eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر سینه کسی نزند دست رد حسن دلبسته عطای تو حتی رجیم ها هر کس که زیر سایه حُسنِ *حَسن* رسید پر می زند ز قلب و دلش کل بیم ها 🖤 ‌ *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. مادرم به حالت قهر از پدرم رو گرفت و هیچی نگفت... آقاجونم گفت: فردا باید به حاجی بگم زودتر بیان بسا
. من حتی لباس عروس نو به دلم موند... لباس عروس کهنه و رنگ و رو رفته دختر عمه فرهاد رو تنم کردم... تو تنم زار میزد. لباس رو که پوشیدم اقدس شروع کرد با صدای بلند خندیدن: انگار یه گربه رو انداختن تو پوست شیر و باز هم خندید... ناراحت شده بودم. وقتی نمونده بود برای خریدن لباس... روز آخر بود و باید با همین لباس گل و گشاد میرفتم تو مراسم... مادر فرهاد رو به مادرم گفت: دختر خواهرم همیشه زنای فامیلو آرایش میکنه الان میاد درستش میکنه نیازی نیست آرایشگاه بره. وای خدایا اینا قصد داشتن از من یه عروس زشت بسازن هرچند همیشه همه میگفتن من زیبایی ندارم ولی امروز میتونست بهترین روزم باشه... چیزی نگفتم. دختر خاله فرهاد اومد خونه ما و شروع کرد درست کردن موهام و صورتم... یه کرم خیلی سفید مالوند به صورتم و با دست شروع به ماساژ دادن پوستم کرد هی کرم میزد و ماساژ میداد: اه چقدر صورت چاله چوله داره پر نمیشه... گفتم: بسه لطفا دیگه کرم نزنید حالم بد شد... آدامس گنده ای که انداخته بود تو دهنش رو جابجا کرد و بادکنک بزرگی ترکوند و گفت: وا اینم خوبیه من میخوام کمی از سیاهیت کم شه و چاله چوله هات پر شه... کرم رو با حرص پرت کرد سمتی و شروع به آرایش چشمام کرد... وقتی خودمو دیدم یه سایه قرمز زده بود پشت چشمم و با مداد مشکی رنگ پر رنگی پشت چشمم کشیده بود. هر چشمم یه شکل بود... داشت گریم میگرفت که گفت: بذار ماتیکتم بزنم... از توی مشنبا یه ماتیک درآورد و گفت: اینو عمم از مکه آورده همین خوبه برات میزنم... شروع کرد به مالیدن ماتیک مکه به لبم... دیگه شبیه شبح شده بودم... شروع کرد به درست کردن موهام... اولش موهامو از وسط جدا کرد و محکم با کش بشست پشت سرم... بعد موهای دم اسبیم رو لوله کرد پشت سرم... حالم از خودم بهم خورد... قبلا خیلی قشنگتر بودم شبیه جن شده بودم... اینجوری فرهاد حتما دیگه پرتم میکرد بیرون... داشت گریم میگرفت که گفت: به به عالی شدی... نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم که آدامسشو توی دهنش جابجا کرد و گفت: خب من دیگه برم که الان مراسم شروع میشه خودم آماده شم... بعد از رفتنش مادرم و اقدس اومدن داخل اتاق... اقدس هییین بلندی کشید و گفت: واااای چه خوشگل شدی و دوباره خندید... مادرم زد به پهلوی اقدس و رو به من گفت: بلند شو الان فرهاد میاد دنبالت برو کفشاتم بپوش... با تمسخر گفتم: کفشای مادربزرگ فرهادو که نیاوردن من بپوشم؟ مادرم زد رو دستش و گفت: انقدر زبون دراز نباش اینم از خوبیه مادر فرهاد لباس برات قرض کرد و آرایشگر آورد تو خونه...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دلیل بازگو نکردن تجربه و حرفی که موقع برگشت بهم گفتن💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. من حتی لباس عروس نو به دلم موند... لباس عروس کهنه و رنگ و رو رفته دختر عمه فرهاد رو تنم کردم... ت
. بلند شدم و داد زدم طاقتم طاق شده بود لباس گشادم نشون دادمو گفتم: این خوبی رو میگی؟ به قول اقدس انگارگربه رو انداختن تو پوست شیر... رفتم جلو آینه و صورتم رو نشون دادم و گفتم: یا این آرایش؟ چشامو ببین؟ انگار کورم هر کدوم یه اندازه... موهام؟ موهامو دیدی؟ خودم میبستم قشنگتر بود... بعد میگی خوبی کرده؟ نخیر خوبی نکرده شما منو ملیجک کردید که تو مراسم بهم بخندن... اقدس چشم غره رفت و گفت: فرهاد مهمه که اونم اصلا نگات نمیکنه پاشو جمع کن اداهاتو... در همین حین صدای زنگ به گوشم رسید... مادرم دستمو گرفت و تقریبا به سمت بیرون هلم داد: برو اومد... رفتم سمت بیرون و فرهاد رو کت و شلوار به تن دیدم... به قدری قشنگ شده بود که میخواستم داد بزنم و بگم من نمیام میخواین منو به تمسخر بگیرید... ولی خودداری کردم و بغضمو قورت دادم... رفتم و فرهاد بدون اینکه نگام کنه گفت: برو بشین داخل ماشین... رفتم و سمت شاگرد نشستم... سرم زیر بود نمیخواستم منو ببینه هرچند به قول اقدس اصلا نگامم نمیکرد... ماشین رو حرکت داد و رفتیم سمت حیاط خونه حاجی که مراسم بود... مادرم و بقیه هم قبل از ما رسیده بودن... داشتم همراه فرهاد قدم برمیداشتم... کفشایی که به پام گشاد بود و لباسی که توی تنم زار میزد و آرایشی که بیشتر شبیه جادوگر شده بودم تا عروس حالم رو بد کرده بود... سرم زیر بود ولی سنگینی نگاه مهمونا و پچ پچشاون توی سرم میپیچید... انکار توی اون شلوغی صداها میشنیدم صدای تمسخر و خنده هاشون رو... رفتیم و نشستیم جایگاه عروس و داماد... خداروشکر کردم دور بودیم و کسی نمیتونست مارو ببینه... فرهاد که اصلا نگاهم نمیکرد... آهنگ پخش شده بود و هر کس حرکات موزونی که بلد بود انجام میداد... نوشیدنی از هر مدل پخش بود... هر کس به خواسته خودش از هر نوشیدنی که میخواست میل میکرد... دخترعمه فرهاد که لباس مال اون بود نزدیک اومد و با لبخند گفت: عروس داماد بیاید یکم برقصید... میترسیدم نگاهش به قیافه اجنه ای من بیفته... ولی دیگه مهم نبود آب از سرم گذشته بود... به اجبار با فرهاد رفتیم وسط... فرهاد موقع رقص اصلا حواسش به من نبود و با لبخندی میرقصید وقتی نگاهم به اقدس افتاد که جوری میرقصه که روبروی فرهاد باشه بازم دلم شکست...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیایید خیال کنیم که سالها گذشت... مرزای پوشیدگی کم کم شکست... حتما نگاه کنید و حد اکثری نشر بدین
عبا کشیده به سر غربتی نهان دارد نگاه زار به این حالش آسمان دارد به یک قدم نرسیده دوباره میوفتد مشخص است تنی زار و ناتوان دارد به سوز زهر پذیرایی از غریبی شد چه یادگاری تلخی ز میزبان دارد 🏴سالروز شهادت امام رضا«ع» تسلیت باد🏴
مسافرانِ عشق
. بلند شدم و داد زدم طاقتم طاق شده بود لباس گشادم نشون دادمو گفتم: این خوبی رو میگی؟ به قول اقدس ان
. توی مجلس عروسی انگار اقدس با فرهاد بود و من فقط برای خودم اون وسط حرکت میکردم. فرهاد ضربه آخر رو زمانی زد که روی سر اقدس گلبرگ ریخت... دلم.گرفت ولی کازی ازم ساخته نبود... عروسی تمام شد و همه اومدن تبریک گفتن و رفتن. فقط موند خانواده من و خانواده فرهاد که از اون بین اقدس از استرس ناخوناشو میخورد و نمیدونست چیکار کنه و من ترس تمام جونم رو گرفته بود... در مورد عروس شدن چیزایی شنیده بودم ولی از اصل ماجرا بیخبر بودم... دخترعمه فرهاد آخر مجلس نزدیکم شد و گفت: ببین اعظم لباسم دستت امانته ها نبینم کثیفش کنی... با خنده گفتم: الان میرم درش میارم میخوابم نکران نباش... زد زیر خنده و من رو کناری کشید و تمام باید و نبایدهای امشب رو بهم توضیح داد... ولی من اطمینان داشتم فرهاد با من هیچ کاری نمیتونست داشته باشه تمام آرزوی فرهاد اقدس بود نه من... پدرم نزدیک اومد و رو به فرهاد گفت: این دختر تمام دارایی منه سپردمش دست تو نبینم ناراحت باشه که آسمون رو به زمین میدوزم... فرهاد سر به زیر انداخت و گفت: چشم... ولی این چشم بی روحی که گفت از صد تا نه گفتن بدتر بود... بالاخره تموم شد و با فرهاد راهی خونه شدیم... خونه قشنگ و دلبازی بود و تمام جهیزیه من داخلش چیده شده بود... رفتم داخل اتاقی که دو دست لهاف و تشک روی زمین پهن شده بود که من رو یاد حرف ناهید دختر عمه فرهاد انداخت... ترس برم داشت... رفتم نشستم روی لهاف تشک و منتظر فرهاد نشستم... فرهاد داخل اتاق شد و بدون اینکه به من نکاهی بکنه بالشش رو از روی زمین برداشت و به سمت نشیمن رفت... بالش رو با حرص روی زمین پرت کرد کتش رو سمت دیگه خونه پرت کرد و کفشاش رو با تکون پا از پاهاش درآورد و روی بالش دراز کشید...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا