eitaa logo
مسافرانِ عشق
3.6هزار دنبال‌کننده
177 عکس
2.3هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان زندگی او، ماجرای حرُ، در کربلا را تداعی می کند. فرماندهان بزرگی در گروه کوچک شاهرخ تربیت شدند. آن ها درس ایمان وشجاعت را از شاهرخ گرفتند. بعد بسیاری از آنان را در واحد های شناسایی و اطلاعات عملیات لشکرهای مختلف دیدیم. وجود سرداری مانند شاهرخ در روزهای اول جنگ نعمتی بود برای فرماندهان. دو ماه از جنگ گذشته بود شاهرخ خیلی تغییر کرده بود، کم حرف می زد. نماز جماعت و اول وقت او ترک نمی شد، در دعای کمیل و توسل با صدای بلند گریه می کرد، از سادات گروهش خواسته بود برای او دعا کنند که شهید شود..... @MosaferaneMarg
فرزند صدرالدین در سال 1328 در تهران متولد شد. در همان روزهای ابتدایی جنگ به تاریخ هفدهم آذر ماه 1359 در آبادان به شهادت رسید. پیکر مطهر این حر انقلاب پیدا نشد و جسم او هم با روح او پرواز کرد. خاطره ای کوتاه از آخرین روزهای حیات شهید برگرفته از کتاب «شاهرخ؛ حر انقلاب اسلامی» را با هم می خوانیم.....👇👇
مسافرانِ عشق
🍃 با " حُر انقلاب، شهید ((شاهرخ )) ضرغام " بیشتر آشنا شویم: سه روز از عاشورا گذشته.  شاهرخ خ
🍃 با " حُر انقلاب، شهید ((شاهرخ )) ضرغام " بیشتر آشنا شویم: ___ همیشه می گفت خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده زندگی شاهرخ در غفلت به گمراهی ادامه داشت. تا این که دعای مادر پیرش اثر کرد مسیحا نفسی آمد و از و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییرکرد بهمن۵۷بودشب وروز میگفت فقط امام فقط خمینے(ره) وقتی در تلویزیون صداهای حضرت امام پخش می شد با احترام می نشست. اشک میریخت و با دل و جان گوش میکرد.میگفت عظمت را اگر خدابدهدمیشودخمینےبایک عباوعمامه آمداماعظمت پوشالی شاه روازبین برد.همیشه میگفت هرچه امام بگوید همان است حرف امام برای اوفصل الخطاب بودبرای همین روی سینه اش خالکوبےکرده بودفدایت شوم خمینے. ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح میداد.ازهمان دوستان قبل انقلاب یارانی برای انقلاب پرورش داد وقتی حضرت امام فرمود به یاری پاسداران در کردستان بروید دیگر سر از پا نمی شناخت حماسه های او را در سنندج سقز. شاه نشین و بعدها در بابل و لاهیجان و خوزستان هنوزدرخاطره هاباقی است شاهرخ ازجمله کسانی است که پیرجماران دررسایش فرمود اینان ره صدساله رایک شبه طی کردند من دست وبازوی شماپیشگامان رهائی رامیبوسم و ازخداوند میخوام مرابابسیجیانم محشور گرداند. _______ با دنیای بعد از مرگ بیشتر آشنا شویم👇 https://eitaa.com/joinchat/4227793163Cdff03b009e 🔴 ♻️
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (9) 🌺 پل کارون (راوی : آقای عباس شیرازی
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺 (10) 🌺 پل کارون 2 راوی : آقای عباس شیرازی .عصر يكی از روزها پيرمردی وارد شد. قد كوتاه، كت و شلوار شيک قهوه ای، صورت تراشيده، كروات و كلاه نشان می داد كه آدم با شخصيتی است. به محض ورود سراغ ميز ما آمد و گفت: آقا شاهرخ؟!شاهرخ هم بلند شد و گفت: بفرمائيد!پيرمرد نگاهی به قد و بالای شاهرخ كرد و گفت: ماشاءالله عجب قد و هيكلی. بعد جلوتر آمد و ادامه داد: ببين دوست عزيز، من هر شب توی قمارخونه های اين شهر برنامه دارم. بيشتر مواقع هم برنده می شم. به شما هم خيلی احتياج دارم. بعد مكثی كرد و ادامه داد: با بيشتر افراد دربار و كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوی میخوام كه دنبالم باشه. پول خوبی هم میدم.شاهرخ كمی فكر كرد و گفت: من به اين پول ها احتياج ندارم. برو بيرون! پيرمرد قمارباز كه توقع اين حرف رو نداشت. با تعجب گفت: من حاضرم نصف پولی كه در بيارم به تو بدم. روی حرفم فكر كن! اما شاهرخ داد زد و گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اين طرفا نيا! برای من جالب بود که شاهرخ با پول قماربازی مشکل داشت، اما با پول مشروب فروشی نه! سال پنجاه و شش بود. نزديک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره پل کارون میگذرد. پيکان جوانان زيبایی هم خريد. وقتی به ديدنش رفتم با خوشحالی گفت: ما ديگه خيلی معروف شديم، شهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم، میخواد منو ببره کاباره ميامی پيش خودش، میدونی چقدر باهاش طی کردم؟ با تعجب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزی سيصد تومن! البته کارش زياده، اونجا خارجی زياد میاد و بايد خيلی مراقب باشم.شب، وقتی از کاباره خارج می شديم. شاهرخ تو حال خودش نبود. خيلی خورده بود. از چهارراه جمهوری تا ميدان بهارستان پياده آمديم. در راه بلند بلند داد میزد. به شاه فحش های ناجوری می داد. چند تا مامور کلانتری هم ما را ديدند. اما ترسيدند به او نزديک شوند. شاه و خانواده سلطنت منفورترين افراد در پيش او بودند. ادامه دارد..
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (45) 🌺 . اسیر 1 (راوی : آقای محمد تهرانی) . آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا كرد و
🌸🍃 🌺 (46) 🌺 اسیر 2 آدمخوارها!! (راوی : آقای محمد تهرانی) . از فرماندهی اعلام شد: نيروهای دشمن از يکی از روستاها عقب نشينی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برويم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح بر می گشت!!ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا نديديم. در حين شناسایی و در ميان خانه های مخروبه روستا يک دستشویی بود که نيروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم. میرم دستشویی!! گفتم: اينجا خيلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت يک ديوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می كردم. يکدفعه ديدم يک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می آيد. از بی خيالی او فهميدم که متوجه ما نشده. او مستقيم به محل دستشویی نزديک می شد. می خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد.كسی همراهش نبود. از نگاه های متعجب او فهميدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سرباز عراقی از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می دويد. از صدای او من هم ترسيده بودم. رفتم و اسلحه اش را برداشتم. بالاخرهشاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.