آمد. داشت رد دور دستش را می‌مالید. چشمهایش خیس بود. @mortezaeirad_ir
هدایت شده از یزد قهرمان
⭕عیار مقاومت (روایت هفتم) اینهمه طلا حیف‌شون نیومد؟! شوهرش طلاهای مردم را جمع میکرد. با رضایت خودشان. می‌برد برای کمک به جبهه‌ی مقاومت و از این جور حرف ها. روی زمین، توی یک پارچه‌‌ی مشکی، کلی چیز میز چیده بود. زنجیرهای طلا را داشت دسته می‌کرد و کنار گوشواره ها می‌گذاشت تا لیست کند و تحویل دهد. چقدر دویده بود برای تبلیغ اهدای طلا. همه را حریف بود جز زنش. همان موقع هم داشت غرغر می‌کرد. یک گوشه نشسته بودم. فامیلمان بود و کارش داشتم. شوهر، اول لیست بود. زنش گفت: این همه طلا، حیفشون نیومد؟! میزدن به زخم زندگی. شوهرش گفت: شاید زدن، این اضافیشه. زنش غرولند کرد: خوش به حالشون که اضافیشه. نوشتن طلاها به وسط لیست رسید. زن، چایش یخ کرد. داشت به النگوهای اندکش دست می‌کشید. خیره به طلاها بود: کاش حلالمون بود بر‌میداشتم برای خودم. آهی کشید: همه چیمو دادم رفت برای قسط خونه، فدای سر آقامون. ولی دلم تنگ گردنبندامه. این چندتا النگو رو هم یادگاری نگه داشتم. شوهرش سر بالا آورد: دستبوست هم هستم عزیزجان، بذار کارم رو بکنم. پاشد رفت پای دیگش. سرم را بردم توی گوشی، نمی‌خواستم مزاحمشان باشم. صدای زمزمه هایش را می‌شنیدم. شوهرش دیگر آخرهای لیست بود. چند دقیقه نشده برگشت. نشست: خوب اینا رو میدن که چی؟! چه دردی دوا میشه؟ شوهرش با حوصله، لنگه های گوشواره را جدا می‌کرد: هیچی نشه، درد دلشون دوا میشه. با حرص بلند شد. هنوز داشت النگوهایش را بالا و پایین می‌کرد. دم در آشپزخانه، گفت: درد دلشون. مسخره! صدای شیر آب آمد. شوهر بلند شد تا برود‌. طلاها را توی کیف مخصوصی گذاشت. من هم میخواستم بار و بندیلم را بردارم و بروم که برگشت. چیزی دور دستش نبود، توی مشتش چرا. النگوهای خیس را گذاشت روبه روی شوهرش: اینم برای درد دلم. برو، می‌خوام تنها گریه کنم. شوهر دو دل شد. خودش النگو را گذاشت توی کیف و درش را بست: ببینمش شک میکنم، برو دیگه! و شوهر رفت. تا دم در، به استقبالم آمد. داشت رد دور دستش را می‌مالید. چشمهایش خیس بود. @yazdeghahraman