مسافرانِ عشق
❕ نزدیک به یکسال بود که همه چیز روبه راه شده بود و خبری نبود تا اینکه یکی از اقوام دورمون برای پسرش
❕
برای مامان ابمیوه اورده بودن و کمال با احترام یه دسته گل تو دستهاش بود ...مادر کمال با دیدن مامان گفت :اخ بمیرم چی شد یدفعه بخاطر گرما بوده ؟
اقام نشست و گفت :نه چیزی نیست دکتر گفت تو روزای دیگه بهتر میشه ...مامان صحبت نمیکرد و بخاطر لکنتش اعصابش بیشتر خورد میشد ...شربت اوردم و رفتم میوه بیارم که حس کردم پشت درخت گردو وایستاده و داره نگاهم میکنه ...
اون دل و جرئت رو از کجا اوردم نمیدونم ولی رفتم سمت درخت و ناخن های بلندشو میدیدم ...ولی نزدیک که شدم کسی نبود و انگار ازم داشت فاصله میگرفت ...برگشتم و میوه میبردمکه صدای گریه کردن به گوشمخورد اینبار ترسیدم و زود رفتم داخل ...میوه تعارف کردم و نشستم کمال هر از گاهی زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد ...مادرش سیبی پوست گرفت و گفت :اگه شما اجازه بدید حال حاج خانم که بهتر شد یه جشن بگیریم و اینارو محرم کنیم ...من نمیخوام عروسم از دستم بره من خیلی رعنا رو دوست دارم...پسرمم خیلی پسندیده ...
اقام قند تو دستشو تو بشقاب گذاشت و گفت :ما هم مخالفتی نداریم بزارید یکم حال زنم بهتر بشه خودم خبرتون میکنم ...
مادر کمال گفت :تا انموقع که دیر میشه و رو به مامان گفت :حاج خانم شما هم راضی نیستی این جوونها بینشون فاصله بیوفته ...
مادر کمال گفت:تا اونموقع که دیر میشه و رو به مامان گفت:حاج خانم شما هم راضی نیستی این جوونها بینشون فاصله بیوفته... پسر من خیلی رعنا خانم رو پسندیده من از هیچ کسی بدی شما رو نشنیدم رضایت بده یه عقد ساده انجام بدیم و بعد خوب شدنتون جشن بگیریم براشون... مامان با سر گفت که مخالفتی نداره و مادر کمال بلند شد و یه انگشتر از تو کیفش بیرون اورد و به من داد و گفت: لیاقتت نبود اینطوری دستت کنم ولی مجبورم شرمندتم عروس قشنگم برات یه جشن مفصل میگیرم و تو انگشتم کرد چه نامزدی جمع و جور و ساده ای بود...
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی شود حر بشوم توبه ی مردانه کنم...✨ . 🌺 شهید شاهرخ ضرغام (6) 🌺 . آبادان ( راوی: خانم مینا عبدا
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
.
بسم الله
.
🌺شهید شاهرخ ضرغام 🌺
سند
راوی : خانم مینا عبداللهی ( مادر شهید )
عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهار راه کوکا کولا در خيابان پرستار می نشستیم.پسر همسایه بود.
گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده! سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقريبا ماهی يکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول كلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود.
سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه می گفت:خیلی از گنده لات های محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی يکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده.
بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن.
ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما اينطور اذيت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرينش کنم. اما دلم برايش سوخت. ياد يتيمی و سختی هایی که کشيده بود افتادم. بعد هم به جای نفرين دعايش کردم.
وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهای به هم ريخته مقابل او رويی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم:مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن!
بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد.با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟!
شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پيرمردها رو ریخت توی جوب، اما من هيچی نگفتم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو... همینطور تو چشماش نگاه می کردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم. سرش را انداخت پائين.
افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجی به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مامور ما مقصر بوده. بعد مكثی كرد و ادامه داد: به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه می کنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش میره بالای دار! شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گريه می کردم. بعد هم گفتم: خدايا از دست من کاری بر نمياد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدايا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خيرش کن .
