❣ #سلام_امام_زمانم❣
🔹صوت زیبای #تو آرامشِ جانَست بیا
🔸وَجه پُرنور تو💫از دیده نهانَست بیا
🔹دل عُشاق بِسوزد💔 زغمِ دوریِ تو
🔸قَدعالم ز #فراقِ_تو کمان است بیا😔
#اللهـم_عجل_لولیک_الفـرج 🌸🍃
🥀 @morvaridkhaky
چه قشنگ گفت:
#شهید_شوشتری🦋
دیروز دنبالِ #گمنامی بودیم،
و امروز مواظبیم ناممان گم نشود..!
جبهه بویِ #ایمان میداد
و اینجا ایمانمان بو میدهد✋
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
یکی از برادرهام #شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود.
وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های #غروب رسیدیم به لشکر.
#باران_تندی هم می آمد. من رفتم دم #چادر_فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو
#آقا_مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.»
صبح که داشتیم راه می افتادیم، #مادرم بهم گفت« برو #آقامهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم..
توی #لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم.
یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.»
گفتم « چرا ؟» ...
گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد
#شهید_مهدی_باکری
🥀 @morvaridkhaky
#در_محضر_خوبان
🔵 مشمولین لعنت ملائکه
(چند نفر) هستند که خدا آنها را #لعنت می کند و ملائکه هم آمین می گویند. اگر خدا لعنت کند و ملائکه هم آمین بگویند، یعنی دعا مستجاب است. حال این افراد چه کسانی هستند:
🔻 اول: کسانی که #ازدواجشان را به تاخیر می اندازند.
🔻 دوم : #مردی که خود را شبیه #زنان می کند در حالی که خداوند او را مرد آفریده است و و زنی که خود را شبیه مردان می کند درحالی که خداوند او را زن آفریده است.
🔻 سوم : #فریب دادن و #تمسخر مردم (مثلا) به مسلمانی گوید :بیا چیزی به تو بدهم ،و چون آمد می گوید: گردن کلفت برو دنبال کار و کار کن ! (یا) به نابینایی گوید :مواظب باش به فلان حیوان برخورد نکنی در حالی که مقابل او چیزی نیست (یا) اگر کسی سراغ خانه ای از او می گیرد ،(عمدا) آدرس اشتباهی می دهد.
( در محضر مجتهدی ، ج1 ، چاپ پنجم ، 1393 ، صص52 تا 57 )
🥀 @morvaridkhaky
🌸فلفل
آقامهدی هر وقت میافتاد تو خـط شوخی دیگر هیـچکس جلـودارش نبود...
یکوقت هندوانهای را قاچکرد، لایآن فلفل پاشید، بعد به یکیاز بچه ها تعـارف کرد...
اون هم برداشت و شروع کرد به خـوردن!
وقت حسابی دهانش سوخت..آقامهدی هم صدای خنده اش بلند شد. بعد رو کرد بهش گفت : داداش! شیرین بود؟!
#شہید_مهدی_زینالدیـن
#طنز_جبهه
🥀 @morvaridkhaky
#تلنگر 💥
خانومش پرسید: به چی فکر میکنی؟
رجایی گفت:
امروز نماز اول وقتم عقب افتاد،
فکر میکنم گیر کارم کجا بود...!
#شهید_رجایی
🥀 @morvaridkhaky
#الدخیلڪ_یا_ام_القمر_س❤️
🍂حدیث مادرانِ این زمینے
چرا بعدِ پسرهایٺ حَزینے
بہ سوگندِ شهیدان مدافع
🍂تو تا روز جزا اُمُّ الْبَنینے
#ام_الشهداء🥀
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)🥀
#تسلیٺ_باد🥀
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_چهل_وششم: اولین 40 نفر سحری خوردم و از آشپزخون
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_چهل_وهفتم: فامیل خدا
خاله اومد مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه توی مدرسه مغزم خواب بود
چشم هام بیدار زنگ تفریح برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با
صدای اذان ظهر چشم هام رو باز کردم، باورم نمی شد کل ساعت ریاضی رو
خواب بودم.
سرم رو بلند کردم، دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود.
بچه ها
همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد
- ساعت خواب
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟همیشه خمار
بودی این دفعه کال چسبیدی به سقف
و خنده ها بلندتر شد یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ دو بار که بچه ها صدات کردن، دید
بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون
زده بود ...
- راست میگه با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...
هنوز سرم گیج بود، باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم. آقای اکبری
با اون صدای محکم و رساش درس داده بود و بچه ها تمرین حل کرده بودن اما
برای من فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود قانون عجیب زمان برای
اونها یک ساعت و نیم برای من، کمتر از دقیقه ...
رفتم برای نماز وضو بگیرم توی راهرو تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...
- فضلی
برگشتم سمتش و سلام کردم، چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد و حرفش رو
خورد.
- هیچی برو از جماعت عقب نمونی
ظهر که رسیدم خونه هنوز بدجور خسته بودم، دیگه رمق نداشتم. خستگی دیشب، مدرسه و رفت و آمدش، دهن روزه و بی سحری ...
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم تمرکز کردم روی صورتم که خستگی
چهره ام رو مخفی کنم.
رفتم تو خاله خونه بود هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد
- چه به موقع اومدی، باید برم شیفتم برای مامان یکم سوپ آورده بودم یه کاسه
هم برای تو گذاشتم توی یخچال افطار گرم کن. می خواستم افطاری هم درست
کنم، جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود می سپارم جلال واست افطاری بیاره و...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم. هنوز
نشسته بودم که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ...
#ادامه_دارد...
🥀@morvarid.khaky
#قسمت_چهل_وهشتم: مهمان خدا
چقدر به اذان مونده بود نمی دونم اما با خوابیدن مادربزرگ منم همون پای
تخت از حال رفتم، غش کرده بودم دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو
تکان بدم، خستگی، گرسنگی، تشنگی...
صدای اذان بلند شد لای چشمم رو باز کردم اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن
نداشتم چشمم پر از اشک شد
- خدایا شرمندتم ولی واقعا جون ندارم
و توی همون حالت دوباره خوابم برد ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود.
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب من
رو به سمت خودش کشید چشمه زلال و شفاف که سنگ های رنگی کف آب دیده
می شد با اولین جرعه ای که ازش خوردم تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج
شد ...
دراز کشیدم و پام رو تا زانو گذاشتم توی آب، خنکای مطبوعش تمام وجودم رو
فرا گرفت حس داغی و سوختگی جگرم آرام شد توی حال خودم بودم و غرق
آرامش که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده با سینی پر از غذا ...
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم .
چهره اش پر از شرمندگی که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره
آخر افطار کردن با تماس مجدد خاله یهو یادش اومده بود اونم برای عذرخواهی
واسم جوجه کباب گرفته بود ...
هنوز عطر و بوی اون غذا و طعمش توی نظرم بود یکم به جوجه ها نگاه کردم
و گذاشتمش توی یخچال اونقدر سیر بودم که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم...
توهم بود یا واقعیت؟ اما فردا حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس
نکردم خستگی سخت اون مدت از وجودم رفته بود ...
و افتخار خورده شدن افطار فردا نصیب جوجه های داخل یخچال شد
هر چند سر قولم موندم و به خاله نگفتم آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
رَبَّنَا لَاتُزِغ قُلُوبَنَا بَعدَ اذ هَدَيتَنا
خداوندا؛ دلهایمان را پس از آنکه
هدایتمان فرمودی، منحرف مکن
آل عمران
#شبتان_خدایی
🥀 @morvaridkhaky