فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. روزها میگذشت و فرهاد روز به روز از من دورتر میشد... نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و هرروز که بیشتر قد
.
مادرم گفت: نه من نمیتونم اینجارو تحمل کنم نمیخوام بمونم...
پدرم آروم گفت: باشه برو بسلامت...
پا تند کرد و به سمت داخل رفت...
شاپور کناری نشست و اشک ریخت...
کنارش رفتم که درد و دلش گرفت و شروع به حرف زدن کرد: میبینی آبجی مادرمون از اولش فقط اقدسو دوست داشت دلیلش هم این بود ما شبیه خانواده آقاجونیم ولی اقدس شبیه خودشونه...
الانم داره بخاطر اون مارو تنها میذاره...
هیچوقت برامون مادری نکرد الانم با رفتنش...
حال دل خودم خراب بود ولی گفتم: تو دیگه مرد شدی بلند شو گریه برا چیه قول میدم هر سال بریم ببینیمش...
روشو ازم گرفت و گفت: دورشو خط میکشم...
گفتم: اون مادرته هر چیم باشه مادرته...
گفت: ولم کن آبجی مادری که فقط به فکر قر و فر خودش باش فقط زاییدن بلد بوده که مرغ همسایه هم روزی دوتا میزاد...
سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
اون روز جو خونه سنگین بود همه ناراحت بودن و مادرم خوشحال بود...
فرهاد هم که کلا با من جایی نمیومد و اونشب اونجا نبود...
پدرم با حسرت به جمع کردن وسایلای مادرم نگاه میکرد...
پدرم عاشقانه مادرم رو دوست داشت ولی باید فردا از کسی که سالها عاشقانه هاش رو باهاش تقسیم کرده بود جدا میشد...
قرار بر این شد از هم طلاق بگیرن و مادرم برای همیشه بره...
یک هفته به سرعت گذشت و پدر و مادرم از هم جدا شدن...
جدا شدنی که موهای پدرم رو یک روزه سفید کرد...
کم پیش میومد پدرم گریه کنه اما اونروز تا خود صبح بیصدا اشک ریخت...
اونشب به خاطر حال دل پدرم و برادرم پیششون موندم ولی هیپکدوم آروم و قرار نداشتن...
مادرم بعد از جدا شدن به خونه دوستش رفت تا روزهای آخرش رو اونجا بمونه...
چتد روز بیشتر به رفتن مادرم نمونده بود...
موهای پدرم رو نوازش کردم و گفتم: خودم پیشتم آقاجون توروخدا کم غصه بخور...
گفت: نمیدونی با چه مصیبتی بهش رسیدم...
عاشقش بودم...
گفتم: چرا باهاش نرفتید؟
گفت: تمام زندگی من اینجاست دخترم من تحمل غربت رو نداشتم...
ولی اون حاضر نشد بخاطر من اینجا زندگی کنه و رفت...
گفتم: کاش یروز برگرده...
گفت: طوبی دیگه برای من برای همیشه تموم شد قصه عشق منو مادرت یه افسانه بود که تموم شد...
چشامو بستم تا از ریزش اشکام جلوگیری کنم ولی اشکام سمجتر از اونی بودن که بشه جلوشو گرفت...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. مادرم گفت: نه من نمیتونم اینجارو تحمل کنم نمیخوام بمونم... پدرم آروم گفت: باشه برو بسلامت... پا تن
.
روز رفتن مادرم رسید...
اونروز من شکسته شدن پدرم رو به چشم دیدم...
از صبح رمق نداشت صبحانه نخورد و به هر بهانه ای فریاد میزد...
هیچکس جز من حاضر نشد برای بدرقه اش بره...
نازنین رو آماده کردم و همراه فرهادی که حاضر نبود با من جایی بره ولی برای بدرقه مادرم اومد به فرودگاه رفتیم...
مادرم ساکش رو در دست گرفته بود و آماده رفتن بود...
با من روبوسی کرد و گفت: امیدوارم یکروز تو هم بتونی بیای پیشمون مراقب خودت باش...
و با فرهاد دست داد...
موقع رفتن بهش گفتم: کاش تنهاش نمیذاشتی...
متعجب پرسید: کیو؟
آروم گفتم: آقاجونمو...
گفت: اگه براش مهم بودم باهام میومد من فراموش کردم اونم فراموش میکنه زیاد نگران نباش...
خیل خب دیگه دیر شد باید برم...
خداحافظی کوتاهی کرد و رفت...
اشکام گوله گوله میریختن و به نازنینی که گوشه دامنم رو میکشید تا بهش توجه کنم حواسم نبود...
صدای تیک آف هواپیما توی گوشم پیچید...
رفت برای همیشه و من از اونروز به بعد هیچوقت ندیدمش...
اونروز به خودم قول دادم هرگز مادری مثل مادر خودم برای نازنین نباشم...
مستقیم از فرودگاه به منزل پدریم رفتم و فرهاد هم رفت پی کار خودش...
پدرم گوشه اتاق کز کرده بود و زانوهاشو بغل گرفته بود...
با دیدن من گفت: اعظم دخترم تویی؟
گفتم: بله آقاجون منم اومدم پیشتون تنها نباشین...