ادامه دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خروج از جسم و رفتن به سمت آسمان 💠
ناگهان افتادم زمین❕
به سرعت نور در تونل حرکت می کردم❕
#قسمت_اول
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 طبقاتی از آسمان رو رد می کردم💠
#قسمت_دوم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 وسعت و عجیبی رنگ ها💠
#قسمت_سوم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 توصیف عبور کردن از آسمان💠
#قسمت_چهارم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آشنا بودن فضا💠
#قسمت_پنجم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ برای مامان ابمیوه اورده بودن و کمال با احترام یه دسته گل تو دستهاش بود ...مادر کمال با دیدن مامان
❕
کمال لبخند میزد و انصافا منم خیلی خوشحال بودم..اقام گفت: شرمنده ام که اینطوری پذیرای شما شدم انشا... تو یه روز که خانمم بهتر شد ازتون پذیرایی کنم ...
مادر کمال منو برد تو حیاط و خواست دور از مردها حرف بزنیم و گفت:دخترم بالاخره کمال هم مرده و نباید تو نامزدی زیاد فاصله بیوفته بینتون من با اقات صحبت کردم... مادرت تا بهتر بشه عقدت میکنم و بعدش جشن بگیرید...من نمیخوام خدایی نکرده تو رو از دست بدم
کمال گفته ازت بپرسم و خاطر جمع بشه که توام دلت باهاش راضیه...
سکوت کردم و از خجالت سرمو پایین انداختم...خندید و گفت: پس حسابی مبارکتون باشه من برم کارهای عقدتون رو بکنم تو هم مراقب مادرت باش تا زودتر خوب بشه میخوام عروسمو تو لباس سفید عروسی ببینم...تا جلوی در همراهیشون کردم و کمال از نبود اقام استفاده کرد و گفت: خیلی چادرتون بهتون میاد و با لبخند من رفت...
آقام برگشت داخل و اقام گفت: دیدی کلام خدا رو سید نوشته و اون همزادت ولت کرده...
_ولم نکرده اقا....من خودم رفتم میوه بیارم دیدمش اون پشت اون درخت گردو بود...
اقام با شنیدن درخت گردو به فکر فرو رفت و رفت بیرون...مامان بهتر میشد و یه هفته گذشته بود روزهای سختی رو با مامان گذروندیم تا بهتر شد و تونست بهتر حرف بزنه و سر پا بشه ...
قرار بود عاقد که از فامیل های کمال بود بیاد و عقدمون کنه و تا بعد جشن بگیریم...اون روز ارایشگر اوردن و قرار بود صورتمو اصلاح کنن .مادر کمال کلی خرید کرده بود برام و چه خبر بود با دایره ارایشگر رو اوردن خونمون تا بعدش چادرمم برش بزنن...انگشتر کمال تو انگشتم بود و انصافا دلم پیشش..فامیلای ما بودن و کمک دست مامان شده بودن...بزن و برقصی برپا بود و صورتمو اصلاح میکردن و من از دردش مینالیدم...دیگه خبری از اون صورت پر از مو و دخترونه نبود و جاشو به یه ابروی باریک و صورت تمیز مثل پنبه داد...بزن و برقص لباسهایی که برام اورده بودن رو نشون میدادن و چادرمو روی سرم انداختم و با صلوات قیچی زدن و روی سرم انداختن و با نخ سفید کوک میزدن....
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺شهید شاهرخ ضرغام 🌺 سند راوی : خانم مینا عبد
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم...✨
.
🌺 شهید شاهرخ ضرغام (8) 🌺
ورزش
(راوی : آقای رضا کیانپور)
توی محل همه شاهرخ را می شناختند. خيلی قوی بود. اما برای اینکه جلوی کسی کم نیاره رفت سراغ کشتی. البته قبل از آن یک بار با پسر عمویم رفت ورزشگاه. مسابقات کشتی را از نزدیک دید و خيلی خوشش آمد.
برای شروع به باشگاه حمید رفت. زير نظر آقای مجتبوی کار را شروع کرد. وقتی برای مسابقات آماده می شد به باشگاه پولاد رفت. در خیابان شاپور(وحدت اسلامی) و آنجا ثبت نام کرد.
بدنش بسيار قوی بود. هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت.
سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.
بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پيروزی می رسید. قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحيح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند.
در مسابقات کشتی آزاد هم شرکت کرد و توانست نایب قهرمانی تهران را کسب کند.
در همان سال برای انتخابی تیم ملی به اردو دعوت شد. در مسابقه انتخابی، با ابوالفضل عنبری از قهرمانان نامی آن دوران کشتی گرفت. اين مسابقه در وقت معمول مساوی به پایان رسيد. اما هیئت داوران، عنبری را برای تیم ملی انتخاب نمود.
