eitaa logo
مروارید های خاکی
525 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_پنجاه_وهشتم:خارج از گود حس کردم دقیق زد
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : جوان ترین چهره لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد. – پس اینطوری می پرسم، حاضری یه موقعیت عالی کاری رو، فدای کار فی سبیل الله کنی؟ نگاهم جدی تر از قبل شد. – اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه، بله هستم. دستم به دهنم می رسه، به داشته هامم راضیم، ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها، فقط یه اسم رو یدک نکشه. موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه. من رو رسوند در خونه، یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم. – شنبه ساعت ۴ بیا اینجا، بیا کار و موقعیت رو ببین، بچه ها رو ببین، خوشت اومد، قدمت روی چشم، خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم. شنبه، ساعت ۴، پام رو که گذاشتم، آقای علمیرادی هم بود. تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد. – رو هوا زدیش؟ خندید – تو که خودت هم اینجایی، به چی اعتراض می کنی؟ آقای افخم حق داشت. اون محیط و فعالیتش و آدم هاش، بیشتر با روحیه من جور بود. علی الخصوص که اونجا هم، می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم. بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت و انگیزه بیشتری برای توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد، تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها، روزی ۳۰۰ تا ۴۰۰ صفحه کتاب می خوندم و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم. هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید. نشست تهران و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود. آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم. کارت ها که تقسیم شد، تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان ، اعلام کرده بود. با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک – خدایا ! رحم کن، من قد و قواره این عناوین نیستم. وارد سالن که شدم. جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن و من، هنوز ۲۳ نشده بودم. ... 🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : حرف هایی برای گفتن برنامه شروع شد. افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن و بعد از معرفی خودشون، شروع به دادن می کردن. و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم. هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم، انگار مغزم خواب رفته بود. نوبت به من نزدیک تر می شد، و لیست کارها و رزومه هر کدوم، بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل. نوبت من رسید. قلبم، وسط دهنم می زد. چی برای گفتن داشتم؟ هیچی… نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد، چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن. با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم و میکروفون مقابلم رو روشن کردم: – مهران فضلی هستم، از مشهد. و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم. میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم. حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود. – این همه سال از خدا عمر گرفتی، تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟هیچی … حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود این فشار و سنگینی ای که حس می کنم از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه. سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد، نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم، روی اونها هم سایه انداخته بود. یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود. برنامه اصلی شروع شد. صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن و من سعی می کردم تند تند، تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم. هر کدوم رو که می نوشتم، مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت. این خصلت رو از بچگی داشتم. . این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم و شروع کردم به گشتن. هر مشکلی، راه حلی داشت، فقط باید پیداش می کردیم. محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه، حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد. – شما چیزی برای گفتن ندارید؟ چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره. شخصی که حرف می زد ساکت شد و نگاه کل جمع، چرخید سمت من. ... 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚سلام امام زمانم💚 باور دارم 🍃یکی از همین ها 🌼که بی هوا و خسته چشم باز می‌کنم، 🍃بوی نرگس‌در همه دمیده است... آمدن، برازنده ی ! 🌺 یا صاحب‌الزمان 🥀 @morvaridkhaky
