eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
مسافرانِ عشق
. فرهاد با اخمایی در هم گره زده و صورتی پر ریش کنارم نشسته بود... وقتی چشمم به شلوارش خورد مشخص بود
. در رو باز کردم و داخل شدم در رو بستم و پشت در روی زمین افتادم... داشتم گریه میکردم که با صدای اقدس به خودم اومدم: گفتم که خیر نمیبینی هنوز اولشه صبر کن ببین چیکارت میکنه... رو بهش گفتم: تمومش کن اقدس تو که خودت میدونی من این وسط قربانی بودم من مقصر نبودم چرا همش داری اذیتم میکنی هان؟ مگه من خواستگارتو دزدیدم؟ چرا به آقاجون نگفتی دوسش داری؟ به تو هم میگن خواهر؟ دهنشو کج کرد و گفت: نه به تو میگن خواهر... فرهاد خواستگارم نبود عشقم بود هست خواهد بود... اینارو گفت و رفت داخل خونه... بلند شدم و سلانه سلانه داخل خونه شدم... آقاجونم نبود و رفته بود وسایل کرایه ای رو پس بده مادرم بود که طبق معمول آدامس به دهن نشسته بود و کوپلن میدوخت... با دیدن من گفت: چیه تحویلت نگرفت؟ دیگه تحملم طاق شده بود داد زدم: تو مادر منم هستی یا نیستی؟ چرا زجرم میدی؟ چون اقدس شبیه خودت بوده همیشه دوسش داشتی ولی هیچوقت به من محل ندادی... فک کردی جای نشگونایی که ازم میگرفتی یادم رفته؟ تو با عمه مشکل داشتی مکه تقصیر من بود که شبیه عمه شدم... تو فقط بخاطر اینکه من شبیه عمه بودم دوسم نداشتی حلالت نمیکنم هیچووووقت.... به زودی هم شاهد مرگم خواهید بود... مادرم مات و مبهوت نگاهم میکرد... تا بحال انقدر عصبانی ندیده بودم با دهانی باز رو به اقدس گفت: وحشی شده ولش کن سر به سرش نذار... رفتم داخل اتاق و در رو بستم و زار زار اشک ریختم... آقاجونم زیاد طول نکشید برگشت خونه... اول از همه سراغ منو از مادرم و اقدس گرفت که مادرم گفت: کجا میخواستی باشه تو اتاقه... آقاجونم گفت: چرا با فرهاد بیرون غذا نخوردن پس؟ مادرم: چه میدونم لابد چه ادا اطواری درآورده پسره انداختدش دم خونه... آقاجونم قدمهاش رو سمت اتاق برداشت... سریع اشکامو پاک کردم و آقاجون داخل شد... با دیدن چشمای قرمز و پف کردم اخماش تو هم رفت و گفت: چی شده دخترم؟ فرهاد اذیتت کرده؟ بگو برم حقشو بذارم کف دستش... خندیدم و گفتم: نه آقاجون دلم گرفته بود... آقاجونم بغلم کرد و گفت: طبیعیه دخترم روز اولیه که متعهد شدی بابا...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسافرانِ عشق
. در رو باز کردم و داخل شدم در رو بستم و پشت در روی زمین افتادم... داشتم گریه میکردم که با صدای اقدس
. لبخندی تصنعی به روی آقاجونم زدم که آقاجونم گفت: بیا بیرون دخترم میخوایم ناهار بخوریم... آقاجون خواست بره بیرون که گفت: چرا با فرهاد بیرون غذا نخوردید؟ شما که دیگه محرم همید... گفتم: خسته بود یکم رفت استراحت کنه... دروغی که گفته بودم رو خودم باور کردم... آقاجونم رفت و منم دنبالش رفتم... سفره غذا رو پهن کردیم و چلو مرغی که مادرم درست کرده بود رو خوردیم ولی هیچی از مزه غذا جز طعم گس بغض نفهمیدم... اونروز گذشت و روز بعد صبح تلفن خونه به صدا درومد... به سمت تلفن رفتم و برش داشتم ولی فقط صدای نفسهای ممتد میومد و قطع کرد... دوباره زنگ زد دوباره برداشتم و قطع کرد... گوشی رو زمین گذاشتم شونه ای بالا انداختم و به داخل اتاق رفتم که دوباره تلفن زنگ خورد... اقدس به سمت تلفن رفت و آروم داشت صحبت میکرد... حدس زدم اقدس با کس دیگه ای آشنا شده که بتونه فرهاد رو فراموش کنه ولی... انقدر خوشحال بودم از اینکه اقدس با کسی آشنا شده بود که یک لحظه تمام بدی ها و کینه های اقدس رو فراموش کردم و با لبخند رو بهش گفتم: کی بود؟ اخماشو تو هم کشید و گفت: به تو چه؟ تازگیا گوشم که وایمیسی... وا رفتم انتظار داشتم اقدس همه چیو تموم کنه ولی روز به روز این کینه بزرگتر میشد و مثل غذه ای سرطانی وجود اقدس رو دربر میگرفت... اونروز فرهاد سراغی از من نگرفت و نه تنها اونروز بلکه چند روز از فرهاد خبری نبود... اقدس وقتی منو میدید با حالت تمسخر میگفت: چیه؟ نمیاد ببردت بستنی بخورید؟ نمیبردت سینما؟ آخی... چقدر ازت فراریه... و میزد زیر خنده و میگفت: چقدر ازت فراریه این فرهاد کوه کن... بغضمو قورت میدادمو هیچی نمیگفتم... تا اینکه یکروز آقاجون از غیبت طولانی مدت فرهاد شاکی شده بود رو به من گفت: آخرین بار کی فرهادو دیدی اعظم بابا؟ سر به زیر انداختم و گفتم: همون روز عقد... آقاجونم ابرو در هم کشید و گفت: چرا دیگه نمیاد سراغت؟ گفتم: نمیدونم لابد کار داره... در همین حین اقدس تخمه میشکوند و با تمسخر میخندید... آقاجونم نگاه بدی به اقدس انداخت که باعث شد اقدس خودشو جنع و جور کنه... مادرم که تا اون لحظه ساکت بود گفت: خودت کردی مرد خودت دختر خودتو بدبخت کردی چرا به زور دادیش به فرهاد؟ فرهاد اعظمو نمیخواد اقدسو میخواد هنوزم چشمش دنبال اقدسه... آقاجون داد زد: تمومش کن طوبی وگرنه میندازمت خونه پدرت...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ اللهم عجل لولیک الفرج‌‌‌ ❤️🌱🤲🏻 ‌ *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. لبخندی تصنعی به روی آقاجونم زدم که آقاجونم گفت: بیا بیرون دخترم میخوایم ناهار بخوریم... آقاجون خوا
. مادرم به حالت قهر از پدرم رو گرفت و هیچی نگفت... آقاجونم گفت: فردا باید به حاجی بگم زودتر بیان بساط عروسی رو را بندازن که چی بشه انقدر عقد موندن اصلا به صلاح نیست... ایوای آقاجونم خیلی عجله میکرد و من از آینده نامعلومم ترس داشتم... آقاجونم کار خودش رو کرده بود با حاجی صحبت کرده بود که بیان و برای سور و سات عروسی برنامه بچینیم... شب آقاجون با دست پر اومد خونه و به مادرم میگفت: خانم امشب حاجی و خونوادش میان درمورد عروسی صحبت کنیم اینارو گرفتم برا مهمونا... مادرم شیرینی و میوه ها رو گرفت و آقاجونم هندونه رو هل داد داخل حوض... استرس تمام جونم رو گرفته بود... قرار بود بعد از مدتها فرهاد رو ببینم... فرهادی که من دوسش داشتم ولی این عشق برای من ممنوعه بود... اونشب خانواده فرهاد سر رسیدن... مادر فرهاد حتی جواب سلام من رو نداد و بجاش کلی اقدس رو ماچ و بوسه کرد... فرهاد به تکون دادن سری اکتفا کرد ولی وقتی چشمش به اقدس افتاد حالت نگاهش کلا عوض شد انکار جوون تر شد شاداب تر شد حالش بهتر شد... ولی من... حال فرهاد با اقدس خوب بود و اقدس با فرهاد و من این بین حکم مزاحم رو داشتم... اونشب حاجی بی مقدمه رفت سر اصل مطلب و عروسی رو برای یک هفته دیگه تعیین کرد... قرار شد عروسی توی حیاط بزرگ خونه حاجی گرفته بشه و کلی مهمون دعوت بشه... پدرم هم قبول کرد و قرار شد آخر هفته آینده عروسی ما برگزار بشه... از فردا باید میرفتیم دنبال لباس عروس... انگار حاجی فکرم رو خونده باشه گفت: فرهاد فردا میاد دنبال اعظم برن هر لباس عروسی که دلش خواست بخره... مادر فرهاد مداخله کرد و گفت: نیازی به ولخرجی نیست لباس عروس بچه خواهر حاجی هست همونو ازشون قرض میگیریم میشورن میپوشه... حاجی جواب داد: یعنی چی خانم مکه آبرومو از سر راه آوردم لباس کهنه مردمو بگیرم... مادر فرهاد: نه مردم نیستن خواهرته عیبیم نداره من پول به لباس عروس نمیدم تموم شد رفت... حاجی که تسلیم حاج خانم شده بود گفت: باشه لباس عروس که تخصص ما مردا نیست شما خانوما خودتون بهتر سر درمیارید... پس قرار شد با لباسی کهنه برم سر خونه زندگیم... هرچند اصلا مهم نبود... آقاجونم از فردای اونروز تمام وسایلی که یه خونه نیاز داشت رو برام خرید و فرستاد طبقه پایین خونه حاجی که قرار بود اونجا بشه خونمون...