شام چی درست کنم براتون؟
حس و حال درست و درمونی نداشتم ولی باید حال و هوای پدرم رو عوض میکردم...
جوابی نداد دوباره تکرار کردم که گفت: من سیرم...
گفتم: آقاجون صبحانه و ناهارم که نخوردین بخدا ضعیف میشین اینجوری...
بلند شد و داد زد: خب بشم مگه مهمه؟ اون از اقدس که ول کرد و رفت اینم از شریک زندگیم که تنهام گذاشت...
اشکام که پشت دروازه دیدم منتظر فرار بودن سرازیر شدن...
گفتم: آقاجون من فقط شمارو دارم تورو خدا خودتونو ازم نگیرید...
نشست و گریه کرد...
نازنین ترسیده بود و پشت من قایم شده بود...
رفتم و موهای سفید پدرم رو نوازش کردم و گفتم: امید من و شاپور فقط به شماست خودتون رو ازمون دریغ نکنید ما بدون شما میمیریم...
پدرم اشکاشو پاک کرد و لبخند مصنوعی زد و گفت: یکم املت بذار برم نون بگیرم...
میدونستم بخاطر من اینجوری گفت میدونستم تو دلش چخبره ولی بازهم جای شکرش بود...
پدرم رفت پی نون و من بساط املت رو راه انداختم...
شام رو در سکوت و بغض خوردیم و خواستم برم خونمون که آقاجون گفت: بازم بیا پیشم دخترم..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
🧿🌵
نوستالژی
حال خوب
همونجا که دلبر خونه داره..🥰
#حالا_شما_بگین خوشتون اومد؟🦩🕊🦩🕊🦩
مسافرانِ عشق
. روز رفتن مادرم رسید... اونروز من شکسته شدن پدرم رو به چشم دیدم... از صبح رمق نداشت صبحانه نخورد و
.
با بغض به خونه برگشتم.
خونه ای که از دور ازش بوی تنفر میومد تا زندگی. این زندگی حتی برای نازنین هم سم بود...
هیچ مهر و محبتی توی اون خونه موج نمیزد...
من هرروز پیش پدرم میرفتم و براش غذا آماده میکردم...
حدود یکسال از رفتن مادرم و تنها شدن پدرم گذشته بود که کم کم متوجه حال بد آقاجونم شدیم...
یکروز که طبق معمول پیشش بودم سرش گیج رفت و افتاد چاقوی در دستم رو پرت کردم و طرف آقاجونم پر کشیدم...
آقاجونم کمی شقیقه هاش رو ماساژ داد و گفت حالش بهتر شده...
ولی این پایان ماجرا نبود...
حالش هرروز بد و بدتر میشد و به اصرار من و شاپور برای رفتن به دکتر بی اعتنا بود تا اینکه یکروز در خونه زده شد...
این وقت روز محال ممکن بود فرهاد خونه بیاد...
پدرش هم که هر وقت میومد در ورودی رو میزد نه در کوچه رو...
منم که میخواستم کم کم برم پیش پدرم پس مسلما پدرم هم نبود...
در رو که باز کردم با قیافه پریشون شاپور روبرو شدم...
چشماش سرخ و پف کرده شده بود...
با دیدن من زد زیر گریه...
جرئت نداشتم بپرسم چی شده...
فقط نگاش میکردم که خودش به حرف اومد و با هق هق گفت: آبجی آقاجون...
قلبم منقبض شد و بیصدا گفتم: آقاجون چی؟
گفت: آقاجون سکته کرده بردنش بیمارستان...
ندونستم چجوری نازنین رو بردم و گذاشتم طبقه بالا پیش مادر فرهاد و به سوالات پشت سر هم مادرش بی توجه به سمت پایین دویدم...
لباسامو تن کردم و همراه شاپور به بیمارستان رفتیم...
آقاجون رو بستری کرده بودن و بهش کلی دم و دستگاه وصل بود با دکترش حرف زدم که گفت: اگه به امید خدا بتونه مقاونت کنه باید ببریدش خارج درمان بشه اینجا امکانات کافی نیست...
پاهام شل شدن...
رو به پزشکش گفتم: دکتر خوب میشه؟
لبخند بی روحی زد و گفت: دعا کن دخترم به امید خدا...
ولی من امید نداشتم ناامید بودم...
دلم گرفته بود و فقط زار میزدم نمیدونستم چجوری با خدا حرف بزنم اصلا چجوری ازش بخوام آقاجونمو برگردونه...
تو همین افکار بودم که چند تا دکتر و پرستار سمت اتاق آقاجون دویدن...
سریع بلند شدم و همراه شاپور از پنجره کوچیک نگاه میکردیم که پرستار پرده رو کشید...
اون چند دقیقه چند سال گذشت...
در باز شد و پزشک بیرون اومد...
پریدم جلوش رو گرفتم: آقای دکتر آقاجونم؟
دکتر چیزی نگفت و سر به زیر رفت...
پاهام شل شدن پشت سرش رفتم که سر برگردند و گفت: خدا صبرتون بده...
یعنی چی؟ مگه میشه؟ کدوم صبر؟
دوباره دنبالش دویدم: آقای دکتر آقاجونمو میگما میدونید که...