🌷شهید محمد عسگری نیا (نوزده ساله) 🌱 از قم 📜خاطره ای از خواهر زاده ی شهید بزرگوار: 🔸خواهرشهید تعریف می کردند که یکبار ایشان با یک نفر دعواشون میشه که گویا اون شخص هم مقصر بوده، عصبانی میشن و به اون شخص سیلی میزنن. مدتی از این قضیه میگذره، بار آخری که پیش خانواده بودند تصمیم میگیرند که حلالیت بگیرند. اون شخص فامیل یکی از آشنایان ایشان بوده که همدان زندگی میکردند و برگشته بودند شهر خودشان. 🔹شهید بزرگوار از قم به همدان می روند و درب منزل اون فردی که می خواستند حلالیت بگیرند حاضر می شوند. پدر اون شخص دم در می آید... شهید بزرگوار خطاب به ایشون می گویند که من به پسر شما سیلی زدم، این صورت من....یا بزنید یا حلال کنید...که ایشان، صورت شهید رو می بوسند. شهیدی که این راه رو فقط برای گرفتن حلالیت آمده بود... 🌷بار دیگری که ایشان راهی جبهه میشوند، به شهادت میرسند 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تهیه کننده گاندو در ویژه برنامه عیدفطر: 💭با امنیت مردم شوخی نکنیم... 🔳 به جمع ما بپیوندید👇🏻😉 🥀 @morvaridkhaky
✳ نکته‌ی بسیار آموزنده‌ی مقام معظم رهبری 📌 یک منشی داشتند به نام آقای «محمدی‌دوست». به ما خبر دادند که ایشان فوت کرده‌اند. خبر را به آقا دادیم. خیلی درهم شدند. بعد نکته‌ای فرمودند که بسیار آموزنده بود. فرمودند آقای محمدی‌دوست رفت و هرچه تلاش کند دیگر نمی‌تواند به این دنیا برگردد. 💎 بعد مثالی زدند و فرمودند که این قضیه مانند این است که ما یک اسب راهوار با یک خورجین بزرگ داشته باشیم و به ما بگویند از اینجا تا گمرک که حدود یک کیلومتر است، زمین پر از اشرفی و طلا و جواهر است و شما تا رسیدن به گمرک می‌توانید هرچه بخواهید جمع کنید اما وقتی به گمرک رسیدید، دیگر نمی‌توان برگشت. شما سوار بر اسب هستید و می‌خواهید پیاده شوید و جواهر جمع کنید اما می‌گویید بگذار قدری جلوتر بروم. وقتی به خود می‌آیید که به گمرک رسیدید و هیچ چیزی جمع نکردید و اجازه برگشت هم نمی‌دهند. این مانند همان اسب است و باید هر چه می‌توانید جمع کنید. 👤 ناگفته‌های سردار حسین نجات از زندگی رهبر انقلاب 🌐 منبع: 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ *چه کسی را انتخاب کنیم*؟ جواب را از رئیس مذهب شیعه امام جعفر صادق علیه السلام دریافت کنیم: شخصی از امام صادق (ع) پرسید: بین دو حاکم در تردید هستم، چکنم؟ امام فرمود: عادل، صادق، فقیه و باتقواترین را انتخاب کن. شخص گفت: اگر به تشخیص نرسیدم؟ امام فرمود: ببین افراد متدین به کدام مایلند. شخص گفت: اگر نفهمیدم؟ امام فرمود: بنگر مخالفان آیین ما کدام را بیشتر می‌پسندند، او را کنار بگذار و ببین کدام بیشتر آنها را خشمگین می‌کند، او را برگزین. « اصول کافی جلد ۱ص ۶۸» ۱۴۰۰ 🔳 به جمع ما بپیوندید👇🏻😉 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازسازی صحنه ترور شهید شهریاری مجموعه تلویزیونی «صبح آخرین روز» با موضوع زندگی دانشمند هسته‌ای شهید شهریاری از روز ترور این شهید توسط صهیونیست‌ها آغاز شد. 🥀 🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
🎥 بازسازی صحنه ترور شهید شهریاری مجموعه تلویزیونی «صبح آخرین روز» با موضوع زندگی دانشمند هسته‌ای شه
🔸داستان این سریال از صبح روز ترور شهید مجید شهریاری آغاز می‌شود و به گذشته برمی‌گردد و ۴۶ سال زندگی او را روایت می‌کند. «صبح آخرین روز» شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۱:۳۰ از شبکه دو سیما روانه آنتن می‌شود و بازپخش آن ۲ بامداد، ۹ صبح و ۱۶:۲۰ عصر خواهد بود. همچنین این سریال ساعت ۲۳ از شبکه «شما» پخش می‌شود و بازپخش آن ساعت ۱۱ خواهد بود. 🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصتم: حرف هایی برای گفتن برنامه شروع شد
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : ایده های خام بدجور جا خورده بودم. توی اون شرایط، وسط حرف یه نفر دیگه. ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی، نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم. – نه حاج آقا، از استفاده می کنیم. با لبخند خاصی بهم خیره شد. انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود، نشست بود، عادی و خودمونی: – پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟ مکث کوتاهی کرد: – چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست. می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟ دوباره نگاهم توی جمع چرخید. هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود، با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو. – بسم الله الرحمن الرحیم با عرض پوزش از جمع، مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه. مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف، بعد از ۳، ۴ نفر اول، مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد. قطعا همه در جریان این و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن. برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم. پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات، به فکر کنیم و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم تا به نتیجه برسیم سالن، سکوت مطلق بود، که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست: – خوب خودت شروع کن. هر کی پیشنهاد میده، خودش باید اولین نفر باشه. اون پشت، چی می نوشتی؟ کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم. – هنوز خیلی خامه، باید روشون کار کنم. – اشکال نداره، بگو همین جا روش کار می کنیم. خودمون واست می پزیمش. ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت. بسم الله گفتم و شروع کردم: مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم. بر همون اساس جلو می رفتم و پشت سر هر کدوم، پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم. چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود. بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن. یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاء هاش رو می گفتن، یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن. و آقای مرتضوی، در حال نوشتن حرف های جمع بود. اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد. حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم. کاملا له شده بودم، اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت. ... 🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_ویکم: ایده های خام بدجور جا خورده ب
