فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. تیک تاک ساعت روی مغزم رژه میرفت... ناخونام رو میجویدم و حتی به دخترم هم محل نمیدادم... چی قرار بود
.
از رفتن اقدس حدود یک هفته میگذشت هنوز به وسایلای اقدس دست زده نشده بود...
چقدر دلگیر بود خونه ای که این چنین ازهم پاشید...
بی سرو صدا با فرهاد عقد دوباره کردیم و رفتم سر خونه زندگیم...
اما اون خونه زندگی شبیه هیچ خونه زندگی نبود...
روز اول که وارد خونه شدم با ذوق نازنین رو زمین گذاشتم و خودم داخل آشپزخانه رفتم و با لبخند رو به فرهادی که مشغول خوندن روزنامه بود گفتم: چی درست کنم ناهار؟
جوابم رو نداد...
بار دیگه با صدای بلندتری تکرار کردم باز هم جوابم رو نداد...
روزنامه رو کناری گذاشت و گفت: بیا بشین کارت دارم...
با ترس و لرز قدم برداشتم روبروش نشسته بودم...
دستاشو توی هم قفل کرد و گفت: ببین دختر جون من فقط و فقط بخاطر دخترم دوباره قبولت کردم...
پس نه از من نظر بخوا نه با من صحبت کن من فقط هم خونه تو هستم همین و بس...
نه باهم گردش میریم نه باهم مهمونی میریم نه خرید...
از خونه بیرون نمیری میمونی تو خونه بچه رو به نحو احسنت تربیت میکنی...
فردا روزیاش کج بره من از چشم تو میبینم...
از اینم نترس که ازدواج مجدد کنم...
من روحم با اقدس رفته پس هیچ زنی تو زندگی من جایی نداره...
اینارو گفتم تا بدونی و درست رفتار کنی...
گفت و چیزی در قلب من شکست...
من زندانی شده بودم...
زندانی که حکمم حبس ابد بود...
باید دخترم رو به نحو احسنت تربیت میکردم وگرنه معلوم نبود مجازاتم چیه...
روزگار چه خواب بدی برام دیده بود...
روزها از پی هم میگذشتن ولی فرهاد کلمه ای با من حرف نمیزد...
تشنه محبتش بودم ولی انگار که انگار...
یکروز که از کمبود محبت داشتم روانی میشدم خودم رو به بیماری زدم...
اون روز بعد از اینکه فرهاد اومد خونه در حین غذا پختن تصمیم گرفتم خودم رو پرت کردم روی زگین و از حال برم تا عکس العمل فرهاد رو ببینم...
اینکار رو کردم و منتظر موندم تا بیاد و ببینه چمه ولی از لای چشمم که دید زدم دیدم اومد بالای سرم نگاهی کرد و راهشو کشید و رفت نشست سر جاش...
هیچ عکس العملی نشون نداد...
دلم گریه میخواست چرا نمیتونست منو دوست داشته باشه...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. از رفتن اقدس حدود یک هفته میگذشت هنوز به وسایلای اقدس دست زده نشده بود... چقدر دلگیر بود خونه ای ک
.
برای اینکه نقشم لو نره بعد از نیم ساعت با اوف اوف بلند شدم و گفتم: آخ سرم گیج میره وای...
بلند شدم و باز زیر چشمی پاییدمش ولی باز هم انگار نه انگار...
بچم خواب بود و صدای گریه اش بلند شد...
دویدم سمتش و بغلش کردم و بهش شیر دادم...
بهم فشار اومده بود...
اومدم روبروی فرهاد ایستادم و گفتم: واقعا برات مهم نیست چه اتفاقی برام میفتاد نه؟
جوابی نشنیدم چشاشو بست و مچ دستشو روی چشمش گذاشت...
رفتم محکم تکونش دادم: برای چی دوباره منو گرفتی؟ برای چی؟ خواستی عذابم بدی آره؟ تد که میگی بخاطر بچم برگشتم...
بچت به محبت نیاز داره میفهمی اینو؟
فردا افسرده میشه و محبت رو جای دیگه پیدا میکنه به من محبت کن تو چرا انقدر سنگی؟
میگفتم و میزدم تخت سینش...
که آخر سر عصبی شد و پرتم که سمت دیگه و اومد سمتم و دو تا مشت نثارم کرد و گفت: مثل اینکه حرفای اونروزمو نفهمیدی؟
لال مونی بگیر بشین سرجات...
من چرا باید بهت محبت کنم؟
مگه من عاشقتم که محبت کنم بهت؟
تو برای من با موش داخل انباری فرقی نداری حالا میخوای بیام از رو زمین جمعت کنم؟
فوقش زنگ میزدم پدرت بیاد جمعت کنه...
