مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (59) 🌺 . آمبولانس 1 (راوی : مصطفی باغبان) توی خط بودم.سيد تماس گرفت و پرسيد:
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (60) 🌺
.
آمبولانس 2
(راوی : مصطفی باغبان)
رفتم و صدايش کردم خيلی بی تفاوت گفت:
ما فعلاً کار داريم بايد روی اينها رو كم كنم به آقا سيد بگو اگه میخواد خودش بياد اينجا. نمی دانستم چه کار کنم. هر کاری کردم نتوانستم آنها را به داخل سنگر بياورم.
يکدفعه صدای سوت خمپاره آمد. محل انفجار دورتر از ما بود اما يک ترکش ريز به شکم همان آقا اصابت کرد. با فرياد من، همه آنها ترسيدند ورفتند داخل سنگر، با خودم گفتم: بايد اين آقا رو بفرستيم عقب. به يکی از بچه ها گفتم: برو سريع از پشت سنگر آمبولانس رو بيار آمبولانس قبلاً خراب شده بود اما قابل استفاده بود. هر چه آن آقا می گفت: بابا من حالم خوبه، هيچی نيست. اما من می گفتم تو مجروح شدی بايد بری بيمارستان!
روی آهن کف آمبولانس خوابيد. من و يک نفر ديگر از بچه ها کنارش نشستيم. ماشين حرکت کرد. چند دقيقه بعد يكدفعه داد زد: آی، کمرم داره
می سوزه، میخوام پياده شم. اما ما دو نفر برای اينکه فرار نکند محکم او را گرفته بوديم. نمی گذاشتيم از جا بلند شود.
من در جوابش گفتم: اين درد تو به خاطر ترکشه، الان داره میره سمت نخاع، اصلاً تکون نخور اون بيچاره هم ترسيد و حرفی نزد. چند دقيقه بعد، داخل ماشين بوی گوشت سوخته پيچيد راننده گفت: رسيديم جلوی بيمارستان جوان يکدفعه از جا پريد و رفت بيرون. با تعجب ديدم روی کمرش چهار سوراخ ايجاد شده و غرق خون است. به کف ماشين که نگاه کردم ديدم لوله اگزوز به کف پوسيده ماشين چسبيده و هر چهار پيچ آن خونی است
به راننده گفتم: تا اين بابا برنگشته سريع فرار کن!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠پیوستگی کوه ها رو دیدم💠
#قسمت_چهل_و_شش
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠خاطره ای که کوه ها برای همدیگر تعریف می کردند💠
#قسمت_چهل_و_هفت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 در آسمان پرواز میکردم که حرم امام رضا رو دیدم که ...💠
#قسمت_چهل_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 رازی رو در مورد آسمان بین الحرمین بهم گفتند 💠
#قسمت_چهل_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آرامشی که با دیدن حرم رسول اکرم بهم دست داد💠
#قسمت_پنجاه
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . بهت زده از حرفی که شنیدم دستمو گذاشتم زیرشکمم ..تقلا کردم بلندشدم و داد زدم _:احمدکوووو؟؟احمد ک
.
دیگه احمدو نگاه نکردم و رفتیم تو ..طوری برخورد کردن که انگار نه انگار بدون اجازه بچمو ازم گرفته بودن ..گوشه اتاق بچه رو روی پتو خوابونده بودن .بسختی و تلو تلو ..رفتم بالاسرش ..نعلبکی و قاشق چای خوری بالاسر بچه ..یعنی بهش آب نبات داغ دادن ...از شدت عصبانیت فکررمیکردم همین الانه که مغزم سوت بکشه ..دلم میخواست میتونستم حداقل خودمو خفه کنم و راحت بشم. .
با دستم نعلبکی رو کمی پرت دادم اون ور تا منظورمو ...دلخوریمو حداقل بفهمن ..بچه رو برداشتم و شیرش دادم ...
همونطورکه حدس زده بودم ..مادرشوهرم اعلام کرد که اونجا بمونم ..هرچقدر بهونه آوردم قبول نکردن. دیدم دارن دنبال جنگ و دعوا میگردن سکوت کردم ..احمد با گوشی بهم پیام داد. ..