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : فروشی نیست بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد. بقیه رفتن نهار، من با ایشون و چند نفر دیگه توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم. شروع کرد به حرف زدن، علی الخصوص روی پیشنهاداتم، مواردی رو اضافه یا تایید می کرد. بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن و خیلی سخت بهم حمله کردن. من نصف سن اونها رو داشتم و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم. غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد. تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد. – این نیروتون چند؟ بدینش به ما? علمیرادی خندید. – فروشی نیست حاج آقا، حالا امانت بخواید یه چند ساعتی، دیگه اوجش چند روز – ولی گفته باشم ها، مال گرفته شده پس داده نمی شود. و علمیرادی با صدای بلند خندید. – فکر کردی کسی که رو نفس بکشه، حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟ مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد و جمعش کرد. – این رفیق ما که دست بردار نیست؟ خودت چی؟ نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟ پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود. اما برای من مقدور نبود. با شرمندگی سرم رو انداختم پایین – شرمنده حاج آقا، ولی مرد خونه منم. برادرم، مشهد دانشجوئه، خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه. نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم، نه می تونم با اونها بیام. بقیه اش هم قابل گفتن نبود، معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت. اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه و حریم نگفتن های من رو نگهداشت. من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران، از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم. سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم. و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد. خودم هم اگه تنها می رفتم، شیرازه زندگی از هم می پاشید. مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود. خستگی و شکستگی رو می شد توش دید و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد. مثل همین چند روزی که نبودم، الهام دائم زنگ می زد که: – زودتر برگرد. بیشتر نمونی. ... 🥀 @morvaridkhaky
❣ اے ڪه روشن✨ شود از نـور تو هر جهان روشنـــاے دل من♥️ حضرتـــ خورشـید 🌸 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهدا میگفتند: تنها چیزى كه همهٔ دردها را دوا ميكند عشق است. پيدا بود كه هنوز مبتلا نشده بودند! 🥀 @morvaridkhaky
🌷شهید محمد عسگری نیا (نوزده ساله) 🌱 از قم 📜خاطره ای از خواهر زاده ی شهید بزرگوار: 🔸خواهرشهید تعریف می کردند که یکبار ایشان با یک نفر دعواشون میشه که گویا اون شخص هم مقصر بوده، عصبانی میشن و به اون شخص سیلی میزنن. مدتی از این قضیه میگذره، بار آخری که پیش خانواده بودند تصمیم میگیرند که حلالیت بگیرند. اون شخص فامیل یکی از آشنایان ایشان بوده که همدان زندگی میکردند و برگشته بودند شهر خودشان. 🔹شهید بزرگوار از قم به همدان می روند و درب منزل اون فردی که می خواستند حلالیت بگیرند حاضر می شوند. پدر اون شخص دم در می آید... شهید بزرگوار خطاب به ایشون می گویند که من به پسر شما سیلی زدم، این صورت من....یا بزنید یا حلال کنید...که ایشان، صورت شهید رو می بوسند. شهیدی که این راه رو فقط برای گرفتن حلالیت آمده بود... 🌷بار دیگری که ایشان راهی جبهه میشوند، به شهادت میرسند 🥀 @morvaridkhaky
✳ اعمالی که ترک آن‌ها از وجود انسان کم می‌کند 🔻 برخی از اعمال هستند که اگر انسان آن‌ها را انجام دهد، موجب او می‌گردد اما ترک آن‌ها به او لطمه‌ای وارد نمی‌کند. اما برخی اعمال هستند که اگر ترک شوند، چیزی از وجود انسان کم می‌شود که دیگر قابل جبران نیست و او را از مرتبه‌ی انسانیت خارج می‌کند. لذا خدای متعال برای این دسته از اعمال، فرصت قضا کردن قرار داده و زمینه را برای جبران آن‌چه از دست رفته، آماده ساخته است. از جمله‌ی این اعمال، و و با است. 👤 📚 📖 ص ۲۲ 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
36.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک بار برای همیشه ؛ پاسخ به شبهه ای تکراری 🎥 آیت‌الله قتل عام و اعدام‌های وحشتناک سال۶۷ ⭕️صفر تا صد اعدام های ۶۷ بدست و پاسخگویی ۱۰۰٪ قانع کننده از زبان لطفاً با تمام توان منتشر کنید تا دوباره مردم دچار شک و تردید نشوند. مراقب منافق نما های داخلی و تبلیغات دشمن باشید که به راحتی می‌توانند رأی را به رأی تبدیل کند! 👉 ۱۴٠٠ 🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_ودوم: فروشی نیست بعد از نماز، آقای
