فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حکایت مادر شهیدی که تاکنون برای فرزندانش گریه نکرده است!
🔸 اشعار غمانگیری که مادر شهید در مدت انتظار ۳۵ ساله برای فرزندش میخواند.
🍃باز پنج شنبه و یاد شهدا با ذکر فاتحه مع الصلوات🍃
#با_شهدا
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_چهل_وهشتم:الهام نیامد؟! انتخاب واحد تر
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_چهل_ونهم: دسته گل
از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم. پرواز هم با تاخیر به زمین نشست. روی صندلی بند نبودم، دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود، انرژی و شیطنت های کودکانه اش. هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود.
توی سالن بالا و پایین می رفتم، با یه دسته گل و تسبیح به دست، برای اولین بار، تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر سخته منتظر کسی باشی، که این همه وقت حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی.
پرواز نشست و مسافرها با ساک می اومدن. از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد. همراه مادر، داشت می اومد. قد کشیده بود، نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد. شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید.
مادر، من رو دید و پهنای صورتم لبخند بود. لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام، یخ کرد.
آروم به من و #گل های توی دستم نگاه کرد، الهامی که عاشق گل بود.
برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم، کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره #خواهر کوچیکم، اما اون لحظه نمی دونستم دست بدم؟ روبوسی کنم؟ بغلش کنم؟ یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش کفایت می کرد؟
کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش:
– الهام خانم داداش، خوش اومدی.
چند لحظه بهم نگاه کرد، خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت.
سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد.
حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود، تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم. نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند:
– دیگه جلوتر از این نرو، تا همین حد کافیه.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صد_وپنجاهم: آدم برفی
اون دختر پر از شور و نشاط، بی صدا و گوشه گیر شده بود، با کسی حرف نمی زد. این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه.
الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. اینطوری نمی شد، هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم. مغزم دیگه کار نمی کرد، نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود، نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم. دیگه مغزم کار نمی کرد. – خدایا به دادم برس، انگار مغزم از کار افتاده هیچ ایده و راهکاری ندارم.
بعد از نماز صبح، خوابیدم، دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم.
از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد، حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو از #برف، سفید شده بود. اولین برف اون سال، یهو ایده ای توی سرم جرقه زد.
سریع از اتاق اومدم بیرون، مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد.
– هنوز خوابه؟
– هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه.
رفتم سمت اتاق، دو تا ضربه به در زدم. جوابی نداد.
رفتم تو، پتو رو کشیده بود روی سرش، با عصبانیت صداش رو بلند کرد.
– من نمی خوام برم مدرسه.
با هیجان رفتم سمتش، و پتو رو از روی سرش کنار زدم.
– کی گفت بری مدرسه؟ پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم.
زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش.
– برو بیرون حوصله ات رو ندارم.
اما من، اهل #بیخیال شدن نبودم، محکم گرفتمش و با خنده گفتم:
– پا میشی یا با همین پتو، گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها.
پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد.
– گفتم برو بیرون، نری بیرون جیغ می کشم.
این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود. شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست. لبخند #شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد.
– الهی به امید تو
همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود، منم، گوله شده با #پتو بلندش کردم
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_قشنگ 🌸
به نظر من هر دلی یه #حسینیه است...
یعنی هر دلی جای حسینه و بس...
وقتی میگیم دلم جای حسینه یعنی حسین(ع) و هر کسی که امام حسین رو دوست داره رو تو دلمون جا میدیم...
#حسین(ع) و #محبین حسین(ع)!
التماس دعا
#شبتان_امام_حسینی
🥀 @morvaridkhaky
#سلام_امام_زمانم
دل را پر از طراوٺ عطر حضور ڪن
آقا تو را به حضرٺ زهرا ظهورڪن
آخر ڪجایے اے گل خوشبوے فاطمه(س)
برگرد و شهـر را پر از امواج نورڪن
🍁اللهم عجـل لولیـک الفـرج🍁
🥀 @morvaridkhaky
🌷 شهید علیاکبر مهدوی آزاد
🍃 تاریخ شهادت: ۵۹/۷/۲۰
🕊 محل شهادت: کردستان، سردشت
🔸 شهید مهدوی آزاد در جمع همكاران و دوستان به وفاداري و دلسوزي و رسيدگي به حال بيماران مشهور بود. همسرش ميگويد: «علياكبر بسيار با غيرت و متعصب بود. در كارهاي منزل مرا كمك ميكرد و اصلاً به مال دنيا اعتنايي نداشت، مثل اينكه تمام خوبيها در وجودش جمع شده بود.»
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصاویر دیده نشدهای از قطع شدن سخنرانی #حاج_قاسم بدلیل عوارض جانبازی شیمیایی در جمع رزمندگان در سوریه
#سردار_دلها
🥀 @morvaridkhaky
🔴سخنرانی رهبر معظم انقلاب اسلامی در آخرین جمعه ماه مبارک رمضان مصادف با روز جهانی قدس؛ امروز (۱۷ اردیبهشت) ساعت ۱۴:۳۰
🔹این سخنرانی، زنده از شبکههای داخلی (شبکه خبر و ...) و برونمرزی رسانه ملی پخش خواهد شد
#امام_خامنه_ای
🥀 @morvaridkhaky
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🔹صوت زیبای #تو آرامشِ جانَست بیا
🔸وَجه پُرنور تو💫از دیده نهانَست بیا
🔹دل عُشاق بِسوزد💔 زغمِ دوریِ تو
🔸قَدعالم ز #فراقِ_تو کمان است بیا😔
#اللهـم_عجل_لولیک_الفـرج 🌸🍃
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روز اینو کامل متوجه میشیم که #هیچکس_پشت_آدم_نیست_
#فقط_خدا_هست یعنی چی ....
🌹(سخن زیبای شهید 👆)
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهید_علی_خلیلی
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای لباس رزم شهید مجید قربانخانی که بیشتر از دو سال زیر خاک بود و سالم ماند و گلهایی که هنگام برداشتن لباس زیر آن بود ...
از زبان پدر بزرگوار شهید
#عند_ربهم_یرزقون
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳️ اثر خون شهید
🔻 اين کشور، کشور شهداست. مستحضريد که باران، پاک میکند؛ ولی خون و امثال خون را. اما #استکبار را، #استعمار را، #ظلم را، ستم را، غارتگری را، استحمار را، اينها را باران پاک نمیکند، اينها را فقط #خون_شهدا پاک میکند.
🔸 در اين دعاهای بعد از زيارت میخوانيم: «طِبْتُمْ وَ طَابَتِ الْأَرْضُ الَّتِي فِيهَا دُفِنْتُمْ»؛ شما ايران را پاک کرديد. باران که نمیتواند اين استکبار را، اين کار #ترامپ را، اين کار #صهيونيسم را، اينها را پاک بکند. اين خون #شهيد است که پاک میکند. الان باید این طهارت را حفظ کرد.
👤 #آیت_الله_جوادی_آملی
📝 درس خارج فقه | ۱۳۹۸/۰۲/۱۱
💬 حرف حساب: انشاءالله خون مطهر #حاج_قاسم و شهدای مقاومت، منطقه و جهان را از لوث وجود استکبار و بهطور خاص، غدهی سرطانی #رژیم_صهیونیستی پاک خواهد کرد؛ و سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون...
#روز_قدس
#شهید_قدس
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صد_وپنجاهم: آدم برفی اون دختر پر از شور و ن
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_پنجاه_ویکم: اعلان جنگ
صدای جیغش بلند شده بود که من رو بزار زمین.
اما فایده نداشت. از در اتاق که رفتم بیرون مامان با تعجب به ما زل زد. منم بلند و با خنده گفتم:
– امروز به علت #بارش_برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد، از مادرهای گرامی تقاضا می شود درب منزل به حیاط را باز نمایند اونم سریع، تا بچه از دستم نیوفتاده?
یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد.
سوز برف که به الهام خورد، تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم. سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد.
– من رو نزاری زمین، نندازی تو برف ها❄️❄️
حالتش عوض شده بود. یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن.
آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن، منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها، جیغ می زد و بالا و پایین می پرید.
خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش. خورد توی سرش، با عصبانیت داد زد:
– مهران!
و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه، گوله بعدی رفت سمتش… سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید، جاخالی داد.
سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد:
– دیوونه ها، نمی گید مردم سر صبحی خوابن.
گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید، هر چند، حیف! خورد توی پنجره.
– مردم! پاشو بیا بیرون برف بازی، مغزت پوسید پای کتاب.
الهام تا دید هواسم به سعید پرته، دوید سمت در. منم بین زمین و آسمون گرفتمش و دوباره انداختمش لای برف ها. پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط
بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت و پرت کرد سمتم.
تیرم درست خورده بود وسط هدف، الهام وارد بازی و برنامه من شده بود.
جنگ در دو جبهه شروع شد. تو اون حیاط کوچیک، گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد، تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد. برعکس ما دو تا، که بدون کاپشن و دست و کلاه و حتی کفش، وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم، سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود.
از طرف عضو بزرگ تر #اعلان_جنگ شد. من و الهام، یه طرف، سعید طرف دیگه
ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید و در آوردن چکمه هاش
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_پنجاه_ودوم: بهار
دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود. اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید، صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود. حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم.
طی یک حمله همه جانبه، موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم و حتی چندین گوله برف، به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد.?
وقتی رفتیم تو، دست و پای همه مون سرخ سرخ بود و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم.
مامان سریع حوله آورد، پاهامون رو خشک کردیم.
بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم، مخصوص کوه. و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم، چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون. من، الهام، سعید مادر باهامون نیومد.
اطراف مشهد، توی فضای باز، آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم. برف مشهد آب شده بود، اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود و این تقریبا برنامه هر #جمعه ما شد. چه سعید می تونست بیاد، چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند.
اوایل زیاد راه نمی رفتیم، مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود. الهام تازه کار بود و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش، خیلی زود انرژیش رو از بین می برد.
اما به مرور، حس تازگی و هوای محشر برفی، حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد.
هر جا حس می کردم داره کم میاره، دستش رو محکم می گرفتم:
– نگران نباش، خودم حواسم بهت هست.
کوه بردن های الهام و راه و چاه بلد شدن خودم، از حکمت های دیگه اون استخاره ها بود.
حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد. چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید.
و اوج این روح و زندگی رو زمانی توی صورت الهام دیدم که بین زمین و آسمان، معلق، داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم.
با یه لیوان چای اومد سمتم
– خسته نباشی، بیا پایین، برات چایی آوردم.
نه عین روزهای اول و قبل از جدا شدن از ما، اما صداش، #رنگ_زندگی گرفته بود.
عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد، خیلی تعجب کرد. خوب نشده بود، اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود. هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت که توکل بر خدا اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم.
اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود.
– اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم، با خودت چی کار کردی پسر؟
و من فقط خندیدم. روزگار، استاد سخت گیری بود. هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت.
حرف از جا افتادن چهره شد
یهو دلم کشیده شد به عکس صورت شهیدای #مدافع_حرم
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
🔹شهید مسعود باقری🔹
تولد ۱۸دی۱۳۳۸ رفسنجان.
شهادت۴دی۱۳۶۵ جزیره ام الرصاص.🥀
🔰قسمتی از وصیت نامه : هر کس در هر مقام و هر لباسی بخواهد رابطه شما با مقام معظم رهبری را قطع کرده و به وحدت و انسجام شما خدشه وارد کند او را بشدت سرکوب کنید و نگذارید این دشمنان شرف و آزادی و اسلام، به درخت تنومند اسلام که ثمره خون شهیدان است آسیب برسانند. توطئه های دشمنان رهبری را در نطفه خفه کرده و مجال نفس کشیدن به آنها ندهید...
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من نمیتونم شب بخوابم، چون دلم برای بابا تنگ میشه!
انسان از شنیدن این حرف دختر شهید صدرزاده دق کنه و بمیره رواست...
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳️ به دنیا دل نبنده هر که مَرده!
🔻 همهی کسانی که با ابرام بودند، میدانند؛ ابرام خیلی دستودلباز بود. اگر کسی به ابرام میگفت عجب ساعت قشنگی، یا عجب لباس قشنگی داری، ساعت یا لباس یا هر وسیلهی دیگری را که داشت، درمیآورد، میگفت بیا! مال تو! هیچوقت دل به چیزی نمیبست. یک جمله داشت که همیشه آن را میگفت: «به دنیا دل نبنده هر که مَرده!»
📚 از کتاب #جوانمرد | روایت زندگی و خاطرات #شهید_ابراهیم_هادی | ج۱
📖 ص ۲۱۳
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_پنجاه_ودوم: بهار دیگه برفی برای آدم برف
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_پنجاه_وسوم: تماس ناشناس
از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد. صدای کامل مردی بود، ناآشنا. خودش رو معرفی کرد.
– شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن. گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه. ما بر حسب #توانایی_علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم. می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم.
از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم.محکم و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق.
– آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن، ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره.
شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل، به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده یه سر برم اونجا.
تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم. مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من، برای اونها درست کرده.
– هیچی، چیز خاصی نگفتم. فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم، فقط همون ماجرا رو براشون گفتم.
جا خوردم، تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد.
– ای بابا، همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی. بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون، اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم. ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری.
دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد. من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم.
دو دل شدم، موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم. به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود، چیز چندان خاصی نبود و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود.
– این چیزها چیه گفتی پسر؟ نگفتی میرم، خودم و خودت ضایع میشیم؟ پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟
تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود. در نهایت دلم رو زدم به دریا، هر چه باداباد. حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم. هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم، اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه، می تونست تجربه فوق العاده ای باشه.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_پنجاه_وچهارم: کفش های بزرگ تر
خبری از ابالفضل نبود. وارد ساختمان که شدم، چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن. رفتم سمت منشی و سلام کردم. پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم
– زود اومدید، مصاحبه از ۹ شروع میشه. اسم تون و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟
– مهران فضلی، گفتن قبل از ۸:۳۰ اینجا باشم.
شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن
– اسمتون توی لیست شماره ۱ نیست. در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟
تازه حواسم جمع شد، من رو اشتباه گرفته. ناخودآگاه خندیدم?
– من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم، قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم.
تا این جمله رو گفتم، سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد. گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت.
-آقای فضلی اینجان
گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من
– پله ها رو تشریف ببرید بالا، سمت چپ، اتاق #کنفرانس
تشکر کردم و ازش دور شدم. حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه.
حس تعجبی که طبقه بالا، توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود. هر چند خیلی سریع کنترلش کردن.
من در برابر اونها بچه محسوب می شدم و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم. برای اولین بار توی عمرم، حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده.
آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد و یه دورنمای کلی از برنامه شون و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت.
به شدت معذب شده بودم. نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که:
– ادای بزرگ ترها رو در نیار، باز آدم شده واسه ما و …
و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم، خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم. یا اینکه …
این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت. و این حالت زمانی شدت گرفت که یکی شون چرخید سمت من:
– آقای فضلی، عذرمی خوام می پرسم. قصد اهانت ندارم، شما چند سالتونه؟
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
﷽
#ســــلام_امام_زمانم
بایــــد ڪمے#خلوتــــــ ڪنم با حــال زارم😭
مــن از هــرآنچــه غــیر تــو، دلشــوره دارم😢
بــاید ڪمے در#خــویشتن آوار گــردم
تــا تــو بــسازے هــرچــه را در سیــنه دارم😔
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
🥀 @morvaridkhaky
خـدایا!
بجز خودت به دیگری واگذارمان نکن.
تویى پروردگار ما پس قرار دہ،
بی نیازی در نفسمان
یقین در دلمان...
بصیرت درقلبمان...
#شهید_ابوالقاسم_عبوری
🥀 @morvaridkhaky
41.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 از شیطانپرستی تا شهادت در سوریه!
🔹روایتی از شهید مدافع حرمی که با اصرار به ابومهدی المهندس راهی سوریه شد
🥀 @morvaridkhaky