eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
10.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 بیماری و وضعیت جسمانی پیش از تجربه 💠 *________ @mosaferneEshgh
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 روحم بالای سر جسمم ایستاده بود و ... 💠 *________ @mosaferneEshgh
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 قطع امید پزشکان از وضعیت تجربه گر💠 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نبود دیوار حائل بین اشیا و دیدن رویدار های بیرون از اتاق💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. گفت که ماشین خرابه با موتور میادددنبالم ..جاخوردم اخه قرارربود شب بیاید !حالا دم ظهر یهو میگه با
. . احمد میشه بگی دردت چیه؟ احمدحق به جانب چند قدم اومد سمتم .. _:دردم اینه تو پیش خانوادت منو سکه یه پول کردی ؟دردم اینه زنم وقتی بهش میگه بلندشو بریم صد جور اما و اگر میاره .. دستمو گذاشتم رو سرم . _:وای ...وای ...احمد ..!احمدددد!تورو خدا اینقدر حرفهای مسخره نگو ..کدوم اما و اگر...کی به حرفت گوش ندادم. .فقط گفتم بشین نهاربخور بریم ...کجای حرفم بی احترامی به تو بود ..تو چند وقته اصلا یه طوری هستی. .. رفت سمت دراتاق. . _:گشنمه یه چیزی درست کن. . کنترلمو یهو از دست دادم. .دستمو محکم کوبیدم روی میزم ..تمام لوازم آرایشی و لاک هام ریختن زمین. . باصدای بلندی گفتم .. _:خیلی بدی احمد...این درد تو نیست اینا فقط بهونه هاته. . احمد رفت سمت تختم مانتومو برداشت .. پرت کرد سمتم .. _:ناراحتی اومدی ؟بپوش ببرمت ..بپوش . تا مانتو رو پرت کرد جیغم رفت رو هوا ..تو جیب مانتوم گوشیم بود. . گوشی خورد به چشم چپم ..درد وحشتناکی رو تجربه کردم .. احمد دوید سمتم. .دستم روی چشمم بود... با گریه و داد دستمو احمد بزور از روی چشمم برداشت. ..یهو داد زد .. _:چی شد ..چی خورد به چشمت. .چشمت داره خون میاد. دستمو نگاه کردم پرخون بود. . احمدو با سرشونم کناررزدم بلند شدم تو آینه خودمو دیدم ... وای خدای من ..چشم چپم اززشدت باد و ورم کلا بسته شده بودو از گوشش خون روی گونم میریخت...دستمو گذاشتم رو چشمم داد زدم .. _:خدااا....چشممم. ...چشممممم.... احمد سریع آمادم کرد. دستپاچه بود..خیلی ترسیده بود ..حالا خیلی اروم و با محبت حرف میزد ...با بغض ازم معذرت خواهی میکرد. تن تن میگفت..بخشید ..ببخشید ..من فقط مانتو تو پرت کردم ..نمیدونستم ...بخدا نمیدونستم. . خیلی زود سواررموتورم کرد و رفتیم نزدیکترین درمانگاه ... تا وضعیت منو دیدن پرستارها شروع به پچ پچ کردن و نگاه های ترحم آمیزی بهم داشتن. .بستریم کردن ..دکترراومد بالاسرم .. _:کی این بلارو سرت آورده ؟! نگاهی به احمد و نگاهی به دکتررکردم و گفتم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام(63)🌺 روزهای آخر2 سید یکی ازبچه ها گفت: آقاســيدشــما که مــارونصف جون كــردي
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (64) وصال ســاعت نه صبح بود تانکهاي دشــمن مرتب شــليک مي کردند و جلو مي آمدند. از ســنگر کناري ما يکي ازبچه ها بلند شد واولين گلوله آرپي جي راشــليک کرد. گلوله از کنارتانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شليک کردو سنگررا منهدم کرد.تانكهائي كه ازروبرومي آمدند بســيارنزديك شده بودند. شاهرخ هم اولين گلوله را شــليك كرد. بلافاصله جاي خودمان راعــوض کرديم آنها بي امان شــليک ميکردند. شــاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کردوباصداي مهيبي تانک منفجر شد. تيربارروي تانکها مرتب شليك مي كردند ماهنوزدر كنارنفربردر درون خاكريزبوديم. فاصله تانك ها با ما كمتراز صدمتربود. شاهرخ پرسيد: نارنجك داري؟گفتم: آره چطورمگه! گفت: نفربر رو منفجر كن. نبايددست عراقيابيفته. بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپي جي هست بروبيار. بعد هم آماده شليك آخرين گلوله شــد. شاهرخ از جا بلند شد وروي خاكريزرفت. من هم دويدم ودو گلولـه آرپي جــي پيدا کردم. هنوز گلوله آخررا شــليک نکرده بود كه صدائي شنيدم!يكدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چيزي كه مي ديدم باوركردني نبود. گلوله هارا انداختم ودويدم. شاهرخ آرام وآسوده بردامنه خاكريزافتاده بود. گوئي سالهاست كه به خواب رفته. برروي سينهاش حفره ائي ايجاد شده بود. خون باشد تا از آنجا بيرون ميزد! گلوله تيربارتانك دقيقاًبه سينه شاهرخ اصابت كرده بود. رنگ از چهره ام پريده بود. مات ومبهوت نگاهش ميکردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشسـتم. داد مي زدمو صدايش مي كردم. اما هيچ عكس العملي نشــان نمي داد. تانكها به من خيلي نزديك شده بودند. صداي انفجارهاوبوي باروت همه جارا گرفته بود. نمي دانســتم چه كنم. نه مي توانستم اورا به عقب منتقل كنم نه توان جنگيدن داشت