مروارید های خاکی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_شصت_وهشتم: یه الف بچه با حالت خاصی بهم نگا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_شصت_ونهم: مثل کف دست
برگشتم توی اتاقم بی حال و خسته. دیشب رو اصلا نخوابیده بودم. صبح هم که
رفته بودم دعای ندبه بعد از دعا سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم، استکان
ها رو شسته بودیم و...
اما این خستگی متفاوت بود ، روحم خسته بود و درد می کرد . اولین بار بود که چنین
حسی به سراغم می اومد ...
- اگر من رو اینقدر خوب می شناسی، اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت همه
چیز رو از زیر زبونم بکشی پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟
من چه بدی ای کردم؟ من که حتی برای حفظ حرمتت ..
بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت، پتو رو کشیدم روی صورتم هر چند
سعید توی اتاق نبود ...
ـ خدایا بازم خودمم و خودت دلم گرفته خیلی ...
تازه خوابم برده بود که با سر و صدای سعید از خواب پریدم. از عمد چنان زمین
و زمان و در تخته رو بهم می کوبید که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ...
اذیت کردن من کار همیشه اش بود ...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم و نگاهش کردم.
ـ چیه؟ مشکلی داری؟ ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست می خواستی
دیشب بخوابی.
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ... و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ...
ـ من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ... کاش به جای چیزهای اشتباه بابا کارهای
خوبش رو یاد می گرفتی ...
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...
- خدایا همه این بدی هاشون به خوبی و رفاقت مون در...
شب مامان می خواست میز رو بچینه عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ...
در کابینت رو باز کردم بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم، تا بلند شدم و چرخیدم
محکم خوردم به الهام با ضرب، پرت شد روی زمین و محکم خورد به صندلی ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
+یا ایُها الذینَ آمَنو؟
-جانم؟
+هروقت ندونستی کجا بری به سمت من بیا!
خدا به ما میگه ها
#شبتان_خدایی
🥀 @morvaridkhaky
#سلام_امام_زمانم❤️
ای بلندترین واژه هستی
شما در اوج حضور ایستاده ای
و غیبت ما را می نگری
و بر غفلت ما می گریی
از خدا میخواهیم
پرده های جهل و غفلت از
دیدگان ما کنار رود
تا جمال دلربای شما را بنگریم
🌤اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ🌤
❤️السلام علیک یا بقیه الله
♡اینڪ آخرالزمان
🥀 @morvaridkhaky
🌸برخیـــــز
#آغوشت را از صبـ☀️ـح پر کن
آغاز شو مانند روزهای آفتابی
جهان منتظر بانگ #سلامهای آشنای
تـوست♥️
#شهید_جواد_سنجه_ولی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🥀 @morvaridkhaky
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 شباهت برخورد صمیمی دو #فرمانده
🥀 @morvaridkhaky
🌅 #پوستر اختصاصی | ویژه شهادت شهید هادی ذوالفقاری
🔅شهید هادی ذوالفقاری:
یک روز با خودم گفتم «من زشتم! اگه شهید بشم هیچکس برام کاری نمیکنه! اصلا کسی پیدا نمیشه برام پوستری طراحی کنه ...
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
بعد نماز داشتم تسبیحات حضرت زهرا رو تندتند میگفتم و ذهنم درگیر.... و صدجور گرفتاری قشنگ دیگه بود،
نگام افتاد به حرکت تند دونه های تسبیح بین انگشتام،
خندم گرفت!
بابا به کجا چنین شتابان!!
۱-چته؟ کجا داری میری؟
هرچی میخوای همینجاست،
پای سجاده ات...!
۲-میترسی برا کارت وقت کم بیاری درحالی که خداجانِ که برکت به وقت میده!
۳-بیجا کردی از نمازت زدی(خودمو میگما)
🥀 @morvaridkhaky
3.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرائت همگانی حدیث شریف کسا در شب شهادت امام هادی (ع)در ساعت ۹/۳۰امشب از شبکه ی ۳
🙏🙏التماس دعا🌹🌹
🥀 @morvaridkhaky
2.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت امام هادی(علیه السلام) بر همه مسلمین تسلیت باد🥀
#استوری
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_شصت_ونهم: مثل کف دست برگشتم توی اتاقم بی ح
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد: دشتی پر از جواهر
اونقدر آروم حرکت می کرد که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم حتی با اون
گوش های تیزم ...
چشم هاش پر از اشک شد، معلوم بود خیلی دردش گرفته سریع خم شدم کنارش
...
ـ خوبی؟
با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ...
ـ آره چیزیم نشد
دستش رو گرفتم و بلندش کردم ...
ـ خواهر گلم تو پاهات صدا نداره بقیه نمی فهمن پشت سرشونی هر دفعه یه
بلایی سرت میاد اون دفعه هم مامان ندیدت ماهی تابه خورد توی سرت چاره
ای نیست. باید خودت مراقب باشی از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ...
همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد گفت ...
ـ می دونم اما وقتی بسم الله گفتی موندم چرا؟ اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا
می خونی؟
ناخودآگاه زدم زیر خنده
ـ آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست
به زحمت خنده ام رو کنترل کردم و با محبت بهش نگاه کردم ...
ـ هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی میشه عبادت حتی
کاری که وظیفه ات باشه. مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ولت کنن
بگن اینقدر فرصت داری هر چی دلت می خواد جمع کن.
اشک هاش رو پاک کرد و تند تر از من دست به کار شد هر چیزی رو که برمی
داشت بسم الله می گفت حتی قاشق ها رو که می چید ...
دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم خم شدم پیشونیش رو بوسیدم
ـ فدای خواهر گلم یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره کفایت می کنه ...
ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن
مامان برگشت توی آشپزخونه و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده... پشت سرش
هم ...
چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد و سرم رو انداختم پایین ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky