دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (26) لاهیجان 1 امثال من رو امام آدم كرد (راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی). ن
🌸🍃
.
🌺شهید شاهرخ ضرغام (27) 🌺
.
لاهیجان 2
نماز جماعت
(راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی)
به مسجد جامع رفتيم. امام جمعه شهر با ديدن ما خيلی خوشحال شد. تک تک ما را در آغوش گرفت و بوسيد. بعد هم در گوشه ای جمع شديم. ايشان هم اوضاع شهر را توضيح داد و گفت:مردم ديگر جرات نمی كنند به مسجد بيايند. نماز جمعه تعطيل شده. مامورين كلانتری هم جرات بيرون آمدن از مقر خودشان را ندارند. درگيری نظامی نداريم. اما آنها همه جا هستند. در و ديوار شهر پر شده از روزنامه ها و اطلاعيه های آنها. نزديک به چهل دكه روزنامه در شهر راه انداخته اند.صحبت های ايشان تمام شد. سلاح ها را كنار گذاشتيم. با شاهرخ شروع به گشت زدن در شهر کرديم. همانطور بود كه حاج آقا می گفت. سر هر چهارراه ايستاده بودند و بحث می كردند.نماز جماعت را برقرار كرديم. صدای اذان مسجد جامع در شهر پيچيد. چند روزی به همين منوال گذشت. خوب اوضاع شهر را ارزيابی كرديم. شاهرخ هر روز زودتر از بقيه برای نماز صبح بلند می شد. بقيه را هم بيدار می كرد. بعد هم پيشنهاد كرد نمازجماعت صبح را در مسجد راه بياندازيم. حاج آقا هم خوشحال شد و گفت: اتفاقاً پيامبر(ص) حديث زيبایی در اين زمينه دارند. ايشان می فرمايند: "خواندن نماز جماعت صبح در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح بالاتر است".
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 احساس ناراحتی و اندوه برای جسم💠
#قسمت_سی_و_شش
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دیدن جسم خود💠
#قسمت_سی_و_هفت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مرور زندگی و خاطرات کودکی 💠
#قسمت_سی_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خاطره ای از نوجوانی و فهمیدن دلیلی که ...💠
#قسمت_سی_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مراسم تشیع جنازه خودم رو دیدم💠
#قسمت_چهل
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ که مهد کودک باز کردم تا حرف میزنم میزنی زیر گریه منم که دلم پر بود گفتم کی حرف میزنی چه حرفی داری
❕
اون شب تا ۳ شب از دل درد خوابم نبرد انگار استرس داشتم چند باری رفتم جلوی پنجره و نگاه انداختم به پایین ببینم چراغ خونه عمه روشنه یا نه که بار اخر مازیار رو تو در با یه خانم دیدم پیش خودم گفتم شاید خانواده دوستشن اما اگه زن باهاشون بود پس چرا منو نبرد پایین اون شب شک کردم از روز بعد تو راه پله میرفتم گوش میزاشتم بلکه صدایی بشنوم اما خبری نبود تا اینکه مازیار اومد بالا گفت بچها رو میبرم کوه گفتم خب نمیشه منم بیام ؟ خانم باهاتون نیست ؟ که رنگ از رخسارش پرید بدونه هیچ حرفی رفت دیگه مطمئن شدم یه خبری هست ، نزدیک ظهر بود که رفتم کلید زاپاس عمه رو که یواشکی از مازیار داشتیم برداشتم و در خونه رو باز کردم خونه ریخت و پاش بود چشمم خورد به یه ساک بازش کردم لباس زنونه توش بود با کیف لوازم ارایش تو کمد دیواری چند تا مانتو و شال تو حموم ، سرم گیج رفت وقتی دیدم تخت شهریار بهم ریختست و دو تا متکا روشه ، دیگه فهمیدم که مهمون شوهرم خانومه اما چرا ؟ پس چی شد اون همه تب و تاب عشق یعنی به همین زودی مازیار از من سیر شد؟ هیچ جوابی نداشتم در رو بستم برگشتم بالا و مثل بدبختها خودم رو به ندیدن زدم چون اگه به روش می اوردم دوباره بیرونم میکرد و من اون موقع انگار جادو شده بودم و دوست نداشتم به هیچ قیمتی مازیار رو از دست بدم ، تنها دلخوشیم شناسنامش بود که توش فقط اسم من بود ، مهمون ویژه رفت و مازیار برگشت خونه شهریار هم برگشت ایران حالا دیگه پایین دست شهریار بود و خیالم راحت بود دیگه خونه خالی نداره ، مازیار یکم ملایم تر از قبل شده بود جای خوابمون یکی شد ولی هفته ای دو شب میرفت با دوستهاش و من تنها بودم تا اینکه یه شب زلزله بدی تو شهرمون اومد و من بدونه چادر و نیمه برهنه رفتم راه پله شهریار که میدونست تنهام داشت میومد طبقه بالا که نترسم خوردیم به هم، اینقدر هر دو از وضعیتم جا خوردیم که شهریار زودی منو کنار زد رفت تو خونمون چادر اورد و کلی به مازیار فحش داد که چرا تو رو تنها میزاره ؟ چرا تو هیچی نمیگی این نشد زندگی همینجور گفتو گفت تا اروم شد نشست رو پله ها و با دلسوزی گفت تو حریف مازیار نمیشی ؟ من نمیدونستم چی بگم از حرفهاش حس کردم شهریار متوجه شیطونیهای مازیار شده و میخواد منو تحریک کنه جلوی مازیار سکوت نکنم ، با اینکه مازیار میدونست من تنهام بعد زلزله هم نیومد خونه تا فردای زلزله اونم شب اومد، شهریار انگار منتظر بود چون زودی اومد مازیار رو صدا زد که کجا بودی زنت رو ول کردی رفتی الان اومدی بعد دو روز گیریم پرستو چیزی نمیگه خودت وجدان نداری؟ تو همین گفتگوها بود که دعواشون شد شهریار داد میزد بی غیرت زنت دیشب تا صبح لرزیده از ترس چقدر نفهمی ؟ که صدای یه چک شنیدم ....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (27) 🌺 . لاهیجان 2 نماز جماعت (راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) به مسجد جامع
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (28) 🌺
لاهیجان 3
بچه برو خونتون!!
(راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی)
بعد از ناهار کمی استراحت کردم. عصر بود كه با سر و صدای بچه ها از خواب پريدم. با تعجب پرسيدم: چی شده!؟ شاهرخ جلو آمد و گفت: يكی از بچه ها كه قبلاً دانشجو بوده، رفته و با اونها بحث كرده. بعد هم توده ای ها دنبالش كردند. حالا هم جمع شدند جلوی #مسجد. دارن برضد ما شعار میدن.رفتم پشت پنجره مسجد. خيلی زياد بودند. بچه ها درب مسجد را بسته بودند. بلند داد زدم و گفتم: كسی اسلحه دستش نگيره، هيچكس حرفی نزنه، جوابشون رو ندين. ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم.من و شاهرخ رفتيم بيرون. آنها ساكت شدند. من گفتم: برا چی اينجا جمع شديد. جوان درشت هيكلی از وسط جمع جلو آمد و گفت: ما می خوايم شما رو از اينجا بندازيم بيرون. اون كسی هم كه الان با ما بحث میكرد بايد تحويل بديد.نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلی ترسيده بودم. اصلاً نمی دانستم چه كار كنم. آن جوان ادامه داد: من چريک فدایی خلقم. بدون سلاح شما رو از اين شهر بيرون می كنم...هنوز حرفش تمام نشده بود. شاهرخ يکدفعه و با عصبانيت به سمتش رفت. جمعيت عقب رفت. جوان مات و مبهوت نگاه می كرد.شاهرخ با يک دست يقه، با دست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت. خيلی سريع او را از روی زمين بلند كرد. او را با آن جثه درشت بالای سر گرفته بود. همه جمعيت ساكت شدند. بعد هم يک دور چرخيد و جوان را كوبيد به زمين و روی سينه اش نشست.جوان منحرف مرتب معذرت خواهی می كرد. همه آنهایی كه شعار میدادند فرار كردند. شاهرخ هم از روی سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!!خيلی ذوق زده شده بودم.
ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 احساسات آدم ها رو همون لحظه درک می کردم💠
#قسمت_چهل_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آسودگی و رها شدن از درد ها💠
#قسمت_چهل_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اراده کردن و رفتن به مکان های مختلف💠
#قسمت_چهل_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 واقعه ای رو دیدم که...💠
#قسمت_چهل_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ستار العیوب بودن خداوند💠
#قسمت_چهل_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ اون شب تا ۳ شب از دل درد خوابم نبرد انگار استرس داشتم چند باری رفتم جلوی پنجره و نگاه انداختم به پ
❕
مونده بودم کیو زده که شهریار گفت دستت درد نکنه داداش ، اون ارزشش از ناموست و داداشت بیشتره ؟ و از اون شب دوباره شوهرم دیوونه شد که تو چرا نمیری من راحت شم تا کی باید تاوان حماقت و سن کمم رو بدم ، بابا من بچه بودم، تو چرا ول کن نیستی ؟ دیگه عصبی شدم گفتم من چکاره تو دارم؟ تو که همه کار میکنی؟ حمله کرد بهم چنان منو میزد که با صدای دادو بیدادمون شهریار اومد بالا دید در رو باز نمیکنه در رو شکست مازیار رو به زور برد خونشون ارومش کرد برگشت بالا دید چه حالی دارم منو برد کنار دستشویی گفت صورتت رو بشور ببرمت دکتر وقتی تو اینه خودم رو دیدم ترسیدم تمام لب و دهنم خونی بود جای چنگ مازیار رو صورتم بود با دیدن خودم دلم برای خودم سوخت ، شهریار که صدای گریه هام رو شنید صدام زد اماده شو میرم پایین یه ربع دیگه برمیگردم ، فهمیدم رفت که من راحت باشم ، اون شب هر کاری کرد دکتر نرفتم و خودم رو زدم به خواب ، مازیار خوابید صبح هم بی صدا رفت تا چند وقت کارمون همین جنگ و جدل و دعوا بود و خیلی جاها شهریار به دادم میرسید ، و تازه میفهمیدم که چقدر اخلاق این دو تا برادر با هم فرق داره شهریار مثل باباش چشم و گوش بسته و پاک بود و خیلی منطقی تا جایی که راه داشت عصبانی نمیشد خدا منو ببخشه اما پشیمون شدم از انتخابم و پیش خودم گفتم کاش حرف اقاجون رو گوش داده بودم ، هنوزم نمیدونم چرا اینقدر تحمل کردم و چه چیزی میخواستم از مازیار ببینم که ندیده باشم تا برم ، یه روز که خیلی خسته و کلافه بودم موقع رفتن مازیار بهش گفتم میشه منو بزاری خونه پریسا خیلی دلم تنگه احساس کردم دلش سوخت که گفت اماده شو میبرمت و منو گذاشت خونه خواهرم قرار شد اخر شب بیاد دنبالم اما عصر فهمیدم پریسا با مامان میخوان برن مسافرت مجبور شدم خودم برگردم وقتی رسیدم خونه ، هر کاری کردم در باز نشد فهمیدم پشت در کلید گذاشته و مهمون ویژه داره رفتم خونه عمه شهریار در رو باز کرد اینقدر هول شده بود که گفت بیا تو بریم یه دوری بزنیم خندم گرفت گفتم بریم بیرون دور بزنیم پسر عمه تو که دور نمیزنن بلاخره ما زدیم بیرون و از پنجره دیدم که مازیار منو دید با شهریارم ، از شهریار خواستم جایی نگه داره میخوام دختره رو ببینم شهریار گفت دختر کجا بود دوستش خونست من دیدم اما بعد اصرار کردنهام مجبور به تسلیم شد و زیاد طول نگشید که مازیار با یه خانم اومدن بیرون ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh