eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. مردیکه مزخرف... هاج و واج بهش نگاه کردم و گفتم: سردار تو چته... در مورد چی داری حرف می‌زنی... مردی
. نفسمو بیرون دادم و گفتم: ما تو آبادی زندگی می‌کنیم سردار... چشممون شب رو روز تو چشمشونه.. اگه این حرف‌ها تو آبادی بپیچه دوباره... سردار گفت: اما من نمی‌تونم همین جوری ازش بگذرم... باید حقشو کف دستش بذارم... دلم هری ریخت پایین و گفتم: سردار تو رو خدا... به خاطر من.. سردار کنار جاده ماشینو نگه داشت و گفت: نترس عزیزدلم، نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره، نمی‌ذارم هیچ کسی متوجه بشه، اما چنان بلایی سرش بیارم که تا آخر عمرش یادش نره، حق بداخلاقی با ریحانه رو هم ازش می‌گیرم، از الان به بعد خواهرات یه برادر دارن که مثل کوه پشتشونه... لبخند زدم و گفتم: اصلا تو چطوری فهمیدی که مجتبی تو رو لو داده... سردار ماشینو روشن کرد و گفت: اون روز که پدر افسون فرستاد دنبال من شاگرد حجره‌شم اون جا بود، منو پدر افسون حرفمون شد... خیلی دلم می‌خواست بفهمم اونا چطور فهمیدن که من زن گرفتم و بچه‌هاش از کجا فهمیدن که من اون روز خونه‌ی شما بودم و آدرس دقیق داشتن، فقط به اهالی روستا شک داشتم، تو زندان به همه فکر می‌کردم، حتی به آقا کریم و پسرشم شک کردم، اما نگاه‌های سرشار از حسادت و انتقام مجتبی منو واداشت تا وقتی از زندان اومدم بیرون زیر نظر بگیرمش...یکی از بچه‌ها رو فرستادم دنبال شاگرد حجره‌ی پدر افسون تا ازش درباره‌ی کسی که خبر زن گرفتن منو به پدر افسون داده بود، خبر بگیره، شاگرد حجره در مقابل گرفتن مقداری پول، تمام جریانات رو برامون گفت و تمام مشخصاتی که گفته بود همش به مجتبی می‌خورد، انقد حرف زدیم نفهمیدیم کی رسیدیم... سردار برای دومین شب، خونه‌ی ما خوابید.. اما صبح زود قبل از اینکه که من از خواب بیدار بشم رفته بود... مادرم گفت: سردار نذاشت بیدارت کنم، گفت دلم نمیاد شهلا رو صبح به این زودی بیدار کنم، من یه کار مهم دارم که باید برم و حتما فردا میام و بهتون سر می‌زنم... ... مادرم گفت: امروز اشرف میاد مادرزن سلام، بعد از ظهر زودتر میاد تا دوستاشو ببینه.. همه‌ی دخترای آبادی خونشون دعوتن، خاله فاطی دیروز بعد از ظهر که تو نبودی اومد وعدتو گرفت برای امروز بعد از ظهر... خوشحال شدم، بعد از ناهار زود آماده شدم و رفتم خونه‌ی خاله فاطی. اشرف تو حیاط بود، تا منو دید دوید سمتم و همدیگه رو سفت بغل کردیم، خیلی قشنگ شده بود... تو گوشش گفتم: عروس شدن بهت ساخته‌ها... چقدر خوشگل شدی تو.... اشرف قند تو دلش آب شد و زیر لبی گفت: بیا بریم تو پستو تا برات تعریف کنم... هر دوتا با هم رفتیم تو پستویی که با هم قبلا توش فرش می‌بافتیم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. نفسمو بیرون دادم و گفتم: ما تو آبادی زندگی می‌کنیم سردار... چشممون شب رو روز تو چشمشونه.. اگه این
. با شوخی گفت: شنیدم با سردار رفتی خونه‌ی مادرش، گفتم شاید خورده باشنت ولی مثل اینکه زنده‌ای... خندیدم و گفتم: باورت میشه اشرف، اون از مادر خودم مهربون‌تره، کاش اونجا بودی و می‌دیدی چطور منو بغل کرده بود و گریه می‌کرد... اشرف با دهن باز به من نگاه کرد و گفت: الان داری از مادر فولاد زره حرف می‌زنی؟آره؟؟ خندیدم و گفتم: حق داری باور نکنی، با اون کولی‌بازی که اون روز راه انداخت، من خودمم باورم نمی‌شد اما واقعیت داره، اون یه زن مهربون اما مغروره که خیلی سخت میشه به دلش راه پیدا کرد... خاله فاطی صدامون کرد و گفت: اشرف بیا دیگه الان مهمونات میان... رفتیم تو هالشون، دخترا یکی یکی اومدن، تا غروب زدیم و رقصیدیم و مسخره بازی درآوردیم، همه دوستای همسن بودیم که در اصل جشن شروع زندگی دوستمون رو گرفته بودیم و حتی خاله فاطی هم از خونه رفت بیرون تا ما راحت باشیم و حسابی خوش بگذرونیم... ... سرحال و قبراق با اشرف خداحافظی کردم و رفتم خونه... ریحانه تو حیاط بود و لباس‌های میلاد که شسته بود رو روی طناب پهن می‌کرد، سلام کردم... ریحانه برگشت سمت من و گفت: علیک سلام چه دیر اومدی؟ گفتم: اشرفه دیگه مگه ول می‌کنه ... نگارم اومده..؟ ریحانه گفت: آره اومده بالا نشسته منتظره بری براش از خونه مادر سردار بگی، خندیدم و گفتم: تو نمیخوای بشنوی ریحانه تشت خالی از لباس رو برداشت، تکیه داد به دیوار و گفت: ننه همه رو برام گفته... حس کردم ریحانه یکم کلافه‌س، برای نگارم گفته اما نگار می‌خواد از زبون خودتم بشنوه...با هم رفتیم بالا سلام دادم، نگار جواب سلامم رو داد و گفت: بیا اینجا ببینم خبرای خوبی شنیدم، توی همین حین متوجه شدم‌ مادرم آروم به ریحانه میگه نیومد!؟...حواسم رفت پی ریحانه ومامان پرسیدم منتظر کسی هستین؟؟ ریحانه گفت: مجتبی از صبح رفته بیرون هنوز نیومده...نگرانشیم... دلم لرزید..لب بالامو گاز گرفتم و گفتم: خب آخه کجا رفته... به تو نگفته کجا میره؟... نگار دستمو گرفت و گفت: بابا مجتبی رو ولش کن.. اون بادمجون بی‌آفته... هیچیش نمیشه، بشین برای من از مادر و خواهر سردار بگو، از خونشون... ... آقاجان و علی باهم اومدن... مادرم گفت: پس جواد کو...؟ آقاجان گفت داره با دوچرخش تو کوچه بازی می‌کنه... همه‌ی پسرای آبادی هم دورش جمع شدن.... مادرم تو حیاط سرکی کشید و به علی گفت: دوچرخه‌ی تو کو؟.. علی با ذوق گفت: اجاره دادم ننه....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. با شوخی گفت: شنیدم با سردار رفتی خونه‌ی مادرش، گفتم شاید خورده باشنت ولی مثل اینکه زنده‌ای... خندی
. هنوز خیلی جوونی مونده تا تجربه پیدا کنی وبفهمی آدما به طرفی میرن که نفعشون توشه... سردار بعد از ظهر اومد... گفت: که مادر و خواهراش برای فردا ناهار دارن میان خونه‌ی ما و باید زود برگرده... مادرم ما رو تنها گذاشت تا راحت باشیم... سردار گفت: دیروز حق مجتبی رو گذاشتم کف دستش، دادم بچه‌ها حسابی گوش‌مالیش دادن، البته گفتم صورتش سالم باشه تا کسی نفهمه کتک خورده، اما حسابی از خجالتش در بیان، چنان ادبش کردن که تا آخر عمرش دیگه فکر آدم‌فروشی نکنه، بعدشم خودم تا نزدیک آبادی آوردمش، تو ماشین بهش گفتم از الان من برادر ریحانه هستم، خدا نکنه کوچیکترین شکایتی ازت داشته باشه، اون موقعست که تیکه بزرگت گوشته... ترسیدم و گفتم: وای... نکنه دوباره بخواد انتقام بگیره و.... سردار خندید و گفت: نه، باهاش حرف زدم، بهش قول دادم که کمکش کنم تا بتونه برای خودش کار کنه و خونه و زندگی درست کنه، ریحانه رو از اون خونه که توش داره عذاب می‌کشه، ببره بیرون، قرار شد براش یه وانت بخرم تا مثل حسن کار کنه، و دستش تو جیب خودش باشه... لبخند زدم و گفتم: مادرت به من میگه خدا برام فرشته فرستاده اما من مطمئنم که تو یه فرشته‌ی مهربونی که خدا برای من و خونوادم فرستاده، سردار من این همه محبت تو رو چجوری جبران کنم... سردار کشیدم نوازشم کرد و گفت: زود باهام عروسی کن... خندیدم و گفتم: هر وقت تو بگی من حاضرم... سردار دستش رو کشید روی موهام و گفت: فردا مادرم میاد تا تاریخ عروسی رو تعیین کنه... قلبم ریخت و گفتم: من.... من... سردار بلند خندید و تو گوشم گفت: همین الان گفتی من حاضرم... چرا پس من من می‌کنی....؟ نکنه می‌ترسی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: من خجالت می‌کشم، سردار بلند خندید و لب زد: جااان.... خودم قربون اون خجالت کشیدنت میرم، بعدم بلند شد و گفت: دوست ندارم ازت دل بکنم اما باید برم، با مادر و خواهرام می‌خوایم بریم بازار برای تو خرید کنیم... لبامو دادم جلو و گفتم: مگه برای خرید عروسی، عروسو نمیبرن؟ سردار خندید و گفت: چرا عشق من، اما این خرید عروسی نیست، این خرید هدیه از طرف خانواده‌ی داماد برای عروسشونه.... ابروهامو دادم بالا و گفتم: آها.... سردار روی موهامو بوسید... یه دسته اسکناس گذاشت روی تاقچه و گفت: این پیشت باشه شاید خواستی برای خونه خرید کنید برای فردا، من اصلا نمی‌خوام پدر و مادرت به زحمت بیوفتن، می‌خواستم برای بدرقش تا پایین پله‌ها برم اما نذاشت و گفت: نه، خودم میرم، تو خسته میشی عشق من...