eitaa logo
مسافرانِ عشق
4هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 تفاوت تداعی مغز با تجربه نزدیک به مرگ💠 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
ایمان...
مسافرانِ عشق
❕ شکلات رو روی سرم میپاشیدن و کل میکشیدن...مامان انقدر خوشحال بود که هیچ وقت مثل اونروز نبود و مدام
❕ از اقام خجالت میکشیدم و چادرمو جلوتر کشیدم حاج اقا نماز جماعتمون اومده بود و همونطور خصوصی محرمیت رو برامون خوند و محرممون کرد و قرار شد بعدا مادر کمال محضر وقت بگیره تا تو شناسنامه ها ثبت کنیم...فکر میکردم همه چیز تموم شده ولی انگار تمومی نداشت و ناخواسته برق ها قطع شد و خونه رو تاریکی محض گرفت...هرکسی دنبال یه کبریتی یا چراغی چیزی بود و من از صدای ناله های کسی به خودم اومدم...کنارم نشسته بود و تو اون تاریکی سرشو تکون میداد و ناخن هاش روی دستم فرو برده بود و گرمی خون و درد رو خوب حس میکردم...زبونم بند اومده بود و تکون نمیخوردم واز درد دستم فقط اشک میریختم...چراغ رو اقام اورد داخل و سرمو چرخوندم ازش خبری نبود ولی دستم خونی بود...خودمو به اشپزخونه رسوندم و مامان رو صدا زدم...تازه با نور چراغ دستمو و چادر سفیدمو دید که خونی شده و محکم تو سرش زد...مادربزرگم تازه فهمید چخبره و در رو بست و نزاشت دیگه کسی بفهمه...چون چندتایی هنوز مهمون داشتیم زن عمو و بزرگا بودن...مادربزرگم چادرمو تو اب تشت صلوات فرستاد و تند تند شست و گفت:بگو چایی ریخته روش...دستمو بستن و خونش بند اومد...مامان همه چیز رو به مادربزرگم (مادر پدرم )گفت و اون محکم‌تو صورتش زد و گفت:مقصر کیه؟خودتون چرا زودتر نگفتید براش باید دعا گرفت... مامان سرس تکون داد و گفت:مگه نگرفتیم دوبار دعا گرفتم خودم چرا اونطور شدم چون با چشم هام دیدمش و اونطور ترسیدم...مامان بزرگم‌ گفت باید باز دعا بگیرید یعنی اون جن... خودش ترسید و بسم ا...گفت و برقها اومد...صدای صلوات فرستادن بلند شد و هرسه تامون ترسیده بودیم...برگشتیم اتاق و چادر دیگه ای سرم کردم و گفتم حواسم نبود چایی ریخت روش...مادر کمال گفت اب برکت و روشنایی فدای سرت... دوباره نشستیم و اینبار استرسم انقدر زیاد بود که حواسم به همه چیز بود...مراسم عقد تموم شد و سفره رو انداختن و شام رو کشیدن...مامان کمال رو به مامان گفت تو اتاق بغل برای عروس و داماد سفره بنداز دوتایی شام بخورن...اقام چیزی نگفت و مادرش بردش حیاط تا باهاش حزف بزنه...خودم شام کشیدیم و با اصرار مادرم کمال بردم تو اتاق...کمال نشسته بود و نماز خونده بود و داشت قران میخودند..بادیدنم بلند شد و گفت:چرا شما زحمت کشیدی..‌سینی رو ازم گرفت و سفره رو پهن کرد...برامون یه بشقاب گذاشته بودن که غذا بخوریم و هردوبا خجالت خوردیم...براش یه لیوان دوغ ریخت و گفتم:شما نماز میخونی؟! با سر جواب داد بله و ادامه داد تنها چیزی که بهم خیلی ارامش میده نماز و عبادت با خداست...من اونقدری که به نماز پایبندم به شغل و خواب و خوراک نیستم... ادامه دارد..
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 اتفاقی از بچگی رو نشونم دادن که اگر انجام نمی‌دادم...💠 *________ @mosaferneEshgh
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دیدار با روح درگذشتگانی که در دنیا ندیده بودم 💠 *________ @mosaferneEshgh
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh