دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. رفتم داخل خونه و چارقد سر کردم تا محمود عصبی نشه... محمود و دوست چهارشونه و خوش قیافش توی حیاط نشس
.
به اینجای داستان که رسید عمه اشکش رو پاک کرد و گفت: دخترم اعظم برام یکم آب بده...
بهش آب دادم و گفتم: عمه اگه اذیت میشی ادامه نده...
عمه گفت: من تمام عمر اذیت شدم بذار بگم و سبک شم ولی بقیش باشه برای بعد الان انقدر خسته ام انقدر دلم خواب میخواد که یکم میخوام بخوابم...
عمه رفت خوابید...
یکی از دوستان فرهاد که از مادرم اینا خبر داشت خبر آقاجونم رو بهشون داده بود...
مادرم فقط تسلیت ساده گفته بود و اقدس به اندازه یک ساعت اشک ریخته بود...
چرا انقدر دنیا بی رحم بود.
طوبایی که عمه ازش تعریف میکرد مادر من نبود...
کاش عمه میگفت چی شد که طوبای عاشق تبدیل به یک فردی شد که از مرگ عشقش فقط یه تسلیت ساده گفت...
شاپور از عمه خواهش کرده بود پیشش بمونه و عمه هم چون چیزی از رفتن آقاجون نمیگذشت قبول کرد و فعلا پیش ما بود...
ده روزی میگذشت و من بیصبرانه منتظر ادامه سرگذشت مادرم بودم که بفهمم چرا عوض شد چرا رنگ عوض کرد که عمه خودش شروع کننده ادامه داستان شد...
یکروز عصر بعد از خوردن چایی و استراحتی کوتاه عمه رو به من گفت: حوصله میکنی بقیشو بگم؟
خیلی با خودم کلنجار رفتم بقیه رو بگم آخه تو نمیدونی یادآوری اون لحظات دلمو آتیش میزنه...
طفلک عمه چقدر زجر میکشید...
عمه شروع کرد:
آره دخترم اونروز یوسف ازم خواستگاری کرد و منم از خدا خواسته سر به زیر انداختم و با لبخندی پنهان گفتم: هر چی بزرگترا بگن...
این یعنی جوابم بله بود...
بدون اینکه منتظر عکس العمل یوسف بمونم به راهم ادامه دادم...
صداشو شنیدم که پشت سرم گفت: نوکریتو میکنم به مولا...
دلم برای تک تک کلماتش غنج میرفت...
عاشقش بودم و عاشقم بود...
لحظه شماری میکردم برسم خونه و ببینم چخبر...
سبزی رو خریدم و سریع به خونه برگشتم...
متوجه پچ پچ ننه و محمود شدم...
با دیدن من چیزی نگفتن که طوبی بجای اونا کل کشید و گفت: به به عروس اومد...
خودمو به ندونم کاری زدم و گفتم: چه خبره اینجا؟
محمود اونجا رو ترک کرد ولی ننه گفت: امشب برات خواستگار میاد مثل خانوم رفتار کنیا وسایلاتو بردار با طوبی برید گرمابه و زود برگردید...
گفتم: میشه بگید کیه؟
ننه گفت: دوست محمود یوسف، ازت خوشش اومده پسره خوب و موجهیه چند دقیقه پیش اومد و ازمون اجازه خواست شب با خانوادش بیاد خواستگاری...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. به اینجای داستان که رسید عمه اشکش رو پاک کرد و گفت: دخترم اعظم برام یکم آب بده... بهش آب دادم و گف
.
از خوشحالی رو پاهام بند نبودم...
با طوبی رفتیم گرمابه و برگشتیم...
موهای و مشکیم رو جلوی گرمای آفتاب تاب دادم و خشکش کردم...
موهام که کمی نم داشت رو از پشت دو تا بافتم...
طوبی نگاهی به من کرد و گفت: منصوره تو هم بانمکیا خوشگل نیستی ولی نمک داری...
بهم برخورد که بهم گفت خوشگل نیستی ولی به روی خودم نیاوردم...
خوشحالی قلبم به قدری زیاد بود که نمیتونست جای هیچی رو بگیره...
تا شب بشه برای من یک قرن گذشت...
بلخره زنگولک در به صدا دراومد...
قلب من هم همراه زنگولک صدا داد...
داداشتم برای باز کردن در رفت...
وسط راه مکث کرد و رو به منی که منتظر ایستاده بودم گفت: برو داخل اتاق تا نگفتم بیرون نیا...
علارغم میل باطنیم رفتم داخل اتاق نشستم تا صدام کنن...
ولی از پنجره اتاقم که به حیاط دید داشت گوشه کوچیکی از پرده رو کنار زدم تا یوسف رو ببینم...