_:ایناهم ذوق دارن نوه اولشونه یکی دو روز تحمل کن ..میریم خونه مادرت...
تن نحیفم حوصله بحث رو ازم گرفته بود..شایدم چون میدونستم بی فایدس ..فقط تونستم به احمد بی محلی کنم ....تا بفهمه دلخورم ..
مادرم مجبورشد چند روزی رو پیش من اونجا بمونه ...میدونستم که راحت نیست. .خواستم بره ولی مادره ..دلش نیومد تنهام بزاره ..احمد رفت خونه برام لباس بیاره ..وقتی اومد نشست کنارم..ساک کوچیکو باز کرد و دفتر یادداشت روزانمو گرفت سمتم ..دفتری که شاید یک سال بود دیگه توش چیزی ننوشته بودم ...احمد هرچقدر بی زبون بود عوضش زبل بودو باهوش ..خوب تونست دل منه ساده رو کمی بدست بیاره !با ذوق دفترو باز کردم ..با تک به تک صفحه هاش خندیدم ..کلا کارهای روزانمو بجای یادداشت برای احمد با حالت مسخره بازی کشیده بودم ...کم کم ورق زدم و رسیدم به کارت پستال هایی که احمد تو نامزدی برام گرفته بود...نفس بلندی کشیدم ..با یه لبخند تشکر کردم و دفترو بستم ..
مامانم اومد کنارم تا پوشک هلن رو باز کنه ...از همون روز تو بیمارستان که مامانم پرسید اسمشو چی میزارین پیش همه گفتم هلن !
تا پوشکشو باز کرد هلن جیش کرد...
مامانم با خنده و لحن کودکانه ای گفت ..آقا رحیم ببین این نوه بی ادبت جیش کرد رو دست مامان جونش ..
پدرشوهرم برگشت خیلی جدی گفت .
_:خیلی هم کاررخوبی کرد ..شما باید دست و صورتتونو با جیش نوه من بشورین ...!!
دفتر از دستم افتاد...مامانم با چشمهای گرد و از حدقه بیرون زده نگاهم کرد...
دستمو گرفتم به دیوار نتونستم بلندشم ..با گریه داد زدم
_:مامان بلندشوووبریم ..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (60) 🌺 . آمبولانس 2 (راوی : مصطفی باغبان) رفتم و صدايش کردم خيلی بی تفاوت گفت
🌸🍃
.
🌺شهید شاهرخ ضرغام (60) 🌺
.
جایزه 1
غول آدمخوار
درآبادان بودم به ديدن دوستم در يكی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از راديو تلويزيون عراق بود. اين خبرها را هم به سيد و فرمانده ها می داد
تا مرا ديد گفت:يازده هزار دينار چقدر می شه با تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه
گفت: الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت می کردند با تعجب گفتم:
شاهرخ خودمون فرمانده گروه پيشرو
گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خيلی ازش ترسيده اند
گوينده عراقی می گفت: اين آدم شبيه غول می مونه. اون آدمخواره هر کی سر اين جلاد رو بياره يازده هزار دينار جايزه می گيره
دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بوديم برای سر شهيد شيخ شريف جايزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بيشتر مراقب باشه
صحبت دوستم كه تمام شد گفتم: راستی پاشو بريم پيش سيد، امشب عروسی داريم
چشماش از تعجب گرد شده بود.با تعجب گفت: عروسی، اون هم توی آبادان محاصره شده
گفتم: آره يکی از دخترهایی که توی خرمشهر همه خانواده اش رو از دست داده و در آشپزخانه، به همراه ديگر زنان برای رزمندگان غذا درست می کنه، قراره با يکی از بچه های گروه ما به نام علی توپولف ازدواج کنه. پدر و مادر علی با سختی از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسی داريم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بیابانی که تبدیل به گلزار شد💠
#قسمت_پنجاه_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بوی هر گل رو جداگانه حس میکردم💠
#قسمت_پنجاه_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دو قطره آبی که زندگی بخش بود💠
#قسمت_پنجاه_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بعد از برگشت دنبال دو قطره آبی بودم که در عالم پس از مرگ تجربه کردم 💠
#قسمت_پنجاه_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سرگذشت رقت بار مردی رو دیدم که ...💠
#قسمت_پنجاه_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. دیگه احمدو نگاه نکردم و رفتیم تو ..طوری برخورد کردن که انگار نه انگار بدون اجازه بچمو ازم گرفته بو
.
