eitaa logo
مروارید های خاکی
827 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : چشم های کور من پاهام شل شده بود، تازه فهمیدم چرا این ساختمان، حیاط، مزار شهدا، برام آشنا بود. چند سال می گذشت؟ نمی دونم فقط اونقدر گذشته بود که … نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم. ـ خدایا، چی می بینم؟ اینجا همون جاست، خودشه، دقیقا همون جاست. همون جایی که توی خواب دیدم. آقا اومده بود، شهدا در حال ، با اون قامت های محکم و مصمم. توی صحن پشتی، پشت سر هم به خط ایستادن و همه منتظر صدور فرمان امام زمان. خودشه، اینجا خودشه … زمانی که این خواب رو دیدم، یه بچه بودم. چند بار پشت سر هم و حالا … اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود، که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند. – یا زهرا، آقا جان! چقدر کور بودم، چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم، این همه آرزوی سربازیت، اما صدای اومدنت رو نشنیدم. لعنت به این چشم های کور من… داخل که رفتم، برادرها کنار رفته بودن و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان، حلقه زده بودن و من از دور … ـ به همین سلام از دور هم راضیم، سلام مرد، نمی دونم کی؟ چند روز دیگه؟ چند سال دیگه؟ ولی وعده ما همین جا، همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا… اشک و بغض، صدام رو قطع کرد. اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد. از سفر که برگشتم یه کوله خریدم و لیست درست کردم. فقط، تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره برای رفتن، برای آماده بودن، با یه جفت کتونی. همه رو گذاشتم توی اون کوله. نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه از کاروان آقا عقب بمونم. این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد و من اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم، نباید جا می موندم. چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم و درک نکرده بودم، بود. ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت، هنوز منتظرم و آماده … سال هاست ساکم رو بستم. شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه و چقدر دلگیرن. میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد و من، پنجشنبه آینده هم منتظرم … تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم. 🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣3⃣#قسمت_سی_وچهارم 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معج
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣3⃣ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» 💢سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» 💢 و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» 💢حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» 💢و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» 💢از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» 💢 دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. 💢بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: 🥀 @morvaridkhaky