eitaa logo
مروارید های خاکی
477 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقلاب اسلامی رو به حساب این آدم‌های دزد نذارید! می‌خواید شناسنامه انقلاب اسلامی رو پیدا کنید؟ برید گلزار شهدا! 🥀 @morvaridkhaky
✍🏻✨ 🌱ـشھیدهـآدۍذولفقآرۍ: ●من مُـطمئن‌هسٺم چشمۍکہ بہ نگاھ حرام عآدٺ‌کُند،خیلۍچیـزهآ رآ ازدسٺ‌میدهَـد.. 🥀 چشم‌گُنھکآرلآیق|شھآدٺ|نیسٺ✋🏻 📿 🥀 @morvaridkhaky
به وقت رمان🍃
مروارید های خاکی
#قسمت_چهل_وهشتم: مهمان خدا چقدر به اذان مونده بود نمی دونم اما با خوابیدن مادربزرگ منم همون پای تخ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : با صدای تو حال مادربزرگ هر روز بدتر می شد تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود. 2 تا نیروی کمکی هم به لطف دایی محسن شیفتی می اومدن. بی بی خجالت می کشید اما من مدام با شوخی هام کاری می کردم بخنده - ای بابا خجالت نداره که خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی جوون تر، زیباتر الان دیگه خیلی سنت باشه شیش ، هفت ماهت بیشتر نیست ، بزرگ میشی یادت میره. و اون می خندید هر چند خنده هاش طولی نمی کشید. اونها مراقب مادربزرگ می شدن و من سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام می شستم و آب می کشیدم و با اتو خشک می کردم، نمی شد صبر کنم تعداد بشن بندازم ماشین اگر این کار رو می کردم، لباس و ملحفه کم می اومد باید بدون معطلی حاضر میشد. دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود اما هیچ کدوم از دفعات به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم اذیت نشدم، بغضم شکست دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم. صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه... با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم، این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ... آخرین شب قدر دردش آروم تر شده بود تلویزیون رو روشن کردم تا با هم جوشن گوش کنیم. پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم. مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ... - پاشو مادر پاشو تلویزیون رو خاموش کن ... - می خوای بخوابی بی بی؟ - نه مادر به جای اون تو جوشن بخون من گوش کنم می خوام با صدای تو خدا من رو ببخشه ... ... 🥀 @morvaridkhaky
: دعایم کن با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم، با تکرار جمله اش به خودم اومدم ... تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت هنوز بسم الله رو نگفته بودم که... - پسرم این شب ها، شب استجابت دعاست. اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر من عمرم رو کردم، ثمره اش رو هم دیدم، عمرم بی برکت نبود ثمره عمرم، میوه دلم اینجا نشسته. گریه ام گرفت - توی این شب ها از خدا چیزهای بزرگ بخواه من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام، من ازت راضیم، از خدا می خوام خدا هم ازت راضی باشه... پسرم یه طوری زندگی کن خدا همیشه ازت راضی باشه من نباشم اون دنیا هم واست دعا می کنم. دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود تو هم سرباز امام زمان بشی حتی اگر مرده بودی خدا برت گردونه ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم همون طور روی زمین با دست چشم هام رو گرفته بودم و گریه می کردم ... نیمه جوشن ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد اما اون شب خواب به چشم های من حروم شده بود و فکر می کردم ... در برابر چه بها و تلاش اندکی در چنین شب عظیمی از دهان یه پیرزن سید با اون همه درد توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست، توی آخرین شب قدر زندگی‌ش چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ... - خدایا من لایق چنین دعایی نبودم ولی مادربزرگ سیدم با دهانی در حقم دعا کرد که دائم الصلواته اونقدر که توی خواب هم لب هاش به صلوات، حرکت می کنه، خدایا من رو لایق این دعا قرار بده ... ... 🥀 @morvaridkhaky
