eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. محمود سر به زیر انداخت و سکوت کرد... ناهار در سکوت توام با شادی خورده شد... روز بعد وقتی طوبی اوم
. از اونروز کار محمود شده بود رفتن و نشستن در خونه طوبی... پدر طوبی توی خونه حبسش کرده بود و از ترس محمود نمیذاشت بیرون بره... تا که یکروز محمود با عجله و طوبی با ترس داخل خونه شدن... ننه کنار حوض نشسته بود و گلدونارو مرتب میکرد که با دیدن طوبی و محمود کنار هم زد توصورتشو گفت: اینجا چه خبره؟ محمود جواب داد: ننه خواهش میکنم هیچی نگو از امروز طوبی عروس این خونه اس... ننه بلند شد و روبروی محمود ایستاد: این خونه بزرگتر نداره؟ پس رسم و رسومات چی؟ محمود زد تو سرشو گفت: اونا به من دختر نمیدن و نخواهند داد مجبور شدم فراریش بدم.. ننه زد تو سر و سینش و اشک ریخت: وای بر من وای بر من چیکار کردی تو پسر؟ آبرومون رو بردی... نگاه به طوبی کرد و گفت: آبرو برات مهم نبود؟ طوبی سر به زیر انداخت و آروم گفت: دوسش دارم... ننه هیچی نگفت و محمود گفت: ننه اگه خوشبختی من برات مهمه قبول کن اجازه بده اینجا بمونیم تورو خدا... ننه سر تکون داد و گفت: امیدوارم بعدها پشیمون نشی... طولی نکشید که در خونه به شدت کوبیده شد... آقام هم که از حرکت محمود عصبی بود کناری ایستاده بود و با چشم و ابرو گفت: بیا اومدن سراغت خودت باید جواب بدی... محمود طوبی رو به داخل خونه هل داد و خودش رفت سراغ در... در باز شد و چند تا گردن کلفت به همراه پدر طوبی ریختن تو حیاط و یقه محمود رو گرفتن... ننه میزد تو سر و صورتش و گریه میکرد... آقام به کمک محمود اومد و گفت: برید بیرون از خونه من... پدر طوبی داد زد: دخترمو بدید بریم... محمود که زیر دست و پای اون سه نفر بود داد زد: نمیدم برید بیرووووون... طوبی از خونه بیرون اومد و با دیدن محمود توی اون وضع به کمکش اومد... پدر طوبی دست دخترش رو گرفت و داد زد: گمشو برو خونه... طوبی مقاومت میکرد و نمیرفت... ولی پدرش و اوت یه نفر که بعدها فهمیدیم عموهای طوبی بودن به زور طوبی رو بردن... باز هم محمود دیوانه شد... خودشو به در و دیوار میکوبید و گریه میکرد... پشت هم نوشیدنی سر میکشید و عربده میکشید... انگار این محمود رو نمیشناختم انقدر که ترسناک شده بود...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. از اونروز کار محمود شده بود رفتن و نشستن در خونه طوبی... پدر طوبی توی خونه حبسش کرده بود و از ترس
. ننه از,پس دیوونه بازیای محمود برنمیومد... یک شب محمود به شدت تب کرد و فقط زیر لب طوبی رو صدا میزد... محمود بخاطر طوبی مریض شده بود... ننه مجبور شد غرورشو زیر پا بذاره و بخاطر تک پسرش بره به پای خانواده طوبی بیفته بلکه قبول کنن تا عروسمون بشه... ولی باز ننه دست از پا درازتر برگشت... حدود یک ماهی از اون ماجرا گذشته بود و محمود هرروز ضعیف تر میشد که یکروز در خونه زده شد و من برای باز کردن در رفتم... با دیدن طوبی که چمدونی در دست داشت تعحب کردم... طوبی مضطرب گفت: برو کنار توروخدا بذار بیام تو... ننه با دیدن طوبی گفت: وای برو جان ننت دوباره برای من دردسر نساز پسرم افتاده گوشه خونه... طوبی: بهشون گفتم میرم پیش عمم روستا وقتی متوجه بشن نیستم دیگه کار از کار گذشته و نمیتونن برم گردونن... ننه سری تکون داد و گفت: خدایا خودت بخیر کن... طوبی اومد داخل خونه و محمودی که حال خوشی نداشت با دیدن طوبی سیخ نشست و گفت: اومدی نازم؟ چجوری؟ طوبی براش توضیح داد و سه روز در آرامش کنار هم بودن که دوباره خانواده طوبی متوجه شده بودن طوبی کنار محموده و اومدن سراغش... اما اینبار طوبی خیلی جدی و محکم ایستاد و گفت: آقا جون من زن محمود شدم ما صیغه محرمیت خوندیم... پس شما مجبوری رضایت بدی من زن قانونی و شرعی محمود بشم... پدر طوبی وا رفت و نگاهی پر از کینه به دخترش انداخت و تف کرد زمین و گفت: مثل آشغال پرتت کردم بیرون دختره چشم سفید لیاقت نداشتی... طوبی سر به زیر انداخت و آروم گفت: حلالم کنید... دوسش دارم... پدر طوبی با ناراحتی از اون خونه رفت و قرار بر این شد دو روز بعد برن برای عقد... و این شد که طوبی زن محمود شد... تا اینجا همه چیز خوب بود تا اینکه من عاشق شدم... اونروز محمود یالله گویان داخل خونه شد... منی که دیر متوجه حضور محمود و دوستش شده بودم با موهای بلنده بافت زده توی حیاط نشسته بودم که با نگاه خط و نشان دار محمود به داخل خونه دویدم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. ننه از,پس دیوونه بازیای محمود برنمیومد... یک شب محمود به شدت تب کرد و فقط زیر لب طوبی رو صدا میزد
. رفتم داخل خونه و چارقد سر کردم تا محمود عصبی نشه... محمود و دوست چهارشونه و خوش قیافش توی حیاط نشسته بودن و باهم میخندیدن... ننه که متوجه حضور دوست محمود شد رو به من گفت: برا داداشت و دوستش چایی بریز ببر... از خدا خواسته چایی ریختم و بردم... سرم زیر بود د کم مونده بود چونم به گردنم بچسبه ولی متوجه نگاه های زیرزیرکی اون پسر به خودم شدم... چایی رو تعارف کردم و رفتم داخل اتاقم و از پشت پنجره ای که به حیاط دید داشت دوست محمود رو دید میزدم... طوبی متوجه شد و با خنده و خوشرویی اومد کنارم ایستاد و گفت: میبینم که چش چرونی میکنی... و زد زیر خنده... از ترس اینکه مبادا به محمود بگه سریع پرده رو کشیدم و گفتم: نه بابا این چه حرفیه وا... و اومدم کنار... ولی دلم پیش اون پسر بود... طوبی گفت: اسمش یوسفه خیلی پسر خوب و پولداریه مثل محمود حجره داره... شونه بالا انداختم و گفتم: به من چه... ولی طوبی ادامه داد: تازه تو فرنگ درس خونده... دلم غنج رفت براش ولی میترسیدم بروز بدم... طوبی خنده هایی زیرزیرکی میزد و بحث رو تموم کرد... ولی دل من همچنان پیش یوسف بود یوسفی که جمالش کم از یوسف نبی نداشت... اونروز یوسف از خونه ما رفت ولی این پایان ماجرا نبود... هرروز به بهانه ای به خونه ما میومد و با محمود مینشستن و تا خود صبح میگفتن و میخندیدن... منم هر از گاهی براشون چایی و میوه میبردم و متوجه نگاه های گاه و بیگاه یوسف به خودم میشدم... دلم میلرزید برای این نگاه هایی که دوامی نداشت ولی من همچنان به یاد اون نگاه ها زنده ام... یکروز که برای خرید سبزی از خونه خارج شدن صدایی از پشت سرم منو سرجام میخکوب کرد: آهای آبجیه محمود... جرئت نمیکردم سر برگردونم میترسیدم داداشم یا آقام اطراف باشن و منو ببینن... به راهم ادامه دادم که اون صدا هم پشت سرم اومد: یه لحظه صبر کن... دلم میخواست صبر کنم ولی ترس داشتم... به سرعتم ادامه دادم که پیچید جلوم... با دیدن یوسف جلوی روم ضربان قلبم نفسم رو کندتر کرده بود... یوسف نفس نفس میزد و مابینش میخندید: چرا فرار میکنی؟ کارت دارم... به اطراف نگاه کردم و با ترس گفتم: الان آقام و داداشم میبینن... خندید و گفت: نگران نباش چون دو سه روز دیگه خودشون همه چیو میفهمن... با تعجب نگاهش کردم که سر به زیر انداخت و گفت: دلمو بردی... زنم میشی؟ باورم نمیشد اون از من خواستگاری کرده بود... دلم جوری لرزید که ناخودآگاه خندم گرفت... ولی پنهونش کردم.... نگاهم کرد و گفت: اگه بله رو بدی همین امشب مادرمو میفرستم خونتون...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh