فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مرور زندگی و خاطرات کودکی 💠
#قسمت_سی_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 خاطره ای از نوجوانی و فهمیدن دلیلی که ...💠
#قسمت_سی_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مراسم تشیع جنازه خودم رو دیدم💠
#قسمت_چهل
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ که مهد کودک باز کردم تا حرف میزنم میزنی زیر گریه منم که دلم پر بود گفتم کی حرف میزنی چه حرفی داری
❕
اون شب تا ۳ شب از دل درد خوابم نبرد انگار استرس داشتم چند باری رفتم جلوی پنجره و نگاه انداختم به پایین ببینم چراغ خونه عمه روشنه یا نه که بار اخر مازیار رو تو در با یه خانم دیدم پیش خودم گفتم شاید خانواده دوستشن اما اگه زن باهاشون بود پس چرا منو نبرد پایین اون شب شک کردم از روز بعد تو راه پله میرفتم گوش میزاشتم بلکه صدایی بشنوم اما خبری نبود تا اینکه مازیار اومد بالا گفت بچها رو میبرم کوه گفتم خب نمیشه منم بیام ؟ خانم باهاتون نیست ؟ که رنگ از رخسارش پرید بدونه هیچ حرفی رفت دیگه مطمئن شدم یه خبری هست ، نزدیک ظهر بود که رفتم کلید زاپاس عمه رو که یواشکی از مازیار داشتیم برداشتم و در خونه رو باز کردم خونه ریخت و پاش بود چشمم خورد به یه ساک بازش کردم لباس زنونه توش بود با کیف لوازم ارایش تو کمد دیواری چند تا مانتو و شال تو حموم ، سرم گیج رفت وقتی دیدم تخت شهریار بهم ریختست و دو تا متکا روشه ، دیگه فهمیدم که مهمون شوهرم خانومه اما چرا ؟ پس چی شد اون همه تب و تاب عشق یعنی به همین زودی مازیار از من سیر شد؟ هیچ جوابی نداشتم در رو بستم برگشتم بالا و مثل بدبختها خودم رو به ندیدن زدم چون اگه به روش می اوردم دوباره بیرونم میکرد و من اون موقع انگار جادو شده بودم و دوست نداشتم به هیچ قیمتی مازیار رو از دست بدم ، تنها دلخوشیم شناسنامش بود که توش فقط اسم من بود ، مهمون ویژه رفت و مازیار برگشت خونه شهریار هم برگشت ایران حالا دیگه پایین دست شهریار بود و خیالم راحت بود دیگه خونه خالی نداره ، مازیار یکم ملایم تر از قبل شده بود جای خوابمون یکی شد ولی هفته ای دو شب میرفت با دوستهاش و من تنها بودم تا اینکه یه شب زلزله بدی تو شهرمون اومد و من بدونه چادر و نیمه برهنه رفتم راه پله شهریار که میدونست تنهام داشت میومد طبقه بالا که نترسم خوردیم به هم، اینقدر هر دو از وضعیتم جا خوردیم که شهریار زودی منو کنار زد رفت تو خونمون چادر اورد و کلی به مازیار فحش داد که چرا تو رو تنها میزاره ؟ چرا تو هیچی نمیگی این نشد زندگی همینجور گفتو گفت تا اروم شد نشست رو پله ها و با دلسوزی گفت تو حریف مازیار نمیشی ؟ من نمیدونستم چی بگم از حرفهاش حس کردم شهریار متوجه شیطونیهای مازیار شده و میخواد منو تحریک کنه جلوی مازیار سکوت نکنم ، با اینکه مازیار میدونست من تنهام بعد زلزله هم نیومد خونه تا فردای زلزله اونم شب اومد، شهریار انگار منتظر بود چون زودی اومد مازیار رو صدا زد که کجا بودی زنت رو ول کردی رفتی الان اومدی بعد دو روز گیریم پرستو چیزی نمیگه خودت وجدان نداری؟ تو همین گفتگوها بود که دعواشون شد شهریار داد میزد بی غیرت زنت دیشب تا صبح لرزیده از ترس چقدر نفهمی ؟ که صدای یه چک شنیدم ....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (27) 🌺 . لاهیجان 2 نماز جماعت (راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) به مسجد جامع
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (28) 🌺
لاهیجان 3
بچه برو خونتون!!
(راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی)
بعد از ناهار کمی استراحت کردم. عصر بود كه با سر و صدای بچه ها از خواب پريدم. با تعجب پرسيدم: چی شده!؟ شاهرخ جلو آمد و گفت: يكی از بچه ها كه قبلاً دانشجو بوده، رفته و با اونها بحث كرده. بعد هم توده ای ها دنبالش كردند. حالا هم جمع شدند جلوی #مسجد. دارن برضد ما شعار میدن.رفتم پشت پنجره مسجد. خيلی زياد بودند. بچه ها درب مسجد را بسته بودند. بلند داد زدم و گفتم: كسی اسلحه دستش نگيره، هيچكس حرفی نزنه، جوابشون رو ندين. ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم.من و شاهرخ رفتيم بيرون. آنها ساكت شدند. من گفتم: برا چی اينجا جمع شديد. جوان درشت هيكلی از وسط جمع جلو آمد و گفت: ما می خوايم شما رو از اينجا بندازيم بيرون. اون كسی هم كه الان با ما بحث میكرد بايد تحويل بديد.نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلی ترسيده بودم. اصلاً نمی دانستم چه كار كنم. آن جوان ادامه داد: من چريک فدایی خلقم. بدون سلاح شما رو از اين شهر بيرون می كنم...هنوز حرفش تمام نشده بود. شاهرخ يکدفعه و با عصبانيت به سمتش رفت. جمعيت عقب رفت. جوان مات و مبهوت نگاه می كرد.شاهرخ با يک دست يقه، با دست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت. خيلی سريع او را از روی زمين بلند كرد. او را با آن جثه درشت بالای سر گرفته بود. همه جمعيت ساكت شدند. بعد هم يک دور چرخيد و جوان را كوبيد به زمين و روی سينه اش نشست.جوان منحرف مرتب معذرت خواهی می كرد. همه آنهایی كه شعار میدادند فرار كردند. شاهرخ هم از روی سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!!خيلی ذوق زده شده بودم.
ادامه دارد
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 احساسات آدم ها رو همون لحظه درک می کردم💠
#قسمت_چهل_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آسودگی و رها شدن از درد ها💠
#قسمت_چهل_و_دو
*________
@mosaferneEshgh