قرآن نامه ی خداست به ما... چند بار از روی نامه ی کسی که خوندی؟! شاید تو هم عاشقش شی...!! 🥀 @morvaridkhaky
❣ 🔹صوت زیبای آرامشِ جانَست بیا 🔸وَجه پُرنور تو💫از دیده نهانَست بیا 🔹دل عُشاق بِسوزد💔 زغمِ دوریِ تو 🔸قَدعالم ز کمان است بیا😔 🌸🍃 🥀 @morvaridkhaky
🦋 انعکاس صدای پای نهالی🌱 نوپیدا راز سبز پیچک؛ آواز پرندگانی🕊 بر فراز صنوبرهاست 🦋زندگی تعبیر گرم یک رویا💭 که شعله🔥 میکشد از آن سوی ها و چنان روشن که در 😍 پیدا ست... 🌺 🥀 @morvaridkhaky
🌸شهیدی که بعد از تفحص جنازه اش سالم بود و از پهلویش خون تازه می ریخت...🌸 عملیات کربلای 4 به اتمام رسیده بود... اطلاع یافتیم که دشمن تعدادی از شهدا را در زیر خاک های گرم و سوزان شلمچه دفن کرده است... جمعی از اسرای عراقی را برای تفحص از جسد این عزیزان در منطقه نگه داشتیم... مدتی را به جستجو پرداختند، اما اثری نیافتند... نا امیدانه دست از تلاش برداشتند و آستین به عرق خیس کردند... در راه رفتن به اردوگاه بودند که ناگهان فریاد یکی از آنها به هوا خواست و مفهوم کلام عربی اش این بود که من جای دفن شهدا را به خاطر آوردم، برویم تا نشانتان بدهم...  برادران را به پای تپه ای برد که پرچم عراق بر روی آن نقاشی شده بود ... زمین را حفر کردند و اجساد را بیرون آوردند... از قبل به مسئول تعاون لشکر تأکید کرده بودیم که اگر جسد شهید اسلامی نسب پیدا شد به ما اطلاع بدهد... همین طور هم شد...  سریعاً خودمان را به معراج شهدا رساندیم، حیرت و شگفتی غیر قابل وصفی بر چهره هایمان گل انداخت وقتی آن پیکر مجروح را تازه و معطر دیدم... خدایا! خیلی عجیب بود... جنازه بعثی ها که یکی دو روز از آن می گذشت بوی تعفنش بلند می شد اما شهید ما هنوز بعد از سه ماه پیکرش سالم بود... بعد از سه ماه و هشت روز که شهید اسلامی نسب را برای خاکسپاری آورده بودند پهلوی این شهید شکافته بود و خون تازه بیرون می آمد... به اين شهيد به دليل آنكه علاقه بسيار زياد به معنای واقعی به حضرت زهرا(س) داشت دوستانش بهش ميگفتند سردار زهرايی... 🥀 @morvaridkhaky
✳ ما هم سربازیم! 🔻 در عملیات مسلم بن عقیل دچار خونریزی معده شد و مدام خون بالا می‌آورد. به‌ناچار منطقه‌ی نظامی را ترک کرد و چند نفر همراه با او به بیمارستان اسلام‌آباد غرب رفتیم. جلوی در بیمارستان به‌دلیل ازدیاد بیماران و مراجعان ما را راه نمی‌دادند. یکی از همراهان به دهانش آمد که سردار را معرفی کند و با تشر به مسؤولی که راه‌مان نمی‌داد بگوید می‌دانید چه کسی را در این بحبوحه جنگ جلوی در بیمارستان معطل کرده‌اید... که همت جلوی او را گرفت و به آن مسؤولی که جلوی ما را گرفته بود، گفت: ما هم سربازیم برادر. از منطقه آمدیم. مثل همه‌ی بیمارها. ببین جایی برایمان پیدا می‌شود؟ بعد از چند ساعت معطلی، بالاخره تختی در بخش عمومی اورژانس بیمارستان به همت دادند. وضعیت از نظر اصول نظامی اصلا مساعد نبود. بیم ترور شدن حاج همت را داشتیم. ایشان از ما می‌خواست او را روی تخت بیمارستان در اورژانس عمومی کنار ده‌ها بیمار دیگر رها کنیم و برویم. هر چه کردیم نتوانستیم ایشان را قانع کنیم که خود را به مسؤولان بیمارستان معرفی کند و از آن‌ها بخواهد یک اتاق خصوصی در اختیارش بگذارند. هر بار که این درخواست را تکرار می‌کردیم شهید همت می‌گفت: ما هم سربازیم. 👤 راوی: سرتیپ امیر رزاق‌زاده؛ از همراهان و هم‌رزمان شهید همت 📰 منبع: روزنامه جام‌جم ۹۹/۱۱/۰۷ ❤️ 🥀 @morvaridkhaky
🌹 آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود. می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟ منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت. 🌷 💐یاد شهدا با صلوات 💐 🥀 @morvaridkhaky
