فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تغییرات بعد از تجربه💠
#قسمت_سی_و_شش
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 میزان تحمل تجربه گران💠
🔰فصل جدید
🔺تجربه گر: آقای دانیال قاسمعلی🔺
#پارت_سی
✔️ #زندگی_پس_از_مرگ_در_ایتا⬇️
[ @Zendegi_pas_az_marg ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حقایق رو می دیدم💠
🔰فصل جدید
#قسمت_سی_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 لحظه آزادی💠
#قسمت_سی_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 لحظه اولین دیدار با فرزند تجربه گر💠
#قسمت_چهل
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی شود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (5) 🌺 . نوجوانی خانم مینا عبد
🌸🍃
✨کی شود حر بشوم توبه ی مردانه کنم...✨
.
🌺 شهید شاهرخ ضرغام (6) 🌺
.
آبادان
( راوی: خانم مینا عبداللهی ( مادر شهید )
.
.
چند نفری از همسايه ها آمدند سراغ من و گفتند: تو جوانی،نمی توانی تا ابد بيوه بمانی.در ضمن دختر و پسرت احتياج به پدر دارند. شاهرخ هم اگر اينطور
ادامه بده، برای خود شما بد می شه. هر روز دعوا و... عاقبت خوبی ندارد.
بالاخره با آقائی که همسايه ها معرفی کردند و مرد بسيار خوبی بود ازدواج کردم.محمد آقای کيان پور کارمند راه آهن بود. برای کار بايد به خوزستان می رفت.به ناچار ما هم راهی آبادان شديم. ورزش در آبادان کمتر از سه سال اقامت داشتيم.در اين مدت علاقه پسرم به ورزش
بيشتر شده بود.با محراب شاهرخی که از فوتباليستهای خوزستانی بود. خيلی رفيق شده بود. در همان ايام مشغول به کار شد. روزها سرکار می رفت و شب ها به دنبال رفقا.
بعد از بازگشت از آبادان.خيلی از بستگان مخصوصاً عبدالله رستمی(پسر عمويم که داور بين المللی کشتی بود) به شاهرخ توصيه کرد به سراغ کشتی برود، چرا که قد و هيکل و قدرت بدنی اش به درد ورزش می خورد. اگر هم ورزشكار شود کمتر به دنبال رفقايش می رود.
اما او توجهی نمی کرد. فقط مشکلات ما را بيشتر می کرد. مشکل اصلی ما رفقای شاهرخ بودند. هر روز خبر از دعواها و چاقوکشی هايشان می آوردند.
ادامه دارد...
مسافرانِ عشق
❕ نزدیک به یکسال بود که همه چیز روبه راه شده بود و خبری نبود تا اینکه یکی از اقوام دورمون برای پسرش
❕
بیدار موندم و چشمم به در بود که خبر مرگ کمال بیاد و برعکسش هیچ خبری نشد ...
اقام از من کنجکاوتر بود ...
چایشو تلخ سر کشید و بهم گفت :میرم یه خبری بگیرم ...نمیدونم رعنا اگه اینبارم برای اون جوون اتفاقی بیوفته شاید دیگه اجازه ندم هیچ وقت خواستگاری در این خونه رو باز کنه ...
سرمو پایین انداختم و گفتم :حق داری اقا از اولم نباید میزاشتیم ...چند نفر الکی مردن و معلوم نیست من چمه ...دعایی ام یا جن زده ...
_هیچ کدوم سید میگفت همزاد داری و بخاطر اونه ...ولی انگار همه چیز درست شده ...
مامان برامون نون تازه اورد و گفت :همزاد چرا ...اون شب که رعنا بدنیا اومد دوقلو بود یادته یه قولت مرده بود و مرده به دنیا اومد یه دختر بود ولی تو میگی یه پیر زن میبینی نه یه جوون ...
با تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم :یه خواهر دوقلو داشتم ؟
_اره بهت نگفتم چون نمیخواستم افسرده بشی یا افسوس بخوری ...ولی اون روز تو تنها نبودی که بدنیا اومدی ...باید اینو به سید میگفتم شاید بخاطر اونه ...من نه تو بچگیت جای سنگین بردمت نه جایی اب جوش ریختم ولی بازم نمیدونم چرا اینطور شد و حالا چرا باید اینطور جلوی چشم هام غصه خوردنتو ببینم ...
بیچاره مادرم تو بستر مریضی افتاد و تب میکرد و سر درد داشت بی هیچ دلیل علمی...اشکهامو پاک کردم و همونطور که پیشونیشو حوله میکشیدم به اقام گفتم:به اونا بگو من قصد ازدواج ندارم و نیان ...
اقام دونه تسبیحشو انداخت و گفت :چرا نیان این همه مصیبت کشیدیم تا این داماد به اون خوبی رو از دست بدیم ...
_اقا من شوهر نمیخوام ...میبینی که چی به سر مامان اومد و دلیلشم فقط و فقط منم و بس .من برم کی از مامان پرستاری کنه ...اینبار زبونم لال نزنه مامانمو بکشه ... هر سری خواستگارام میمیرن اینبارم لابد دست میزاره رو شماها ...
اقام نگران گفت : اینطور نیست با سید حرف زدم گفت وقتی مامانت تونسته ببیندش پس دیگه نمیتونه تو رو اذیت کنه یا به کسی اسیب بزنه ... اون همزادت و دوباره برات دعا نوشته گذاشتم رو طاقچه مادرت بهتر که بشه اونا رو انجام بدیم دیگه انشاالله هیچ وقت نمیبنیش و از دستش راحت میشی ...
_فکر نکنم راحت بشم ...اون لامپ رو تونست بترکونه پس میتونه به ما اسیب بزنه
_اونطورم نیست دخترم...اونا اجازه هر کاری رو ندارن ...مادرتم خوب میشه دکتر گفت شوکه شده و به مرور زمان بهتر میشه ...بزار تو ازدواج کنی اونم خوب میشه ...
صدای درب بود و خانواده کمال برای عیادت اومده بودن ... چادرمو سرم کردم و دعوتشون کردم داخل .
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
📖هر روز یک صفحه قرآن
تلاوت صفحه ۱۰۶ قرآن کریم
روحتان منور به نور الهی🌼
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تاکید کردند که به حرف های مادرم و همسرم توجه کنم💠
#قسمت_چهل_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 جبران بدهی ها و تسویه حساب ها💠
#قسمت_چهل_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ثبت لحظه رضایت دادن و بخشش💠
#قسمت_چهل_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حضور ناگهانی و عجیب یکی از شاکیان در برنامه 💠
#قسمت_چهل_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
35.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 رضایت و الهامی که به شاکی شده بود 💠
#پایان
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ نزدیک به یکسال بود که همه چیز روبه راه شده بود و خبری نبود تا اینکه یکی از اقوام دورمون برای پسرش
❕
برای مامان ابمیوه اورده بودن و کمال با احترام یه دسته گل تو دستهاش بود ...مادر کمال با دیدن مامان گفت :اخ بمیرم چی شد یدفعه بخاطر گرما بوده ؟
اقام نشست و گفت :نه چیزی نیست دکتر گفت تو روزای دیگه بهتر میشه ...مامان صحبت نمیکرد و بخاطر لکنتش اعصابش بیشتر خورد میشد ...شربت اوردم و رفتم میوه بیارم که حس کردم پشت درخت گردو وایستاده و داره نگاهم میکنه ...
اون دل و جرئت رو از کجا اوردم نمیدونم ولی رفتم سمت درخت و ناخن های بلندشو میدیدم ...ولی نزدیک که شدم کسی نبود و انگار ازم داشت فاصله میگرفت ...برگشتم و میوه میبردمکه صدای گریه کردن به گوشمخورد اینبار ترسیدم و زود رفتم داخل ...میوه تعارف کردم و نشستم کمال هر از گاهی زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد ...مادرش سیبی پوست گرفت و گفت :اگه شما اجازه بدید حال حاج خانم که بهتر شد یه جشن بگیریم و اینارو محرم کنیم ...من نمیخوام عروسم از دستم بره من خیلی رعنا رو دوست دارم...پسرمم خیلی پسندیده ...
اقام قند تو دستشو تو بشقاب گذاشت و گفت :ما هم مخالفتی نداریم بزارید یکم حال زنم بهتر بشه خودم خبرتون میکنم ...
مادر کمال گفت :تا انموقع که دیر میشه و رو به مامان گفت :حاج خانم شما هم راضی نیستی این جوونها بینشون فاصله بیوفته ...
مادر کمال گفت:تا اونموقع که دیر میشه و رو به مامان گفت:حاج خانم شما هم راضی نیستی این جوونها بینشون فاصله بیوفته... پسر من خیلی رعنا خانم رو پسندیده من از هیچ کسی بدی شما رو نشنیدم رضایت بده یه عقد ساده انجام بدیم و بعد خوب شدنتون جشن بگیریم براشون... مامان با سر گفت که مخالفتی نداره و مادر کمال بلند شد و یه انگشتر از تو کیفش بیرون اورد و به من داد و گفت: لیاقتت نبود اینطوری دستت کنم ولی مجبورم شرمندتم عروس قشنگم برات یه جشن مفصل میگیرم و تو انگشتم کرد چه نامزدی جمع و جور و ساده ای بود...
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی شود حر بشوم توبه ی مردانه کنم...✨ . 🌺 شهید شاهرخ ضرغام (6) 🌺 . آبادان ( راوی: خانم مینا عبدا
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
.
بسم الله
.
🌺شهید شاهرخ ضرغام 🌺
سند
راوی : خانم مینا عبداللهی ( مادر شهید )
عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهار راه کوکا کولا در خيابان پرستار می نشستیم.پسر همسایه بود.
گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده! سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقريبا ماهی يکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول كلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود.
سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه می گفت:خیلی از گنده لات های محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی يکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده.
بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن.
ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما اينطور اذيت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرينش کنم. اما دلم برايش سوخت. ياد يتيمی و سختی هایی که کشيده بود افتادم. بعد هم به جای نفرين دعايش کردم.
وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهای به هم ريخته مقابل او رويی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم:مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن!
بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد.با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟!
شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پيرمردها رو ریخت توی جوب، اما من هيچی نگفتم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو... همینطور تو چشماش نگاه می کردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم. سرش را انداخت پائين.
افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجی به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مامور ما مقصر بوده. بعد مكثی كرد و ادامه داد: به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه می کنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش میره بالای دار! شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گريه می کردم. بعد هم گفتم: خدايا از دست من کاری بر نمياد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدايا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خيرش کن .
ادامه دارد..