eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه روزی اگه همه تو رو رد کردن برو در خونه ی مولات "صاحب الزمان" بگو یا ابا صالح المهدی ادرکنی آقا دستتو میگیره... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. خودش رو میزد و به من بد و بیراه میگفت... انقدر گریه کرد و خودشو به در و دیوار زد که ازش ترسیده بود
. جلوش رو سد کردم و گفتم: مگه من چمه؟ چیم ازاقدس کمتره؟ زد زیر خنده و گفت: بیا برو کنار بذار برم بخوابم خودشو با اقدس من مقایسه میکنه... زدم زیر گریه: آره اقدس خوشگله ولی من بیشتر از اقدس عاشقتم... با تعجب توام با عصبانیت نگام کرد و دندوناشو روی هم فشار داد: تو حق نداری عاشق من باشی... اعتراف سختی کرده بودم خودمو زیر پا گذاشته بودم... خورد شده بودم ولی سبک شدم... اونشب تا خود صبح نخوابیدم و به بچه فرهادی فکر میکردم که اگه تو وجودم بزرگش میکردم چقدر خوشبخت میشدم... اگه باردار میشدم حتما اقدس دست از سر زندگیم برمیداشت... ولی افسوس که فرهاد ذره ای دلش نمیخواست من مادر بچه هاش باشم و فقط اقدس رو مادر بچه هاش میدونست... روزها میگذشت و من احساس پوچی میکردم... انگار بیش از پیش افسرده شده بودم... گوشه گیر شده بودم و زیاد با کسی حرف نمیزدم... روزی نبود که فرهاد بیاد و با من غذا بخوره... اصلا فرهاد دستپخت منو نخورده بود... اون رورها انقدر درگیر بودم و ذهنم مشغول بود که هیچی رو به یاد نمیاوردم... یکروز که بعد از ماه ها مادرم من و فرهاد رو به خونشون دعوت کرده بود از قضا دخترخالم که تازه ازدواج کرده بود هم اومده بود... دختر خوب و خونگرمی بود و خیلی باهم صمیمی بودیم... مشغول صحبت باهم بودیم که گفت: راستش اعظم من چند وقتیه عقب انداختم احساس میکنم باردارم فردا میرم آزمایش خیلی اضطراب دارم... گفتم: واااای راست میگی؟ ایشالا که خیره و اون چی که میخوای سر راهت قرار بگیره... خندید و گفت: خیلی دلم میخواد مجتبی(شوهرش) رو غافلگیر کنم میدونم خیلی خوشحال میشه... راستی آقا فرهاد بچه نمیخواد؟ آخه شما چندین ماهه ازدواج کردین... چیزی نگفتم و به لبخندی اکتفا کردم... اقدس چایی تعارف میکرد که لحظه ای حرف محبوبه توی ذهنم جرقه زد: چند روزی از وقتم گذشته... وای منم چند روز که سهله حدود یک ماه از وقتم گذشته بود و من بیخبر داشتم زندگی میکردم... انقدر ذهنم درگیر بود که به هیچی فکر نمیکردم... یه لحظه از به یا آوری اینکه باردار باشم دلم غنج رفت و ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش بست... همون لحظه متوجه نگاه گیرای فرهاد و اقدس به هم شدم... ولی دعا دعا کردم حامله باشم تا اقدس از زندگیم بره بیرون....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نبود نیست و نخواهد بود عزیز تر از تو کسی برای من … *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. جلوش رو سد کردم و گفتم: مگه من چمه؟ چیم ازاقدس کمتره؟ زد زیر خنده و گفت: بیا برو کنار بذار برم ب
. تو همون حین مادرم که عادت داشت عود دود میکرد بازهم اینکارو کرد و من با بوی عود چند مرتبه عوق زدم و بار چندم به سمت توالت داخل حیاط فرار کردم... به شدت بالا میاوردم و نفسم بند اومده بود... هیشکی جز پدرم دنبالم نیومده بود... اطرافم رو نگاه کردم که دو تا چشم سوالی از پشت پنجره به من زول زده بود... اون چشما متعلق به اقدس بود و مطمئن بودم که بهم شک کرده... پدرم دست به پشتم زد و گفت: خوبی دخترم؟ چی شد یهو؟ گفتم: نمیدونم لابد مسموم شدم... پدرم هم قبول کرد و رفتیم داخل خونه... اقدس جلوی جمع با هرهر و کرکر گفت: مجبوری مگه هی بلمبونی؟ کم بخور حالت بد نشه... خیلی خجالت کشیدم ولی جوابش رو ندادم... چون مطمئن بودم باردارم سکوت کرده بودم روزای پیروزی من بود... اون بچه عامل خوشبختی من میشد... چقدر خام بودم که نمیدونستم چه بلاهایی قراره سر بچم بیاد... از اون مهمونی که به خونه برگشتیم فرهاد سوالی نگاهم میکرد: چت بود امشب؟ گفتم: هیچیم چرا میپرسی؟ یه تای ابروشو بالا داد و گفت: خودت میدونی که چرا میپرسم... اعظم وای به حالت وای به حالت حامله باشی ازم مخفی کنی... دهنمو کج کردم و با جدیت گفتم: برو با توعم... حامله باشم چجوری مخفی کنم مگه شکممو میخوام قایم کنم؟ چیزی نگفت و با حرص رفت و یه گوشه دراز کشید و ساعدش رو روی چشمش گذاشت... منم به شدت خوابم میومد رفتم و سر روی بالش نذاشته خوابم برد... انقدر عمیق خوابیده بودم که نفهمیدم کی ظهر شده و با حالت گرسنگی از خواب بیدار شدم... سمت یخچال رفتم و تخم مرغی برداشتم تا با کره نیمرو کنم ولی به محض اینکه بوی نیمرو بهم خورد همونجا وسط آشپزخونه با معده خالی زرداب بالا آوردم... هیشکی خونه نبود و خودم اونجارو تمیز کردم... دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم: نمیدونم دختری یا پسر ولی هرچی هستی همدم مادرت باش که خیلی تنهاست... عروسکم برای مامان دعا کن...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اقا ردای سَبزِ اِمامَت مُبارک پوشیدَنِ لِباسِ خِلافَت مُبارَک اِی آخَرین ذَخیرهِ زَهراییِ حَسَن آغاز روزِگار اِمامَت مُبارَک... سالروز آغاز امامت پسر زهرا حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف مبارک باد💐💐