eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. ننه از,پس دیوونه بازیای محمود برنمیومد... یک شب محمود به شدت تب کرد و فقط زیر لب طوبی رو صدا میزد
. رفتم داخل خونه و چارقد سر کردم تا محمود عصبی نشه... محمود و دوست چهارشونه و خوش قیافش توی حیاط نشسته بودن و باهم میخندیدن... ننه که متوجه حضور دوست محمود شد رو به من گفت: برا داداشت و دوستش چایی بریز ببر... از خدا خواسته چایی ریختم و بردم... سرم زیر بود د کم مونده بود چونم به گردنم بچسبه ولی متوجه نگاه های زیرزیرکی اون پسر به خودم شدم... چایی رو تعارف کردم و رفتم داخل اتاقم و از پشت پنجره ای که به حیاط دید داشت دوست محمود رو دید میزدم... طوبی متوجه شد و با خنده و خوشرویی اومد کنارم ایستاد و گفت: میبینم که چش چرونی میکنی... و زد زیر خنده... از ترس اینکه مبادا به محمود بگه سریع پرده رو کشیدم و گفتم: نه بابا این چه حرفیه وا... و اومدم کنار... ولی دلم پیش اون پسر بود... طوبی گفت: اسمش یوسفه خیلی پسر خوب و پولداریه مثل محمود حجره داره... شونه بالا انداختم و گفتم: به من چه... ولی طوبی ادامه داد: تازه تو فرنگ درس خونده... دلم غنج رفت براش ولی میترسیدم بروز بدم... طوبی خنده هایی زیرزیرکی میزد و بحث رو تموم کرد... ولی دل من همچنان پیش یوسف بود یوسفی که جمالش کم از یوسف نبی نداشت... اونروز یوسف از خونه ما رفت ولی این پایان ماجرا نبود... هرروز به بهانه ای به خونه ما میومد و با محمود مینشستن و تا خود صبح میگفتن و میخندیدن... منم هر از گاهی براشون چایی و میوه میبردم و متوجه نگاه های گاه و بیگاه یوسف به خودم میشدم... دلم میلرزید برای این نگاه هایی که دوامی نداشت ولی من همچنان به یاد اون نگاه ها زنده ام... یکروز که برای خرید سبزی از خونه خارج شدن صدایی از پشت سرم منو سرجام میخکوب کرد: آهای آبجیه محمود... جرئت نمیکردم سر برگردونم میترسیدم داداشم یا آقام اطراف باشن و منو ببینن... به راهم ادامه دادم که اون صدا هم پشت سرم اومد: یه لحظه صبر کن... دلم میخواست صبر کنم ولی ترس داشتم... به سرعتم ادامه دادم که پیچید جلوم... با دیدن یوسف جلوی روم ضربان قلبم نفسم رو کندتر کرده بود... یوسف نفس نفس میزد و مابینش میخندید: چرا فرار میکنی؟ کارت دارم... به اطراف نگاه کردم و با ترس گفتم: الان آقام و داداشم میبینن... خندید و گفت: نگران نباش چون دو سه روز دیگه خودشون همه چیو میفهمن... با تعجب نگاهش کردم که سر به زیر انداخت و گفت: دلمو بردی... زنم میشی؟ باورم نمیشد اون از من خواستگاری کرده بود... دلم جوری لرزید که ناخودآگاه خندم گرفت... ولی پنهونش کردم.... نگاهم کرد و گفت: اگه بله رو بدی همین امشب مادرمو میفرستم خونتون...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. رفتم داخل خونه و چارقد سر کردم تا محمود عصبی نشه... محمود و دوست چهارشونه و خوش قیافش توی حیاط نشس
. به اینجای داستان که رسید عمه اشکش رو پاک کرد و گفت: دخترم اعظم برام یکم آب بده... بهش آب دادم و گفتم: عمه اگه اذیت میشی ادامه نده... عمه گفت: من تمام عمر اذیت شدم بذار بگم و سبک شم ولی بقیش باشه برای بعد الان انقدر خسته ام انقدر دلم خواب میخواد که یکم میخوام بخوابم... عمه رفت خوابید... یکی از دوستان فرهاد که از مادرم اینا خبر داشت خبر آقاجونم رو بهشون داده بود... مادرم فقط تسلیت ساده گفته بود و اقدس به اندازه یک ساعت اشک ریخته بود... چرا انقدر دنیا بی رحم بود. طوبایی که عمه ازش تعریف میکرد مادر من نبود... کاش عمه میگفت چی شد که طوبای عاشق تبدیل به یک فردی شد که از مرگ عشقش فقط یه تسلیت ساده گفت... شاپور از عمه خواهش کرده بود پیشش بمونه و عمه هم چون چیزی از رفتن آقاجون نمیگذشت قبول کرد و فعلا پیش ما بود... ده روزی میگذشت و من بیصبرانه منتظر ادامه سرگذشت مادرم بودم که بفهمم چرا عوض شد چرا رنگ عوض کرد که عمه خودش شروع کننده ادامه داستان شد... یکروز عصر بعد از خوردن چایی و استراحتی کوتاه عمه رو به من گفت: حوصله میکنی بقیشو بگم؟ خیلی با خودم کلنجار رفتم بقیه رو بگم آخه تو نمیدونی یادآوری اون لحظات دلمو آتیش میزنه... طفلک عمه چقدر زجر میکشید... عمه شروع کرد: آره دخترم اونروز یوسف ازم خواستگاری کرد و منم از خدا خواسته سر به زیر انداختم و با لبخندی پنهان گفتم: هر چی بزرگترا بگن... این یعنی جوابم بله بود... بدون اینکه منتظر عکس العمل یوسف بمونم به راهم ادامه دادم... صداشو شنیدم که پشت سرم گفت: نوکریتو میکنم به مولا... دلم برای تک تک کلماتش غنج میرفت... عاشقش بودم و عاشقم بود... لحظه شماری میکردم برسم خونه و ببینم چخبر... سبزی رو خریدم و سریع به خونه برگشتم... متوجه پچ پچ ننه و محمود شدم... با دیدن من چیزی نگفتن که طوبی بجای اونا کل کشید و گفت: به به عروس اومد... خودمو به ندونم کاری زدم و گفتم: چه خبره اینجا؟ محمود اونجا رو ترک کرد ولی ننه گفت: امشب برات خواستگار میاد مثل خانوم رفتار کنیا وسایلاتو بردار با طوبی برید گرمابه و زود برگردید... گفتم: میشه بگید کیه؟ ننه گفت: دوست محمود یوسف، ازت خوشش اومده پسره خوب و موجهیه چند دقیقه پیش اومد و ازمون اجازه خواست شب با خانوادش بیاد خواستگاری...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. به اینجای داستان که رسید عمه اشکش رو پاک کرد و گفت: دخترم اعظم برام یکم آب بده... بهش آب دادم و گف
. از خوشحالی رو پاهام بند نبودم... با طوبی رفتیم گرمابه و برگشتیم... موهای و مشکیم رو جلوی گرمای آفتاب تاب دادم و خشکش کردم... موهام که کمی نم داشت رو از پشت دو تا بافتم... طوبی نگاهی به من کرد و گفت: منصوره تو هم بانمکیا خوشگل نیستی ولی نمک داری... بهم برخورد که بهم گفت خوشگل نیستی ولی به روی خودم نیاوردم... خوشحالی قلبم به قدری زیاد بود که نمیتونست جای هیچی رو بگیره... تا شب بشه برای من یک قرن گذشت... بلخره زنگولک در به صدا دراومد... قلب من هم همراه زنگولک صدا داد... داداشتم برای باز کردن در رفت... وسط راه مکث کرد و رو به منی که منتظر ایستاده بودم گفت: برو داخل اتاق تا نگفتم بیرون نیا... علارغم میل باطنیم رفتم داخل اتاق نشستم تا صدام کنن... ولی از پنجره اتاقم که به حیاط دید داشت گوشه کوچیکی از پرده رو کنار زدم تا یوسف رو ببینم... محمود داشت با یوسف روبوسی میکرد و به پدر و مادر پیرش ادای احترام میکرد... کاملا مشخص بود وضع مالی خوبی دارن... اومدن داخل و صدای خنده و خوش و بششون توی اتاق پخش شد... مادر یوسف با خنده گفت: بشینید دیگه تعارف نداریم ازین به بعد ما یک خانواده ایم... همه نشستن و باب صحبت گذاشته شد... از هر دری صحبت میکردن جز ما... که طاقت مادر یوسف تموم شد و گفت: خب دیگه بریم سر اصل مطلب، راستی منصوره جان کجاست؟ همون موقع بود که آقام صدام زد: منصوره دخترم بیا... چادر رنگی گلدارم رو روی سرم انداختم و سر به زیر از اتاق خارج شدم... سنگینی نگاه یوسف رو روی خودم حس میکردم... رو به همه سلام کردم و به گرمی پاسخ گرفتم... آقام گفت: چایی تعارف کن دخترم... چایی هارو تعارف کردم و نشستم... همچنان سرم زیر بود و از خجالت دستام لرز داشت و سردم بود... مادرم رو به مادر یوسف گفت: فقط آقا یوسف رو دارید؟ مادر یوسف گفت: نه جانم، یوسف ته تغاری منه. دو تا دختر و دو تا پسر دیگه هم دادم. یکی از دخترام و یکی از پسرام اتریشن... اونیکی پسرم فرانسه و دختر دیگم آمریکاست... طوبی با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و گلوش رو صاف کرد و چیزی نگفت... اون موقع نفهمیدم که از حسادتش این حرکت رو کرده ولی بعدها با بلایی که خواهرش سر زندگیم آورد فهمیدم چه ماری تو آستین پرورش میدادیم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh