مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_سی_وپنجم: جذام … !!! به هر طریقی بود،
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_سی_وششم:مروارید غواص
اتوبوس ایستاد. خسته و خواب آلود، با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید، از پله ها رفتم پایین. چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم. هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد.
همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد.
سعید یه کم همراه من اومد و رفت سمت دوست های جدیدش. چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم، هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن.
دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن. یه عده هم دور و برشون با سر و صدا و خنده های بلند. سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم. منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم رفتم جلو
من، فرهاد، با ۳ تا دیگه از پسرها و آقایی که دکترا داشت و همه دکتر صداش می کردن، جلوتر از همه حرکت می کردیم. اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون، کمتر به گوش می رسید.
فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام
ـ ای ول، چه تند و تیز هم هستی، مطمئنی بار اولته میای کوه؟
ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری، توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟
و سر حرف زدن رو باز کرد. چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر، سراغ بقیه گروه و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر، جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود.
با همه وجود دلم می خواست جدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم. هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد.
به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم. آب با ارتفاع کم، سه بار فرو می ریخت و پایین آبشار سوم، حالت حوضچه مانندی داشت و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد.
آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد. منظره فوق العاده ای بود.
محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم که دکتر اومد سمتم
ـ شنا بلدی؟
سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم.
ـ گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه، آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه کمتر میشه عمقش رو حدس زد. به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه. اما توی این فصل، راحت بالای ۳ متره.
ناخودآگاه خنده ام گرفت
– مثل آدم هاست، بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره. برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی، چشم دل می خواد.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky