eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. سردار لبخند زد و گفت: الان دیگه می‌رسیم... قلبم به شدت ضربان گرفته بود، فشارم افتاد و دستم یخ کرد.
. از دیدن اون همه زیبایی و شکوه دهنم باز مونده بود... یه حوض بزرگ گرد وسط حیاطشون بود... پله‌های سفید مرمری که از تمیزی برق می‌زد... انقدر جو زیبایی باغ و عمارت منو گرفته بود که یه لحظه یادم رفت کجام و قراره با کی ملاقات کنم... جلوی در قشنگی وایسادیم... سردار دستمو فشار داد .. به چشمام نگاه کرد و گفت: حاضری؟... آب دهنمو قورت دادم و سرمو گرفتم بالا و گفتم: آره... بریم... سردار در رو باز کرد... یه سالن بزرگ، پر نور و خیلی قشنگ با وسایل شیک جلوی رومون ظاهر شد... سردار بهم اشاره کرد... توجهم رو از اشیاء قشنگ سالن برداشتم و دنبال سردار راه افتادم... یکم جلوتر از سالن... چند تا پله بود... سردار بلند مادرش رو صدا کرد... خواهر کوچیکش سهیلا... که اون روز دیده بودمش.. و خیلی شبیه سردار بود بدون روسری و جوراب با یه لباس خیلی خوشگل و دامن کوتاه از پله‌ها اومد پایین... به سردار سلام کرد و به من نگاه کرد... لبخند زدم و سلام کردم... آغوشش رو باز کرد و گفت: خوش اومدی عزیزم.... چقدر تو نازی آخه.... و منو محکم بغل کرد... نفسمو تو بغلش دادم بیرون و به سردار نگاه کردم... سردار لبخندی زد و چشماشو باز و بسته کرد و بهم اطمینان خاطر داد... از تو بغل سهیلا اومدم بیرون... سهیلا دستمو گرفت و گفت: بیا، بیا بریم پیش سیمین و مامان... و منو دنبال خودش تقریبا کشوند... سردار با صدای بلند می‌خندید و گفت: یواش‌تر سهیلا دست عروسک منو داری می‌کنی.... مادر سردار و سیمین روی صندلی‌های یه میز بزرگ که بعدا فهمیدم بهش میگن میز ناهارخوری نشسته بودن... با دیدن من سیمین بلند شد و از پشت میز اومد بیرون و اومد جلوی ما.. سردار رو بغل کرد و برگشت سمت من... سلام کردم و گفتم: سال نوتون مبارک... لبخند قشنگی زد و گفت: خوش اومدی عزیزم... عید تو هم مبارک.. بعد بغلم کرد و آروم تو گوشم گفت... دست مادرو ببوس... شونه‌هامو گرفت و تو چشمام نگاه کرد و به سردار گفت: ماشالا خیلی بهم میاین سردار... از بغل سیمین اومدم بیرون و به سمت مادر سردار رفتم... همین‌طور که به سمتش قدم برمی‌داشتم انگاری قلبمو توی دستم گرفته بودم فشارش می‌دادم و با استرس زیاد التماسش می‌کردم که از سینه‌ام بیرون نزنه، خدای من اگه منو نمی‌پذیرفت چی کاخ آرزوهام به یک باره فرو می‌ریخت با این حال سعی کردم به خودم مسلط باشم...دیگه نزدیکش بودم سلام کردم و جلوش روی دو زانو نشستم دستشو توی دستم گرفتم و بوسه‌ای از روی احترام بهش زدم، اما اون با غرور توی چشمام زل زد وگفت...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. از دیدن اون همه زیبایی و شکوه دهنم باز مونده بود... یه حوض بزرگ گرد وسط حیاطشون بود... پله‌های سفی
. با غرور توی چشمام زل زد و گفت: بلند شو دختر جان، الان دیگه زن پسر من هستی و عروس این خونه، اشکم چکید گفتم: تا منو نبخشین از روی زمین بلند نمیشم، پدرومادرم به من یاد دادن که احترام بزرگتر رو نگه دارم اما من اون روز اختیار خودم رو از دست دادم و به شما بی‌حرمتی کردم...من از شما خجالت می‌کشم.. خواهش می‌کنم منو ببخشید... مادر سردار یکم مکث کرد... یهو از پشت صندلیش بلند شد و اومد بیرون... دستامو گرفت و از روی زمین بلندم کرد... تو چشمام نگاه کرد و گفت: خیلی ساله که دارم می‌بینم، آدما به بزرگترها بی‌حرمتی می‌کنن و عین خیالشون نیست... وقتی تو این دوره و زمونه یه دختر این‌جوری برای بخشیده شدن اشک می‌ریزه... یعنی این دختر یه فرشته از طرف خداست که برای ما فرستاده شده، دستاشو گذاشت روی شونه‌هام و منو کشید تو بغلش، توی گوشم گفت: آفرین خوب بلدی دل مادر شوهرو به دست بیاری. اشکام بند نمیومد... هیچ وقت فکرشو نمی‌کردم که تو سینه‌ی مادر سردار هم قلب باشه و این‌جوری با محبت منو بغل کنه، اما آدما همیشه می‌تونن ماسک غرور یا هر ماسکی رو روی مهربونیشون بزنن.. اما در مقابل احترام، مهربونی و گذشت.. همیشه مغلوبن و کم میارن.. و حالا مادر سردار با چند قطره اشکی که روی شونه‌هام ریخت خودش رو سبک کرد و اون ماسک غروره، روی صورتش یهو رفت کنار و حتی بچه‌هاش از دیدن روی جدید مادرشون شگفت‌زده شده بودن و همراه با لبخند، اشکشون هم جاری بود سردار از فرصت استفاده کرد و گفت: مامان عروستو می‌پسندی...؟ مادر سردار منو از تو آغوشش جدا کرد، شونه‌هامو تو دستش گرفت و بهم دقیق نگاه کرد و گفت: مبارکت باشه پسرم... این دختر تو رو خوشبخت می‌کنه... ... مادر سردار روی صندلی بغل دستش منو نشوند و گفت: همون روز که مثل یه شیر زن از خودت و پدر و مادرت دفاع کردی فهمیدم که جنم داری و به موقعش برای دفاع از شوهرتم می‌تونی ازش استفاده کنی... اما نمی‌دونستم اینقدر خانومی و حرمت بزرگتر برات مهمه... دستش رو تو دستم گرفتم و پشت دستش رو بوسیدم..... لبخند زدم و گفتم: من دیر فهمیدم که سردار زن داره... درست وقتی فهمیدم که دلم از دست رفته بود، اما حاضر بودم بخاطر زن و بچش از عشقمون بگذرم.. مادر سردار پرید وسط حرفم و گفت: افسون بزرگترین اشتباه زندگی من بود... وقتی فهمیدم که هنوز نامه‌های عاشقانه از عشق قدیمیش رو تو خونه‌ی پسرم نگه می‌داره رفتم و تهدیدش کردم که آبروشو می‌برم و به خانوادش و فامیلش میگم که چه جور دختری تربیت کردن... اونم از ترسش عقب نشینی کرد و گفت: می‌خواد سردار طلاقش بده... و ما هم زود موافقت کردیم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. با غرور توی چشمام زل زد و گفت: بلند شو دختر جان، الان دیگه زن پسر من هستی و عروس این خونه، اشکم چک
من خودمو نمی‌تونم به خاطر این چند سالی که سردار با افسون تو سختی و بدبختی گذروند ببخشم... اون موقع که سردار از دانشگاه فرنگ برگشت.. با خودم گفتم یه دختر اصیل و پدر مادردار برای سردار بگیرم که اونو خوشبخت کنه... دختری که آفتاب مهتاب ندیده باشه و با دخترای فرنگ رفته و از خود راضی فرق داشته باشه... همه‌ی انگیزم خوشبختی سردار بود.. در صورتی که افسون از همه بدتر بود و با نگهداشتن نامه‌های ایرج تو خونش به پسرم خیانت می‌کرد و تمام فکر و ذهنش پیش اون بود.... سیمین با لبخند گفت: بسته دیگه مامان خودتو ناراحت نکن... به جاش خدا شهلا رو سر راه سردار گذاشته... سردار سرش رو بلند کرد و گفت: مامان من بابت همه‌ی ناراحتیایی که تو این مدت براتون درست کردم معذرت می‌خوام... سهیلا بلند شد و گفت: بابا بسته دیگه... چقد معذرت خواهی و ببخشش طلب می‌کنید... یکم شاد باشین.. ناسلامتی عروس اومده تو خونمون... ... سودابه که زن چاق و قد کوتاهی بود.. با یه سینی که توش چند تا لیوان شربت و یه ظرف شیرینی بود، نفس نفس زنان از پله‌ها اومد بالا... سلام کرد و گفت: سلام خانوم خوش اومدین... سردار خندید و گفت: فقط به شهلا سلام می‌کنی سودابه... پس من چی؟... سودابه برگشت سمت سردار و گفت: اِوا... خدا مرگم بده.. سلام سردار خان... ببخشید... سهیلا بلند قهقهه زد و گفت: نخیر.... بخشش خواستن امروز تو این خونه تمومی نداره.... با این حرف سهیلا همه بلند خندیدن، سودابه خیلی بامزه به همه با دهن باز نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد به خاطر اونه که همه می‌خندن....هول شد و رو به سردار گفت: آخه، ماشالا خانوم اینقدر خوشگله... من شما رو یادم رفت، ببخشید سردار خان... .. دوباره همه زدن زیر خنده.... شربت‌ها رو خوردیم.. سردار بلند شد و گفت: من باید یه نفرو ببینم.. شهلا تو اینجا بمون من تا یه ساعت دیگه برمی‌گردم... سردار رفت..... مادر و خواهراش از خانواده و پدرو مادرم پرسیدن....تو اون یه ساعت که اونجا موندم، به قول سردار کدورت‌ها از بین رفت و برعکس چیزی که فکر می‌کردم مهر مادر سردار حسابی به دلم نشست...سردار برگشت، احساس کردم کمی گرفته شده... در مقابل اصرار زیاد مادر و خواهرای سردار اونجا نموندم و با سردار راه افتادم.. باید تا هوا تاریک نشده بود برمی‌گشتیم آبادی... به محض اینکه نشستیم تو ماشین گفتم:سردار چیزی شده؟... چرا ناراحتی ؟ مشکلی پیش اومده؟... سردار ماشین رو از حیاط آورد بیرون، جوابمو نداد و به سمت جاده راه افتاد.... نگران نگاش کردم و گفتم: سردار چیزی شده... چرا جوابمو نمیدی؟... سردار از حرص محکم کوبید رو فرمون و با تمام توان فریاد زد:...