eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺 شهید شاهرخ ضرغام (49) 🌺 آدمخوارها 3 عاقبت بخیری (راوی :جمعی از دوستان شهيد) شاهرخ که خيلی عا
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (50) 🌺 آدمخوارها 4 بچه لاتها (راوی :جمعی از دوستان شهيد) در گروه پنجاه نفره ما همه تيپ آدمی حضور داشتند، از بچه های لات تهران و آبادان و... تا افراد تحصيل کرده ای مثلاصغرشعل هور که فارغ التحصيل از آمريکا بود. از افراد بی نمازی که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان. اکثر نيروهایی هم که جذب گروه فدائيان اسلام می شدند علاقمند پيوستن به گروه شاهرخ بودند وقتی شاهرخ در مقر بود و برای نمازجماعت می رفت همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ايام سيد مجتبی امام جماعت ما بود. دعای توسل و دعای کميل را از حفظ برای ما می خواند و حال معنوی خوبی داشت. در شرايطی که کسی به معنويت نيروها اهميت نمیداد، سيد به دنبال اين فعاليت ها بود و خوب نتيجه می گرفت.
💠 رفیق اولِ بچه‌هایتان باشید 🔻مرحوم آیت‌الله حائری‌شیرازی در یکی از سخنان خود، اینگونه به موضوع تربیت فرزند اشاره کرده است: ◻️اینکه بچه برای پدرش ابهتی قائل باشد که به خاطر حرف او بیاید بنشیند، هیچ فایده‌ای ندارد. پدر باید با بچه‌اش رفیق بشود، با بچه‌اش همبازی بشود. رو داشته باشد با او حرف بزند. در دلش نگه ندارد. پدر باید رفیق اول فرزندش باشد. وای به حال پدری که رفیق دوم فرزندش است. می‌دانی چکار می‌کند این بچه؟ هر چه از بابایش بشنود می‌رود با رفیق اولش مطرح می‌کند. اگر او تایید کرد، قبول می‌کند؛ وگرنه قبول نمی کند. شما یک میز پینگ‌پنگ در خانه‌تان داشته باشید. با خانمتان و بچه هایتان پینگ‌پنگ بازی کنید. جای زیادی هم نمی‌گیرد. با همین پینگ‌پنگ بازی کردن بچه ات را تربیتش می‌کنی. از راه پینگ‌پنگ نمازخوانش کن. از راه انس با خودت، عاشق تو بشود، بگوید بابا من می‌خواهم همراهت بیایم. می‌گویی می‌خواهم بروم نماز، می‌گوید من هم می‌آیم. بچه اگر عاشق پدر نباشد، عاشق دین پدر نمی‌شود. *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
بسه این همه سرخودمو کلاه گذاشتن ..درسته همدیگرو دوس داریم ولی زندگی اگه بخشیش دوست داشتن ماست یه بخش
. بابام نگران گفت. .نمیدونم ..یهوزنگ زد گفت پشت درم ..گفت حالم خوب نیست ..تا درو باز کردم یهو از حال رفت ..محکم کوبیدم رو صورتم .. _:باید ببریمش بیمارستان ؟! _:مامانت زنگ زده اورژانس .. مامانم یه گوشه اشک میریخت و با ناراحتی نگاهم میکرد و اروم میگفت .. _:یه چیزی بینتون شده ..اگه بلایی سر این پسر بیاد تو خونه من تا اخر عمر بدبخت میشم ..حالا لالمونی بگیر... با گریه نگاهمو از مامانم گرفتم و با خواهش احمدوتن تن صدا کردم. خیلی زود آمبولانس اومد ..بااولین معاینه گفتن که چندتا قرص رو باهم خورده و سریع معدشو شستشو دادن ..کارش برام عجیب بود ..ناراحت کننده بود .ولی ثابت کرد که چقدر براش مهمم !