چقدر حرفاش سنگین بود...
با گریه گفتم: تو دختر داری فردا یکیم با دخترت همین کارارو میکنه...
گفت: خیلی رو داری گمشو از جلو چشمم...
ولی نرفتم و ادامه دادم: خب چرا خودت جلو پدرت مقاومت نکردی که منو نمیخوای؟
چرا نگفتی الا و بلا فقط و فقط اقدس رو میخوای؟
گفت: چون ما رو حرف بزرگترمون حرف نمیزنیم...
گفتم: نهههه تو میترسیدی از ارث محروم شی برای همون ساکت نشستی اونا بریدن و دوختن...
گفت: تو مگه لال بودی؟ خب تو میگفتی...
گفتم: من هیچوقت به پدرم نه نگفتم حتی اگه بگه بمیر هم میمیرم...
فقط یکبار بهش نه گفتم...
بعد از کمی سکوت ادامه دادم: وقتی بهم گفت از فرهاد طلاق بگیر بهش گفتم...
بهش گفتم دوستت دارم ازت طلاق نمیگیرم...
افتادم روی زمین و گریه کنان زدم تو صورتم: منو دوست داشته باش منو دوست داشته باش...
بلند شد رفت داخل اتاق و محکم درو بست تا صدامو نشنوه...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. برای اینکه نقشم لو نره بعد از نیم ساعت با اوف اوف بلند شدم و گفتم: آخ سرم گیج میره وای... بلند شد
.
روزها میگذشت و فرهاد روز به روز از من دورتر میشد...
نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و هرروز که بیشتر قد میکشید بیشتر شبیه اقدس میشد...
دو سال از رفتن اقدس گذشته بود که مخالفت های مادرم با پدرم شروع شد...
هرروز بهانه میگرفت و به بهانه های الکی قهر میکرد تا اینوه علت قهرش مشخص شد...
مادرم هوای خارج رفتن به سرش زده بود هرروز گریه و زاری میکرد و میگفت دلم برای اقدس تنگ شده...
یکروز که برای دیدن خانوادم رفته بودم و هنوز از در کوچه داخل نرفته بودم که صدای شکسته شدن ظرفها پشت هم به گوشم خورد...
بعد از اندکی صبر در زدم و مدت زمان زیادی طول کشید تا در باز بشه...
وقتی در باز شد و من ما رم رو با سر و رویی پریشون که تا حال ندیده بودمش دیدم...
چشمایی قرمز و پف شده از گریه موهایی پریشون و صدایی خش دار...
با تعجب گفتم: چی شده؟
بی حرفی کنار رفت و من داخل شدم...
داخل حیاط پر از ظرف شکسته بود..
فورا نازنین رو در آغوش گرفتم تا شیشه خورده پاش رو زخمی نکنه...
پدرم سرش رو بین دو تا دستاش گرفته بود و گوشه حیاط نشسته بود...
حتی نگاه نکرد ببینه کی اومده...
به آقاجون گفتن نازنین هم توجهی نکرد...
شاپور تند و عصبی رو به من گفت: مادرمون فیلش یاد هندستون کرده میخواد بره سوگولیشو ببینه آقاجون مخالفه...
با تعجب و ناراحتی گفتم: چرا مخالفه خب میره و برمیگرده...
شاپور پوزخندی زد و گفت: هه نه برنمیگرده خوش خیال...
به اطراف نگاه کردم و گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی میخواد برهههه کلا برهههه پیش اون خواهره...
هنوز حرف شاپور تموم نشده بود که مادرم سیلی محکمی تو دهنش زد و گفت: در مورد خالت درست حرف بزن آدم شدی برا من؟
شاپور از رو نرفت و گفت: خاله؟ کدوم خاله؟ همونکه شوهر عمه بدبختمو دزدید؟ اسمش خالس یا نامرد عالم؟
تو هم لنگه همونی اون دخترتم لنگه خودتونه...
شاپور سیلی دوم رو خورد که پدرم عصبی داد زد: تمومش کنید...
رو به مادرم در حالی که انگشت اشارش رو روی هوا تکون میداد گفت: ببین طوبی اگه رفتی دیگه برو طلاقتو میدم تومنیم بهت نمیدم جز خرج و مخارج خارج رفتنت بقیش با خودته...
مادرم لبخندی زد و گفت: باشه میرم فقط دلم میخواد برم...
پدرم غمگین گفت: پس خاطره این همه سالو فروختی؟
مادرم سر به زیر انداخت و گفت: نمیتونم دیگه اینجا بمونم میخوام برم گفتم که تو هم بیا همه باهم باشیم...
پدرم: من غربتو نمیتونم تحمل کنم بمون طوبی میریم به اقدس سر میزنیم برمیگردیم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh