✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_پنجاه_ودوم: بهار
دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود. اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید، صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود. حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم.
طی یک حمله همه جانبه، موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم و حتی چندین گوله برف، به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد.?
وقتی رفتیم تو، دست و پای همه مون سرخ سرخ بود و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم.
مامان سریع حوله آورد، پاهامون رو خشک کردیم.
بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم، مخصوص کوه. و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم، چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون. من، الهام، سعید مادر باهامون نیومد.
اطراف مشهد، توی فضای باز، آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم. برف مشهد آب شده بود، اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود و این تقریبا برنامه هر #جمعه ما شد. چه سعید می تونست بیاد، چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند.
اوایل زیاد راه نمی رفتیم، مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود. الهام تازه کار بود و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش، خیلی زود انرژیش رو از بین می برد.
اما به مرور، حس تازگی و هوای محشر برفی، حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد.
هر جا حس می کردم داره کم میاره، دستش رو محکم می گرفتم:
– نگران نباش، خودم حواسم بهت هست.
کوه بردن های الهام و راه و چاه بلد شدن خودم، از حکمت های دیگه اون استخاره ها بود.
حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد. چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید.
و اوج این روح و زندگی رو زمانی توی صورت الهام دیدم که بین زمین و آسمان، معلق، داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم.
با یه لیوان چای اومد سمتم
– خسته نباشی، بیا پایین، برات چایی آوردم.
نه عین روزهای اول و قبل از جدا شدن از ما، اما صداش، #رنگ_زندگی گرفته بود.
عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد، خیلی تعجب کرد. خوب نشده بود، اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود. هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت که توکل بر خدا اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم.
اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود.
– اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم، با خودت چی کار کردی پسر؟
و من فقط خندیدم. روزگار، استاد سخت گیری بود. هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت.
حرف از جا افتادن چهره شد
یهو دلم کشیده شد به عکس صورت شهیدای #مدافع_حرم
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
🔹شهید مسعود باقری🔹
تولد ۱۸دی۱۳۳۸ رفسنجان.
شهادت۴دی۱۳۶۵ جزیره ام الرصاص.🥀
🔰قسمتی از وصیت نامه : هر کس در هر مقام و هر لباسی بخواهد رابطه شما با مقام معظم رهبری را قطع کرده و به وحدت و انسجام شما خدشه وارد کند او را بشدت سرکوب کنید و نگذارید این دشمنان شرف و آزادی و اسلام، به درخت تنومند اسلام که ثمره خون شهیدان است آسیب برسانند. توطئه های دشمنان رهبری را در نطفه خفه کرده و مجال نفس کشیدن به آنها ندهید...
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من نمیتونم شب بخوابم، چون دلم برای بابا تنگ میشه!
انسان از شنیدن این حرف دختر شهید صدرزاده دق کنه و بمیره رواست...
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳️ به دنیا دل نبنده هر که مَرده!
🔻 همهی کسانی که با ابرام بودند، میدانند؛ ابرام خیلی دستودلباز بود. اگر کسی به ابرام میگفت عجب ساعت قشنگی، یا عجب لباس قشنگی داری، ساعت یا لباس یا هر وسیلهی دیگری را که داشت، درمیآورد، میگفت بیا! مال تو! هیچوقت دل به چیزی نمیبست. یک جمله داشت که همیشه آن را میگفت: «به دنیا دل نبنده هر که مَرده!»
📚 از کتاب #جوانمرد | روایت زندگی و خاطرات #شهید_ابراهیم_هادی | ج۱
📖 ص ۲۱۳
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_پنجاه_ودوم: بهار دیگه برفی برای آدم برف
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_پنجاه_وسوم: تماس ناشناس
از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد. صدای کامل مردی بود، ناآشنا. خودش رو معرفی کرد.
– شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن. گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه. ما بر حسب #توانایی_علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم. می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم.
از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم.محکم و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق.
– آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن، ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره.
شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل، به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده یه سر برم اونجا.
تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم. مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من، برای اونها درست کرده.
– هیچی، چیز خاصی نگفتم. فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم، فقط همون ماجرا رو براشون گفتم.
جا خوردم، تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد.
– ای بابا، همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی. بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون، اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم. ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری.
دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد. من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم.
دو دل شدم، موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم. به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود، چیز چندان خاصی نبود و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود.
– این چیزها چیه گفتی پسر؟ نگفتی میرم، خودم و خودت ضایع میشیم؟ پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟
تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود. در نهایت دلم رو زدم به دریا، هر چه باداباد. حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم. هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم، اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه، می تونست تجربه فوق العاده ای باشه.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_پنجاه_وچهارم: کفش های بزرگ تر
خبری از ابالفضل نبود. وارد ساختمان که شدم، چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن. رفتم سمت منشی و سلام کردم. پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم
– زود اومدید، مصاحبه از ۹ شروع میشه. اسم تون و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟
– مهران فضلی، گفتن قبل از ۸:۳۰ اینجا باشم.
شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن
– اسمتون توی لیست شماره ۱ نیست. در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟
تازه حواسم جمع شد، من رو اشتباه گرفته. ناخودآگاه خندیدم?
– من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم، قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم.
تا این جمله رو گفتم، سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد. گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت.
-آقای فضلی اینجان
گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من
– پله ها رو تشریف ببرید بالا، سمت چپ، اتاق #کنفرانس
تشکر کردم و ازش دور شدم. حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه.
حس تعجبی که طبقه بالا، توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود. هر چند خیلی سریع کنترلش کردن.
من در برابر اونها بچه محسوب می شدم و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم. برای اولین بار توی عمرم، حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده.
آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد و یه دورنمای کلی از برنامه شون و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت.
به شدت معذب شده بودم. نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که:
– ادای بزرگ ترها رو در نیار، باز آدم شده واسه ما و …
و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم، خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم. یا اینکه …
این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت. و این حالت زمانی شدت گرفت که یکی شون چرخید سمت من:
– آقای فضلی، عذرمی خوام می پرسم. قصد اهانت ندارم، شما چند سالتونه؟
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
﷽
#ســــلام_امام_زمانم
بایــــد ڪمے#خلوتــــــ ڪنم با حــال زارم😭
مــن از هــرآنچــه غــیر تــو، دلشــوره دارم😢
بــاید ڪمے در#خــویشتن آوار گــردم
تــا تــو بــسازے هــرچــه را در سیــنه دارم😔
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
🥀 @morvaridkhaky
خـدایا!
بجز خودت به دیگری واگذارمان نکن.
تویى پروردگار ما پس قرار دہ،
بی نیازی در نفسمان
یقین در دلمان...
بصیرت درقلبمان...
#شهید_ابوالقاسم_عبوری
🥀 @morvaridkhaky
41.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 از شیطانپرستی تا شهادت در سوریه!
🔹روایتی از شهید مدافع حرمی که با اصرار به ابومهدی المهندس راهی سوریه شد
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳️ آثار درک معنای صمدیت پروردگار
🔻 هرچه روح انسان از نظر معنوی به #مبدأ_بینیازی نزدیکتر باشد، #نیازمندیاش به دیگران کمتر میشود. زندگی #موحدین_واقعی در طول تاریخ که تنها خدا را #صمد میدانند، مؤید این مطلب است. نهتنها انبیا و ائمه، بلکه کسانی که اصحاب آنان بودند نیز خود را ملتزم به این مطلب میدانستند و هنگامی که در مقابل #مظاهر_مادی و امور واهی که به گمان ما به انسان #شخصیت میدهد قرار میگرفتند، اهمیتی برای آن قائل نبودند.
👤 #آیت_الله_مجتبی_تهرانی
📚 #تفسیر_نور_مبین | ج۱
📖 صفحات ۱۹۹ و ۲۰۰
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقـام پدر رو
از دختـر میگیـرن...
#افغانستان_تسلیت 🖤
#دشت_برچی
📌 به جمع ما بپیوندید✨👇🏻
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_پنجاه_وچهارم: کفش های بزرگ تر خبری از ا
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_پنجاه_وپنجم:چهارمین نفر
نفسم بند اومد. همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم و تمام معذب بودنم شدت گرفت.
– ۲۱ سال
نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم. می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم.
اولین نفر وارد اتاق شد. محکم تر از اون، من توی قلبم بسم الله گفتم و #توکل کردم. حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم، کمتر خورد می شدم و روم فشار می اومد.
یکی پس از دیگری وارد می شدن، هر نفر بین ۲۰ تا ۳۰ دقیقه و من، تمام مدت ساکت بودم. دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم، بدون اینکه از روشون چشم بردارم. می دونستم برای چی ازم خواستن برم. هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم. در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم.
این روند تا اذان ظهر ادامه داشت، از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم.
بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم. وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد، شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف و خصوصیات شون حرف می زدن. نفر سوم بودن که من وارد شدم.
آقای علیمرادی برگشت سمت من:
– نظر شما چیه آقای فضلی؟ تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید.
– فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما، حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره.
کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید?
– اشکال نداره، حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی. اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی.
حرفش خیلی عاقلانه بود. هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه
برگه ها رو برداشتم و شروع کردم. تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم، از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید.
زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم، دیگه واقعا جا داره هیچی نگم، همون جا ساکت بشم. اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن.
تا اینکه به نفر چهارم رسید.
تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم، ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود. تا این جمله از دهنم خارج شد، آقای افخم، همون کسی که سنم رو پرسیده بود، با حالت جدی ای بهم نگاه کرد.
– شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید. به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم، ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنش رو می دید؟
نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود. نگاهی که حتی یک لحظه هم، اون رو از روی من برنمی داشت.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_پنجاه_وششم:سنجش یا چالش
آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید، طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد.
– چقدر سخت می گیری به این جوون، تا اینجا که تشخیصش قابل تامل بوده.
افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی
– تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن. قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم، اما می خوام بدونم چی تو چنته داره.
پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه.
– نفر چهارم شدید حالت عصبی داره، سعی می کنه خودش رو کنترل کنه و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه. علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه، اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده.
شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید. افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن. افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن، بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن.
لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد و سرش چرخید سمت افخم.
آقای افخم چند لحظه صبر کرد، حالت نگاهش عوض شد.
– از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ طبیعتا برای #مصاحبه اومده و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره. فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟
نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ قصد سنجیدن من رو داره یا فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟
حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد. از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه.
توی اون لحظات کوتاه، مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد و به جواب های مختلف، متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد، که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست.
– حق با این جوانه. من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم، باهاش برخورد داشتم. ایشون نه تنها عصبیه، که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک، هیچ ابایی نداره. ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است.
چرخید سمت من:
– چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟
نمی دونستم چی بگم.شاید مطالعه زیاد داشتم،
اما علم من، از خودم نبود. به چهره آدم ها که نگاه می کردم، انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند.
چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
○•🌹
💚سلام امام زمانم💚
هر صبح،
به شوق عهد دوباره با شما
چشمم را باز میکنم🌿
#عهدمیکنمباشما،
هر روز که میگذرد،
عاشقانه تر از قبل
چشم به راهتان باشم...🧡
✨السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ✨
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🥀 @morvaridkhaky
اگر او یک نفر بود؛
با رفتنش...
یک مملکت بهم نمیریخت؛ 😔
او یک راه بود...
یک نماد بود...
او یک دنیا از دنیا دور بود؛
و چه زیبا فرمود عزیزِ ما؛
"حاج قاسم یک مکتب بود"
#سرداردلها 💔🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🌤 جان جهان کجاستی ؟
#توئیت
✍️ خاک بر سر دنیاست ... و ما هنوز نمیفهمیم اینهمه درد از کجاست؟
#جان_جهان_کجاستی ؟
#Afghanistan
#ایران_غم_شریک_افغانستان
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳️ ادبِ در محضر قرآن بودن
🔻 ازجمله سفارشات مؤکد #علامه_حسنزاده این بود که اهتمام داشته باشید حتما زمانی که #قرآن میخوانید، #رو_به_قبله و گاهی #ایستاده آن را تلاوت کنید و اگر نشسته میخوانید، تکیه ندهید و چهارزانو ننشینید تا احساس #حضور و #ادب در محضر #قرآن_کریم برای شما حاصل شود. البته این در صورتی است که ایستاده خواندن موجب جلب توجه دیگران نشود. مثلاً جایی که انسان تنهاست یا زیارتگاهی است که مردم ایستادهاند و زیارت میخوانند، شما میتوانید این ادب را رعایت کنید.
👤 #استاد_محمدرضا_عابدینی
📚 #رفیق_روزهای_بندگی
📖 ص ۳۹
🥀 @morvaridkhaky
🌹 #سلامامامزمانم
سلام بر تو
ای مولایی که دستگیر درماندگانی.
بشتاب ای پناه عالم
که زمین و زمان درمانده شده!
🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ
🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و
🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته
🌼 سلام بر تو ای فريادرس
🌼 و ای رحمت گسترده
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج
🥀 @morvaridkhaky
🌷شهید علیرضا جغتایی
🍃تاریخ شهادت: 1359 مصادف با 19رمضان
🔸فرازی از وصیت نامه:
❣شهادت بلندترین مرتبه ای است که یک انسان میتواند داشته باشد. بعد از این از شما میخواهم که مبادا متاثر شوید و از درون چون شمعی بسوزید، بلکه شاد باشید و با روحی بلند به خودتان افتخار کنید چرا که توانسته اید جوانتان را تقدیم امام حسین علیه السلام و اسلام کنید از این پس با اراده ای استوارتر در راه خدمت به جامعه بکوشید.
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه تموم شد اون دورانی که سلاح مردم فلسطین فقط سنگ بود! حالا باید صهیونیستها هر روز منتظر هزاران موشک باشن، امشب 15 دقیقه به طور مداوم سرزمینهای اشغالی مورد عنایت بچههای مقاومت قرار گرفت.
فیلم: اصابت موشک به منطقه هولون نزدیک تلآویو 😎
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مرد دست فلسطینیها را پر کرد
اگه امروز #فلسطین تونسته اشک صهیونیستها رو دربیاره و بهشون بفهمونه دوران بزن در رو گذشته، این رو مدیون #مرد_میدان هستیم، نه #دیپلماسی منفعل دولت بی تدبیر
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
🥀 @morvaridkhaky