6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌾
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
📖هر روز یک صفحه قرآن
تلاوت صفحه ۱۰۳ قرآن کریم
روحتان منور به نور الهی🌼
@mosaferneEshgh
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 نوشیدن اشک چشم 💠
#قسمت_شانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 خانومی که پهلوش رو گرفته بود و بهم امید میداد💠
#قسمت_هفدهم
*________
@mosaferneEshgh
6.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 کسی که مسخره ام میکرد و ...💠
#قسمت_هجدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اتاق های سنگی عوض میشد و ...💠
#قسمت_نوزده
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 وضعیت انسان ها در اتاق های سنگی💠
#قسمت_بیست
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم رب الشهدا . شهید شاهرخ ضرغام (1) . نام: شاهرخ شهرت: ضرغ
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
شهید شاهرخ ضرغام (2)
.
بهمن 57 بود. شب و روز می گفت:
فقط امام, فقط خمینی (ره)
وقتی در تلوزیون صحبت های حضرت امام پخش میشد, با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد.
می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد, می شود خمینی, با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین برد.
همیشه میگفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.
ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان
قبل از انقلاب, یارانی برای انقلاب پرورش داد.
وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر از پا نمیشناخت.
حماسه های او را در سنندج, سقز, شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان و خوزستان و ... هنوز در خاطره ها باقی است.
.
ادامه دارد...
مسافرانِ عشق
درخت گردو...
❕
من به اقام میگفتم اجازه نده بیان اگه اون بیاد خواستگاری من اونم میمیره ...اقام الله اکبری گفت و ادامه داد:بس کن دخترم اینا همش حادثه بود به تو چه مردن مگه تو عزرائیل شدی ؟اونا هم قسمتشون اون بوده ...تو هم الکی به خودت تلقین نکن من و مادرت همیشه زنده نیستیم و باید ازدواج کنی و باباخره بری سر خونه و زندگیت ...بزار بیان اگه پسره خوب بود با توکل به خدا قسمتت بود میری خونه بخت ...خودتو با این خرافات گول نزن ...
ولی ته دلم اشوبی بود و میترسیدم که باز به اتفاقی بیوفته ...مامان ارومم میکرد و با چه خوشحالی برام چادر جدید میبرید و سرشو داشت کوک میزد و من کنار پنجره نشسته بودم و نگاهش میکردم...هر یه کوکی که میزد با خدشحالی شعر میخوند و میگفت :میدوزم دهن مادرشوهر ...دوختم دهن خواهر شوهرا ...دهن جاری و بچه هاش ...من دیگه داشتم از اون حرفهاش خنده ام میگرفتم که صدای شکست چیزی از اشپزخونه هردومون رو از جا کند و هراسان به اشپزخونه رفتیم ...قلبم تند تند میزد و مامان بدتر از من یخ کرده بود ....کفتر پسر همسایه بود و استکان رو انداخته بود و میخواسته از کیسه گندم ...گندم بخوره ...مامان جارو رو برداشت و گفت :اخه خدا لعنتت کنه رضا کفترات هم به ما امون نمیدن ...رضا یا الله گفت و اومد رو دیوار و گفت :خاله شرمنده گربه دنبالش کرده بود ...
اولین بار بود که رضا رو میدیدم ...کفتر رو گرفتم و به طرفش پروندم ...ازم چشم برنمیداشت و داشت نگاهم میکرد که مامان با لنگه دمپایی به طرفش انداخت و گفت :چشم چرونی هم میکنی خیر ندیده برو پشت بومتون .... رضا انگار تازه به خودش اومده بود برگشت پشت بومشون و من و مامان از خنده ریسه میرفتیم ...
برگشتیم و مامان چادر رو تموم کرد و فردا که شد تو حیاط ظرفارو شستم و حیاط رو جارو میزدم که سایه کسی رو از پشت بوم دیدم اول ترسیدم و با دیدن رضا یکم اروم شدم ...بهم لبخند زد و گفت :ننه مو گفتم بیاد خواستگاریت ...اولین باره میبینم تو همسایگی ما همچین دختری هست اگه جواب نه بدی انقدر میام و میرم تا راضی بشی ...به اقاتم بگو اگه تو رو به من نده برت میدارم و میدزدمت و میبرمت ...نخوای بیای هم به زور میبرمت ...همه این کفترا فدای تو بشه ...مامان اومد تو حیاط و گفت :ذلیل شده باز اومدی ...رصا فرار کرد و رو به مامان کفتم :چقدرم مرو اگه اقام بفهمه میکشدش ... برای عصر اماده شدیم و میوه هارو چیدم و چادر به سر کردم و تو اشپزخونه منتظر موندم تا صدام بزنن بازم اون حس اومد سراغم و میترسیدم به درخت گردونگاه کنم ...
ادامه دارد...