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : آشیل توی راه برگشت، شب توی قطار، علیمرادی یه نامه بهم داد. – است برای * مرتضوی گفت: تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد، توی مجتمع ما بمونی. برات توصیه نامه نوشت. گفت از تهران هم زنگ میزنم سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت. نامه توی دستم خشک شد. – آقای علمیرادی. – نترس نیست، اینجا افراد فقط گزینش شده میرن، این به حساب گزینشه. حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده. خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن، الکی کاری نمی کنه. انتخاب بازم با خودته، فقط حواست باشه با گزینش مرتضوی و تایید اون بری، هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن، هم باید خیلی مراقب باشی مرتضوی نشی. هنوز توصیه نامه توی دستم بود. بین زمین و آسمون و غوغایی توی قلبم به پا شد. – پس چرا واسم توصیه نوشت؟ اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟ تکیه داد به پشتی – گفتم که از بچه های قدیم جنگه. اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس. کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد. هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟ میومد وسط، محکم پای کار، براساس تواناییش، کم نمی گذاشت. به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا. مرتضوی هنوز همون آدمه، تنهایی یا با همراه، محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه. انتخاب تو هم تو همون راستاست. ولی دست خودت بازه. از تو هم خوشش اومد گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره، اهل ناله و الکی کاری نیست. می فهمه حق الناس و بیت المال چیه. مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار، نمیشینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن. این از دور کف بزنه. تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم. انتخاب سختی بود. ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات، هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست، آماده له کردن و خورد کردنت باشن. از طرفی، اگر اشتباهی می کردم، به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد. ریسک بزرگی بود، بیشتر از من، برای مرتضوی. غرق فکر بودم. – نظر شما چیه؟ برم یا نه؟ و در نهایت تمام اون حرف ها و فکرها،تصمیم قاطع من، به رفتن بود. ... 🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 :جا مانده از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود. حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت: – حق نداری بری. رو هم هر بار که نیت رفتن کردم، یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت، همه چیز بهم ریخت. حالم خراب بود، به حدی که کلمه خراب، براش کم بود. حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته، لب تشنه، چند قدمی آب، سرش رو می بریدن. این بار که به هم خورد، دیگه روی پا بند نبودم. اشک چشمم بند نمی اومد. توی هیئت، اشک می ریختم و ظرف می شستم. اشک می ریختم و جارو می کردم. اشک می ریختم و …? حالم خیلی خراب بود. – آقا جون، ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت، نه عاشورات نصیبم میشه، نه … هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم، حالم خراب تر می شد. مهدی زنگ زد. – فردا ، کربلاییم، زنگ زدم که … دیگه طاقت نیاوردم، تلفن رو قطع کردم. – چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟ من،خودم باید فردا کربلا می بودم. در و دیوار داشت خفه ام می کرد. بغض و غم دنیا توی دلم بود. از هیئت زدم بیرون، رفتم حرم. تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک… – آقا جون، این چه قسمتی بود نصیب من شد. به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم. اما اینقدر بدبخت و رو سیام، که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟ اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟ هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت، ۱۰ روز به حرکت، این بار ۲ روز به حرکت. آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم. دلم به شما خوشه، تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید. خیلی سوخته بودم، دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود. می سوختم و گریه می کردم. یکی کلا نمی تونه بره، یکی دم رفتن… اونم نه یه بار، نه دو بار، این بار، پنجمین بار بود. بعد از اذان صبح، دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت. حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد. جمعیت داشتن وارد می شدن که من ... 🥀 @morvaridkhaky
❤️ روزی دیگر از روز ها🗓شروع شد 🌹 این روز را میخوام با یاد و نام شما شروع کنم‌💐 چون نام شما زیبا ترین نام است🎉 (عج) 🥀 @morvaridkhaky
🌷شهید سید هادی موسوی 🍃تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۱۲/۲۳ 🕊محل شهادت: منطقه سلیمانیه ❇️ فرازی از وصیت‌نامه شهید بزرگوار: 🔸فقط به فرمان امام گوش دهید و فرامین امام را با گوش جان شنوا باشید و در انجام آن کوشا باشید. جبهه را فراموش نکنید از آمدن فرزندان خود به جبهه جلوگیری نکنید بلکه تشویق هم بکنید، چون جنگ بین اسلام و کفر است و مبارزه و جلوگیری از ظالم و تجاوز کفار بر هر مسلمانی واجب است 🔹ای مردم احترام خانواده های شهدا را داشته باشید. چون این عزیزان بودند که چنین جوانانی را تربیت کردند که از دین و ناموس شما دفاع کردند و خون خود را در این راه ریختند. 🥀 @morvaridkhaky