مامانم مثل همیشه زود به خنده گرف تا دعوا و دلخوری پیش نیاد
اومد سمت من ..بغلم کرد و گفت ..
_:جیش نوه خودمه ...ناراحتی نداره که .. آقا رحیم داره شوخی میکنه ..
پدرشوهرم بلندشد وقیح نگاهی بهم کرد ...
_:من بگمم جیش نومو بخوره هم نباید ناراحت بشی ..اون بچه نوه منه ..!
دستشو زد به سینش و رفت ..
مادرشوهرم هراسون اومد..
_:چیه ؟باز چی شده ؟بازم که نرسیده عزا گرفتی الهه ؟ما چیکارت کردیم که اینقدر مارو اذیت میکنی ؟ جز اینکه که همیشه خوبیتو خواستیم ..
دیگه صبرم سر اومد...داد زدم ..من میخوام برم خونمون ..از حرف وقیح پدرشوهرم ..از حرفهای خالم عقم میگرفت ..چندشم میشد ...تو بغل مامانم زار میزدم ولی مامانم زیررگوشم التماس میکرد.
_:بس کن ..ول کن ..زندگیتو خراب نکن ..تو بزاری الان بری اینا این طفل معصومو ازت میگیرن..
نیم نگاهی با چشمهای خیسم به هلن انداختم ..بی خبر از هیاهوی دنیای کثیف اروم خوابیده بود..مامانم راست میگفت ..اگه من از این خونه میخواستم برم باید بدون بچه میرفتم ..مثل همیشه باز محکوم به سکوت شدم ..محکوم به سوختن و ساختن ..احمد تمام مدت فقط کنار هلن نشسته بودوسرش پایین بود. میدونستم جرات نداره منو نگاه کنه ...سردرد لعنتی و تحمل اون خونه روزهای زایمان رو برام تلخترین روزهای زندگیم کرد ..
شب وقتی تو اتاق رفتیم بخوابیم ..احمد اروم از پشت بغلم کرد..محکم دستشو ازکمرم بلند کردمو پسش زدم
زیر گوشمو بوسید و گفت ..برات جبران میکنم .فقط صبور باش ..بدون اینکه برگردم با بعض گفتم.
_:نمیخوام جبران کنی فقط منو ببر خونم ..من مریضم ..اینجا سرو صداس نمیتونم استراحت کنم نمیتونم لباس راحت بپوشم ..نمیتونم بچمو راحت شیر بدم ..نمیتونم تنهایی برم سرویس ..اگه خونه خودم بودم مامانم مجبور نبود شب بره ..صب بیاد...چرا اینارو نمیفهمی ..
_:میفهمم ..تو صبور باش ..قول میدم خیلی زود بریم ...
خیلی زودی که احمد گفت شش روز طول کشید ..شش روز عذاب کشیدم ...به مامانم میگفتم بهت طعنه کنایه میزنن..بی احترامی میکنن .نیا اینجا . ولی هرروز صب می اومدو شب میرفت ..دلش نمی اومددتنهام بزاره...غذا و ..لباس و کهنه های بچه رو مامانم میشست ..فقط به اسم اونجا بودم هیچ کاری برام نکردن...وقتی مامانم می اومد لباس چرکها رو قایم میکردم که زیاددخسته نشه ..تا میرفت ..با شکمی که هنوز نخ بخیه هاشو نکشیده بودن ..با سردرد وحشتناک ..شب مینشستم لب حوض کوچیک گوشه حیاط و تو هوای سرد پاییز با آب سردلباس و کهنه های هلن و میشستم ..
بلاخره ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
بی علی اصل عبادت باطل است
بی علی هر کس بمیرد جاهل است
بی علی تقوی ، گلی بی رنگ و بوست
بندگی همچون نمازی بی وضوست
💐💐عید سعید #غدیر بر شما شیعیان مبارک💐💐
مسافرانِ عشق
. مامانم مثل همیشه زود به خنده گرف تا دعوا و دلخوری پیش نیاد اومد سمت من ..بغلم کرد و گفت .. _:جیش
.
بلاخره شد شب ششم فامیل ها اومدن و مراسم نامگذاری شد در اتاق نیمه باز بود داشتم لباس هلن رو عوض میکردم که شنیدم یکی از مهمون ها پرسید اسمشو بسلامتی چی میزارین ..مادرشوهرم گفت. .والا به ما که نگفتن! منم مثل شما !وای انگار سطل آب یخ رو سرم خالی کردن ..دندونهام و از عصبانیت به حدی روهم فشاردادم که درد کردن.یه انسان چقدر میتونه پست باشه.یه هفته بود اسم بچه رو روزی صد بار خودش صدا میزد حالا داشت مظلوم نمایی میکرد.این ادم ذره ای از خدا نمیترسید چرا ! اون شبم تموم شد احمد قول داد که صب منو ببره خونمون صب که بیدارشدم احمد نبود..دیگه نمیتونستم تحمل کنم زنگ زدم آژانس و بی سرو صدا رفتم خونمون ..از خونه به احمد زنگ زدم و گفتم اومدم خونه ..نگفتم چرا صب منو نیاورده ..نمیخواستم بهونه دستش بدم ..گفتم ..دیگه لباس تمیز نداشتم عرق کرده بودم اومدم خونه تو هم نخواستم دوبار بیای برگردی ..اخرحرفهامم گفتم برات قورمه سبزی بارگذاشتم تا بحثی پیش نیاد .یه جورایی دیگه از این همه کوتاه اومدن هام ..باج دادن هام برای حق خودم داشتم خسته میشدم ..باید کاری میکردم. .باید محکمتر میشدم ...اون روز گذشت ..شب بدی داشتم ..هلن تا صب بیدار بود و گریه میکرد ..سردردم به خاطر بی خوابی تشدید شده بود.صب که بیدارشدم کلی کار رو سرم ریخته بود..مامانم گفته بود که دوسه روز نمیتونه بیاد .. .با بدترین حال ممکن خونه رو تمیز کردم. .نهار و زود گذاشتم. ..تا احمد بیاد نهاربخوریم کلا سرپا بودم. .چشمهام تار میدید. .ظرفهای نهارو که شستم ..هلن و تو گهوارش تاب دادم .احمد هم رفت تو اتاق خوابید .منم کنار گهواره هلن دراز کشیدم ..یعنی تشنه خواب بودم ..هنوز پلک هام رو هم نیافته بود که زنگ درمون به صدا دراومد نگاهی به ساعت کردم سه بعددازظهربود..به سختی بلندشدم و گیج و منگ رفتم درو باززکردم پدر شوهر و دوتا خواهرشوهرام بودن..سعی کردم با خوشرویی برخورد کنم تعارف کردم ..خواهرشوهرام اومدن و پدرشوهرم گفت من میرم کاردارم ..عصر میام دنبالتون
تا رفتیم تو خونه ..سریع یه چایی گذاشتم ..قدرت نشستن و همصحبتی نداشتم ..معصومه گفت
_:اللهه حالت انگار خوب نیست ؟
_:نه بهترم ..دیشب نخوابیدم. .گیج خوابم
_:ما اینجاییم دیگه اومدیم بچه رو ببینیم ..تو بخواب .
خواهرشوهر بزرگم فریده گفت.
_:اره تو بخواب ..ما حواسمون هست
یاد حرفش افتادم که گفته بودچون بچت دختره نمیایم سمتش !چقدرپررو بودن !
پوزخندی زدم و رفتم روی کاناپه دراز کشیدم
نمیدونم چقدر.