تو سالن بیمارستان همه چیزو به مادرم گفتم ..مامانم فقط نصیحتم میکرد و میگفت اصلا صبوررنیستم ..تحمل ندارم !زن باید تو زندگی محکم باشه ..خیلی زود خالم و دخترخالم هم اومدن ..از همون فاصله دور انگشت اشاره خالم رومیدیدم که برام تکون میداد ..تا به من نزدیک بشن بلند شدم رفتم سالن های توی بیمارستان تا باهاشون دهن به دهن نشم ..حتی وقتی احمد به هوش اومد هم نتونستم باهاش حرف بزنم .. دم دمای صبح بود که مامانم بهم خبر داد رفتن .. رفتم اتاقی که احمد بستری بود..خیلی اروم خوابیده بود...دستی کشیدم روی پیشونیش ..با کف دستم عرق های صورتشو پاک میکردم ..موهاش خیسه خیس بودن ... موهای مشکیش بهم چسبیده بودن و تیره تر دیده میشدن. . دستم اروم روصورتش تو حرکت بود که یهو با دست راستش مچ دستم گرفت .. خندیدم .. _:دیوونه !بچه شدی ..!قرص میخوری؟ دستمو برد سمت لبهاش و بوسید آروم چشمهاشو باز کرد و گفت ... _:تودیوونم کردی ... _:من چیزی رو که به صلاح هردومون بود رو گفتم .. با ترش رویی گفت .. _:صلاحی که تو ..توش نباشی برای من مرگه .. با صدای بلندی خندیدم .. _:احمد تو این زبونو نداشتی چیکار میکردی ..؟ _:پسرمو به کشتن دادی حالا بالاسرش هرهرکرکر میخندی... سرجام میخکوب شدم ..با ترس برگشتم .. خالم پشت سرم بودم ..نگاهش زهرالود بود...نفسم تو سینم حبس شد...حس کردم زیر پام خالی شده ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (50) 🌺 آدمخوارها 4 بچه لاتها (راوی :جمعی از دوستان شهيد) در گروه پنجاه نفره
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (51) 🌺 .برادر 1 کباب (راوی :آقای رضا كيانپور) با سختی زياد رسيديم به ماهشهر از آنجا با قايق به سمت آبادان حرکت کرديم. بالاخره پس از بيست وچهار ساعت رسيديم به مقصد. سراغ هتل کاروانسرا را گرفتم ديدن چهره شاهرخ خستگی سفر را برطرف کرد دوستانش باور نمی کردند که من برادرش باشم. هيکل من کوچک و قدّ من کوتاه بود. برخلاف او.عصرهمان روز به همراه چند رزمنده به روستای سيدان وخطوط نبرد رفتيم. در حال عبور از کنار جاده بوديم. يکدفعه شليک خمپاره های پنج تایی، معروف به خمسه خمسه آغاز شد. شاهرخ که من را امانت مادر می دانست سريع فرياد زد: بخوابيد روی زمين؛بعد هم خودش را انداخت روی من!نيت او خير بود. اما ديگر نمی توانستم نفس بکشم. هرلحظه مرگ را احساس می کردم. کم مانده بود استخوان هايم خُرد شود. با تلاش بسيار خودم را نجات دادم. گفتم: چکار می کنی؟ من داشتم زير هيکل تو خفه می شدم! شاهرخ با تعجب نگاهم کرد. بعدآهسته گفت: ببخشيد، من می خواستم ترکش به تو نخوره. گفتم: آخه داداش تو نمیگی اين هيکل رو ... دلم براش سوخت. ديگر چيزی نگفتم. کمی جلوتر مزارع کشاورزی بود که رها شده بود. شاهرخ شروع کرد به چيدن گوجه فرنگی. بعدهم با ميله ای که زير اسلحه کلاش قرارداشت گوجه ها را به سيخ کشيد و روی آتش گرفت. نان و گوجه پخته شام ما شد. خيلی خوشمزه بود. می گفت: چشمانتان را ببنديد،فکر کنيد داريد کباب می خوريد!