eitaa logo
مروارید های خاکی
821 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 شب جمعه وقتی رسید بغداد نرفت توی جلسه دولت ، نرفت وزارت دفاع عراق، بی معطلی خودش را رساند وسط معرکه جنگ. چه معرکه ای ؟ معلوم نبود خط خودی کجاست و کجا جلوی دشمن را گرفته اند. عرف نظامی اش این بود که اول یک نیرویی بیاید پدافند کند. جلوی پیشروی دشمن را بگیرد بعد خط تشکیل بدهد و آن را شناسایی کند، تازه بعد اینها طرح بریزد و بدهد دست فرمانده که این خط ماست و این هم خط دشمن. حاجی اما کاری کرد که نه تنها در بین ارتش های دنیا متداول نبود بلکه نمونه هم نداشت. خودش ایستاد پای کار خودش رفت و لبه جلویی منطقه نبرد را معلوم کرد‌. خودش شناسایی اولیه را انجام داد. همان لحظه شناسایی می کرد همزمان طرح مقابله با دشمن را می چید. حرکت جهادی حاجی نبود بغداد هم سقوط کرده بود. راوی ؛ سردار امامی 📚 برگرفته از کتاب 🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات ✏️ 🥀 @morvaridkhaky
راننده از توی آینه زل زده بود به صورت حاجی. حاج قاسم پرسید: «چیه؟ آشنا به نظرت میرسم؟» خوب خوب نگاه کرد که درست بشناسدش. آخرسر گفت: «شما با سردار سلیمانی نسبتی داری؟ برادرش نیستی؟ پسرخاله ش چی؟» حاجی جواب داد: «من سردار سلیمانی ام.» جوان لبهایش باز شد به خندیدن. گفت: «میخوای من رو رنگ کنی؟ خودم این کاره ام.» حاجی با خنده اش خندید و دوباره گفت: «من سردار سلیمانی ام.» جوان دودل و مردد گفت: «بگو به خدا.» . به خدا من سردار سلیمانی ام. زبانش بند آمده بود. دیگر حرفی نزد. گاز ماشین را گرفت و رفت. چند دقیقه ای که گذشت حاجی سکوت را شکست و پرسید: «زندگیت چطوره؟ با گرونی چه می کنی؟ مشکلی نداری؟» جوان چشم هایش را از آینه دوخت به حاجی و گفت: اگه تو سردار سلیمانی هستی من هیچ مشکلی ندارم. راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری منبع: برنامه رادیویی شهید مقاومت، پخش شده از رادیو معارف 📚 برگرفته از کتاب 🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات ✏️ 🌙 شب جمعه 🥀 @morvaridkhaky
یک سینی گذاشته بودیم وسط، حلقه زده بودیم دورش. داشتیم جمعیتی غذا میخوردیم که حاجی سلیمانی هم آمد. جا باز کردیم نشست. لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد. کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود. تا نیمه آب داشت. بطری را برداشت. درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد. انگارنه انگار که یکی قبلا از آن خورده. ما رزمنده عراقی بودیم حاجی هم فرمانده ایرانی مان، همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم؛ عرب و عجم، رزمنده و فرمانده 📚 برگرفته از کتاب 🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات ✏️ 🌙 شب جمعه 🥀 @morvaridkhaky
با نیروهایم رسیده بودیم به ابوغریب، شهر کوچکی نزدیک بغداد. همان جا پیرزنی را دیدیم که حیران بود و مضطرب. جلو رفتم و پرسیدم: «چی شده مادر؟» به زبان خودش مویه کرد و خطاب به داعشی ها گفت: «بکشید اما قاسم می آید.» دستش را بالا آورده بود و مدام تکان می داد: «بکشید، پسرم قاسم می آید.» چند دقیقه ای کنارش ماندیم. از حال و روزش پرسیدیم. پیرزن ما را مثل بچه های خودش دانست و از غصه هایش گفت. خواستیم از پسرش قاسم هم بپرسیم که لابه لای حرفهایش فهمیدیم منظورش از پسرم قاسم، حاج قاسم سلیمانی بوده. حاجی سلیمانی از همان وقتها جای خودش را توی قلب خیلی ها باز کرده بود، خیلی از عراقی ها مثل پیرزن ابوغریبی سنّی مذهب. راوی: شیخ جابر رجبی، نماینده عصائب اهل الحق در ایران منبع: خبرگزاری مشرق 📚 برگرفته از کتاب 🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات ✏️ مکتب 🌙 شب جمعه 🥀 @morvaridkhaky
به دانشگاه نامه می زد آن هم با امضای خودش. زیاد پیش می آمد. پیگیر امورات دانشجویانی میشد که پدرانشان مدافع حرم بودند. سفارش می کرد مشکلشان را حل کنیم. واقعا حاجی در حق این بچه ها پدری می کرد. شناختمش، دختر حاج قاسم بود، خود خودش؛ زینب سلیمانی. دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی بود و نمی دانستم. این را وقتی فهمیدم که استادی به ناحق در یکی از واحدهای درسی برایش مشکل درست کرده بود. بعد از شهادت حاجی دخترش را دیدم. صحبت از ماجرای آن واحد درسی شد. گفت همین که قضیه را به بابا گفتم بی معطلی گفت: «مبادا خودت رو معرفی کنی که دختر من هستی.» 📚 برگرفته از کتاب 🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات ✏️ 🥀 @morvaridkhaky