🍀فکه ، سرزمینی است؛ که هر قسمت اش ، قصه گوشت و پوست و استخوان رزمنده هایی را در به یادگار دارد.دلاور مردانی که با عاقبت بخیر شدند. و خونشان ، این روزها‌، دل هر را به بازی می گیرد‌. 🍀در روز ولادت ، چشم به جهان گشود و در شناسنامه اش نام ثبت شد اما همه او را با نام حسن باقری می شناسند. 🍀فرمانده ای که هدایت را نه از پشت میز بلکه در منطقه عملیات به عهده گرفت .شناسایی مقر را به نیروهایش آموزش داد.همانی که لقب دفاع به او دادند و همیشه یک قدم جلوتر از دشمن بود.. 🍀مثل همان روز سرنوشت ساز ، که برای شناسایی مکان عملیات با همراه شدند و هردو با خمپاره دشمن و با ذکر آسمانی شدند .آسمانی از جنس که شاید مزد شب زنده داری های شهید بود .‌ ✍نویسنده: 🍁به مناسبت سالروز شهادت 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان🍃
مروارید های خاکی
#قسمت_پنجاهم: دعایم کن با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 _پنجاه_ویکم: برکت با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی معدلم بالای هجده شده بود. پسر خاله ام باورش نمی شد خودش رو می کشت که - جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ اونقدر اصرار می کرد که منی که اهل قسم خوردن نبودم کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم. دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد رگ های صورتم که هیچ رگ های چشم هام هم بیرون می زد. ولی از حق نگذریم، خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود، سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم اما با درس خوندن توی اون شرایط بین خواب و بیداری خودم و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ، چرت زدن های سر کلاس، جز لطف و عنایت خدا هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ... دو ماه آخر دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت و کمک بقیه فایده نداشت ... اون روز صبح روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد تا من برم مدرسه. اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن، آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ... تصمیمم رو قاطع گرفته بودم زنگ کلاس رو زدن اما من به جای رفتن سر کلاس بعد از خالی شدن دفتر رفتم اونجا، رفتم داخل و حرفم رو زدم ... - آقای مدیر من دیگه نمی تونم بیام مدرسه حال مادربزرگم اصلا خوب نیست با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده، دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد اگه راهی داره این مدت رو نیام و الا امسال ترک تحصیل می کنم ... اصرارها و حرف های مدیر هیچ کدوم فایده نداشت، من محکم تر از این حرف ها بودم و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم در نهایت قرار شد من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم... ... 🥀 @morvaridkhaky
: من، مرد این خانه ام ... دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن و کارهای شخصی مادربزرگ ... از در که اومدم دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال و بوش ... خیلی ناراحت شدم اما هیچی نگفتم، آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم اون خانم رو کشیدم کنار ... - اگر موردی بود صدام کنید خودم می شورمش، فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید. می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید، مادربزرگم اذیت میشه شما فقط کارهای شخصی رو بکن، تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم ... هر چند دایی انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود و جزء وظایفش بود و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده، اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ... دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد دیگه گوشتی به تنش نمونده بود ، مثل پر از روی تخت بلندش کردم ... ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید - دلم بهم خورد، چه گندی هم زده ... مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم، زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود حالا توی سن ناتوانی ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم که متوجه باش چی میگی اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد. قیافه حق به جانبی به خودش گرفت و با لحن زشتی گفت - نترس تو بچه ای هنوز نمی دونی ولی توی این شرایط اینها دیگه هیچی نمی فهمن، این دیگه عقل نداره اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره ... به شدت خشم بهم غلبه کرد، برای اولین بار توی عمرم کنترلم رو از دست دادم ... مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت و سرش داد زدم ... - مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ حرف دهنت رو بفهم اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل قد اسب، شعور و معرفت نداری که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری.شعورداشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی نه یه آدم سالم. این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند من با افتخار می کشم به چشمم. اگر خودت به این روز بیوفتی چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ اونم جلوی خودت ... ایستاد به فحاشی و اهانت دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد با همه وجودم داد زدم ... - من مرد این خونه ام نه اونی که استخدامت کرده می خوای بهش شکایت کنی؟ برو به هر کی دلت می خواد بگو حالا هم از خونه من گورت رو گم کن، برو بیرون ... ... 🥀 @morvaridkhaky
💚 شیرین تر از عسل بہ دل شیعیان غمٺ این رو سیاه گشتہ سیاهے ماتمٺ🍂 از نوڪرِ بدٺ بہ تو اے بهترین رفیق♥️ این را قبول ڪن "بخدا دوسٺ دارمٺ" 🌹🍃 🌷 🌙 🥀 @morvaridkhaky
شد تا باز جای خالی😔 توحس شود تا شقایق🌺 باز دلتنگ شود آفتاب پشت ابرم🌥 نام دارم به لب خواستم گرمی بخش این مجلس شود👌 🌸🍃 🥀 @morvaridkhaky
گفتند ڪہ تا ، صبح فقط یڪ راہ ست با عشق فقط فاصلہ ها ڪوتاہ است هرچند ڪہ رفتند ولے بعد از آن هر این خاڪ زیارتگاہ است 💐یادشهدا با صلوات💐 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم کجا و شما کجا؟! خضوع فرمانده عالی رتبه ایران در برابر یک سرباز! حقیقتا که شهادت هنر مردان خدا بود 🥀 @morvaridkhaky
🔵👈 موضوع "دعا و توسل" اگر هرکسی بطور واقعی درِ خانه خدا برود، به جان امام زمان (عج) قسم، امکان ندارد دست رد به سینه او زده شود؛ همه را می‌پذیرد چون خدا ما را دوست دارد. بروید در خانه خدا و خالصانه بگویید خدایا من اشتباه کردم نفهمیدم،‌ او می پذیرد.  از دعا کوتاهی نکنید؛ هرچه می‌خواهید دعا کنید؛ خیر دنیا و آخرت را از خدا بخواهید. در روایت داریم میهمان را هرکه باشد، باید احترام کرد. در اینجا باید گفت که خدایا ما با پرونده‌های آلوده میهمان تو هستیم. خدایا پرونده‌های قبلی و بایگانی شده ما را نابود کن و ما را سبک کن. فقط لازمه‌اش این است که بخواهید. 🎙🌸 حضرت آیت الله ناصری (حفظه الله) 🤲 😍 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه لباس کهنه می‌پوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانش‌آموزان کم بضاعت رفت. مدیر مدرسه دایی‌اش بود. همان روز عصبانی به خانه خواهرش رفت‌. مادر عباس بابایی، برادرش را پای کمد برد و ردیف لباس‌ها و کفش‌های نو را نشانش داد. گفت عباس می‌گوید دلش را ندارد پیش دوستان نیازمندش اینها را بپوشد 🥀 @morvaridkhaky
آخرالزمان هی تعداد خوبا کم میشه... هی سال به سال گلچین میکنن... حواسمون باشه تو این غربالگری مارو نگه دارنا... یه وقت دیدی گفتن خب فلانی و فلانی و... رو خط بزنید درسته گیر و گور زیاد داریم ولی به خودش قسم ما دوسش داریم... 🥀 @morvaridkhaky