eitaa logo
مروارید های خاکی
455 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتند ڪہ تا ، صبح فقط یڪ راہ ست با عشق فقط فاصلہ ها ڪوتاہ است هرچند ڪہ رفتند ولے بعد از آن هر این خاڪ زیارتگاہ است 💐یادشهدا با صلوات💐 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم کجا و شما کجا؟! خضوع فرمانده عالی رتبه ایران در برابر یک سرباز! حقیقتا که شهادت هنر مردان خدا بود 🥀 @morvaridkhaky
🔵👈 موضوع "دعا و توسل" اگر هرکسی بطور واقعی درِ خانه خدا برود، به جان امام زمان (عج) قسم، امکان ندارد دست رد به سینه او زده شود؛ همه را می‌پذیرد چون خدا ما را دوست دارد. بروید در خانه خدا و خالصانه بگویید خدایا من اشتباه کردم نفهمیدم،‌ او می پذیرد.  از دعا کوتاهی نکنید؛ هرچه می‌خواهید دعا کنید؛ خیر دنیا و آخرت را از خدا بخواهید. در روایت داریم میهمان را هرکه باشد، باید احترام کرد. در اینجا باید گفت که خدایا ما با پرونده‌های آلوده میهمان تو هستیم. خدایا پرونده‌های قبلی و بایگانی شده ما را نابود کن و ما را سبک کن. فقط لازمه‌اش این است که بخواهید. 🎙🌸 حضرت آیت الله ناصری (حفظه الله) 🤲 😍 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه لباس کهنه می‌پوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانش‌آموزان کم بضاعت رفت. مدیر مدرسه دایی‌اش بود. همان روز عصبانی به خانه خواهرش رفت‌. مادر عباس بابایی، برادرش را پای کمد برد و ردیف لباس‌ها و کفش‌های نو را نشانش داد. گفت عباس می‌گوید دلش را ندارد پیش دوستان نیازمندش اینها را بپوشد 🥀 @morvaridkhaky
آخرالزمان هی تعداد خوبا کم میشه... هی سال به سال گلچین میکنن... حواسمون باشه تو این غربالگری مارو نگه دارنا... یه وقت دیدی گفتن خب فلانی و فلانی و... رو خط بزنید درسته گیر و گور زیاد داریم ولی به خودش قسم ما دوسش داریم... 🥀 @morvaridkhaky
به وقت رمان🍃
مروارید های خاکی
#قسمت_پنجاه_ودوم: من، مرد این خانه ام ... دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه و ت
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : تاج سر من مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ، وقتی چشمم به چشمش افتاد خیلی خجالت کشیدم - ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم. دوباره حالتم جدی شد - ولی حقش بود نفهم و بی عقل هم خودش بود شما تاج سر منی ... بی بی هیچی نگفت شاید چون دید نوه 15 ساله اش هنوز هم از اون دعوای جانانه ملتهب و بهم ریخته است ... رفتم در خونه همسایه مون و ازش خواستم کمک خواستم کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ... خاله، شب اومد و با ندیدن اون خانم ، من کل ماجرا رو تعریف کردم هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد و حق رو به من داد اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم... - امروز به شدت عصبانی شدم ، خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم، نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ... اون شب خاله پیش ما موند هر چند بهم گفت برم استراحت کنم اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه به خاطر اون بو و شرایط به اندازه یک اخم ساده یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش حرمت مادربزرگ رو بشکنه حتی اگر دختر مادربزرگ باشه رفتم توی حمام و ملحفه و لباس ها رو شستم ... نیمه شب بود دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم هوا چندان سرد نبود اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ... خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری. از شدت سرما فک و دندون هام محکم بهم می خورد حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ... 3 ساعت بعد با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم دیدم خاله دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته تا بالاخره لرزم قطع شده بود ... ... 🥀 @morvaridkhaky
: میراث خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود تا مادربزرگ تکان می خورد، دلسوز و مهربان بهش می رسید. توی بقیه کارها هم همین طور حتی کارهایی که باهاشدهماهنگ نشده بود. با اومدن ایشون حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم سبک تر شده اما این حس خوشحالی زمان زیادی طول نکشید. با درخواست خاله پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم جمالتش پر از اصطلاح پزشکی بود فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ... بعد از گذشت ماه ها بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم خاله با همه تماس گرفت بزرگ ترها هر کدوم سفری چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد از همه بیشتر دایی محمد موند یه هفته ای رو پیش ما بود موقع خداحافظی خم شد پای مادربزرگ رو بوسید بی بی دیگه حس نداشت ... با گریه از در خونه رفت، رفتم بدرقه اش دستش رو گذاشت روی شونه ام - خیلی مردی مهران خیلی برگشتم داخل که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد - مهران بیا پسرم - جونم بی بی جان چی کارم داری؟ - کمد بزرگه توی اتاق یه جعبه توشه، قدیمیه، مال مادرم، توش یه ساک کوچیک دستیه ... رفتم سر جعبه اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ساک رو آوردم درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد - این ساک پدربزرگت بود با همین ساک دستی می رفت جبهه. شهید که شد این رو واسمون آوردن ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ... - وصیتم رو خیلی وقته نوشتم لای قرآنه هر چی داشتم مال بچه هامه بچه هاشونم که از اونها ارث می برن اما این ساک، نه دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه این ارث، مال توئه علی الخصوص دفتر توش ... ... 🥀 @morvaridkhaky
دستم نمیرسد به بلندای آسمان شهادت اما دست به دامان شما میشم تا شاید مرا ضمانت کنید 🌙 🥀 @morvaridkhaky
سلام امام زمانم ❣ مهدےجان، مولاے‌من... دلتنگ آمدنت هستم کاش آنگونه باشم که تو می خواهی 😔 امامم مرا از نفس، رهایم ده جز تو که طبیب قلب من باشد کسی را زین میان نمی بینم....... 🌷 اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ 🌷 🥀 @morvaridkhaky
هرگاه خواستید درمورد کسے قضاوت کنید، حتما خودتان را به جای آن شخص بگذارید و بعد قضاوت کنید ! ‌ 🌱 🥀 @morvaridkhaky