در سالهای بعد، شاهرخ در مسابقات بزرگسالان شرکت کرد. بهترین مقام او در سال های بعد کسب نایب قهرمانی کشتی فرنگی کشور در به اضافه یکصد کیلو بود.
در آن مسابقات شاهرخ بسيار زیبا کشتی گرفت. اما در مسابقه فینال از بهرام مشتاقی شکست خورد و به نایب قهرمانی رسید.
سالهای اول دهه پنجاه، مسابقات کشتی جديدی به نام "سامبو" برگزار شد. از مدتها قبل، قوانین مسابقات ابلاغ شده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ خیره کننده بود. جوان تهرانی قهرمان سنگین وزن مسابقات شد.
سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. شاهرخ با تیم موتوژن تبریز در مسابقات لیگ کشتی فرنگی شرکت کرد. در آن سال به همراه آقای سلیمانی برای سنگین وزن، به اردوی تيم ملی دعوت شدند.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 وارد فضایی شدم و دشت سر سبز💠
#قسمت_ششم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 برگشته بودم به زمین و جسم خودمو می دیدم💠
#قسمت_هفتم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سگی رو داشتم که...💠
#قسمت_هشتم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بی اهمیتی نسبت به جسم💠
#قسمت_نهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 جمعیت زیادی رو دیدم که...💠
#قسمت_دهم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ کمال لبخند میزد و انصافا منم خیلی خوشحال بودم..اقام گفت: شرمنده ام که اینطوری پذیرای شما شدم انشا
❕
شکلات رو روی سرم میپاشیدن و کل میکشیدن...مامان انقدر خوشحال بود که هیچ وقت مثل اونروز نبود و مدام میرقصید...مادر کمال بهم دوتا النگو داد و یه گردنبند دور گردنم بست و گفت:مبارکت باشه انشا...خوشبخت بشید به پای همدیگه پیر بشید...
مامان کنارم نشست و از طرف اقام و خودش اونم یه النگو از النگوهای خودشو دستم کرد و تو گوشم گفت:از اون خبری نیست!؟
نگاهش کردم و گفتم:نه مامان نیستش خداروشکر انگار ولم کرده و رفته پی کارش...
_خدا کنه من که دلشوزه دارم مبادا اتفاقی بیوفته...
با کوچکترین صدا من و مامان میترسیدیم و صدامون در نمیومد...به کسی هم نمیتونستیم بگیم..چادر بریدن که تموم شد و کم کم مهمونا رفتن و کمال و مادرش موندن .چون اونا جای دیگه زندگی میکردن مهمون زیادی نداشتن و حتی پدرشم نیومده بود...مامان با کمک مادربزرگم برنج ابکش کردن و چند تیکه مرغ سرخ کردن و لای برنج دم گذاشتن...وفور نعمت بود خونمون و سالاد درست کردم و از اینکه اقام بخواد نگاهم کنه خجالت میکشیدم که بخواد ابروهای باریکمو ببینه...تو اشپزخونه موندم و همونجا نشستم...روی گلیمش اشغال بود اونا رو جارو زدم و به چادرم که روی سرم خودنمایی میکرد خیره بودم...با صدای سرفه از جا پریدم و دستمو روی قلبم گذاشتم و از ترس زبونم بند اومد...کمال بود خودشم خجالت کشید و تازه یاالله گفت و میخواست برگرده که پشیمون شد و گفت:شرمنده نمیخواستم بترسونمت...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دشمنت شرمنده کاری داشتین؟! چیزی لازم دارین؟
_نه حاج اقا اومده گفتم بیاید برای عقد خوندن...مامانم گفت من بیام صداتون بزنم...
لبخندی زدم و گفتم الان میام دستهامو بشورم...اومد جلو شیر اب رو باز کرد و دستهامو شستم و گفت:خیلی بهتون میاد...
سرمو پایین انداختم و گفتم:ممنون مادرتون زحمت کشیده خریده چادر خیلی قشنگیه...
خندید و گفت:نه من صورتتون رو گفتم خیلی خوشگلتر شدی امیدوارم لیاقتتو داشته باشم...تازه انرژی گرفتم و سرمو بالا گرفتم ولی سایه کسی رو توی سماور استیل میدیدم...میدونستم همون نزدیکی هاست و ازش میترسیدم که باز همه چیز رو خراب کنه، کمال کنار کشید و گفت بریم داخل منتظرن..و رفتیم داخل...
ادامه دارد...