محمود داشت با یوسف روبوسی میکرد و به پدر و مادر پیرش ادای احترام میکرد...
کاملا مشخص بود وضع مالی خوبی دارن...
اومدن داخل و صدای خنده و خوش و بششون توی اتاق پخش شد...
مادر یوسف با خنده گفت: بشینید دیگه تعارف نداریم ازین به بعد ما یک خانواده ایم...
همه نشستن و باب صحبت گذاشته شد...
از هر دری صحبت میکردن جز ما...
که طاقت مادر یوسف تموم شد و گفت: خب دیگه بریم سر اصل مطلب، راستی منصوره جان کجاست؟
همون موقع بود که آقام صدام زد: منصوره دخترم بیا...
چادر رنگی گلدارم رو روی سرم انداختم و سر به زیر از اتاق خارج شدم...
سنگینی نگاه یوسف رو روی خودم حس میکردم...
رو به همه سلام کردم و به گرمی پاسخ گرفتم...
آقام گفت: چایی تعارف کن دخترم...
چایی هارو تعارف کردم و نشستم...
همچنان سرم زیر بود و از خجالت دستام لرز داشت و سردم بود...
مادرم رو به مادر یوسف گفت: فقط آقا یوسف رو دارید؟
مادر یوسف گفت: نه جانم، یوسف ته تغاری منه. دو تا دختر و دو تا پسر دیگه هم دادم.
یکی از دخترام و یکی از پسرام اتریشن...
اونیکی پسرم فرانسه و دختر دیگم آمریکاست...
طوبی با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و گلوش رو صاف کرد و چیزی نگفت...
اون موقع نفهمیدم که از حسادتش این حرکت رو کرده ولی بعدها با بلایی که خواهرش سر زندگیم آورد فهمیدم چه ماری تو آستین پرورش میدادیم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. از خوشحالی رو پاهام بند نبودم... با طوبی رفتیم گرمابه و برگشتیم... موهای و مشکیم رو جلوی گرمای آفت
.
قرار عقد و عروسی برای زودتر از وقتی گذاشته شد که حتی فکرش رو بکنیم...
روز عقد یوسف سینه ریز گرون قیمتی به من هدیه داد و هدایای گرون قیمت دیگه ای از خانوادش گرفتم...
حتی خواهر و برادرهاش که نتونسته بودن بیان هدیه فرستاده بودن...
روی ابرا بودم و گذر زمان رو حس نمیکردم.
تنها لحظه ای حس خطر کردم که خواهر طوبی، طهورا با عشوه و ناز روبروی ما میرقصید...
طهورا زیباتر از طوبی بود و من اصلا دلم نمیخواست دختر مجرد و زیبایی جلو روی یوسف دلبری کنه...
همه چیز خوب پیش رفت...
پدر یوسف در بهترین نقطه شهر برامون خونه خریده بود...
خونه ای که پدر من وسایل داخلش رو از هرچی که لازم بود پر کرد...
اون روزها کمتر کسی تلویزیون داشت ولی خواهر یوسف برای ما از خارج آورده بود...
چقدر حسم خوب بود...
اون شب من برای همیشه مال یوسف شدم.
یوسف با من مثل ملکه رفتار میکرد اون هرگز اسمم رو به تنهایی صدا نکرد و همیشه پیش اسمم عزیزکم، ناردونم، دردونم و امثال اینارو اضافه میکرد...
کم کم رفتار طوبی با من عوض شده بود...
فکر کردم بخاطر بارداریشه آخه اون روزها تورو(اعظم) باردار بود...
با من رفتار خوبی نداشت و هر وقت به خونه پدرم میرفتم خودش رو به خواب میزد تا منو نبینه...
روزها گذشت و من و یوسف به مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت شدیم...
توی اون مهمونی بزرگ همه چیز مهیا بود...
من و یوسف برای رقص به وسط سالن رفتیم که چشمم به طهورا افتاد...
دلم ریخت و اون مهمونی کوفتم شد...
اصلا حس خوبی به این دختر نداشتم...
لباس بدن نما وبازی پوشیده بود و اومد تا باهامون سلام و احوالپرسی کنه...
دستش رو جلوی یوسف دراز کرد و با لبخندی عشوه گر به یوسف نگاه کرد...
هر مردی بود دلش ضعف میرفت...
ولی یوسف من نیم نگاهی به اون دختر ننداخت...
همه چیز خوب بود، یوسف عاشق بود چشم پاک بود ولی...
پدر و مادر طوبی از بعد باردار شدنش بخشیده بودنش و با ما رفت و آمد میکردن.
ولی ای کاش هیچگاه این رفت و امد سر نمیگرفت...
اون مهمونی تموم شد ولی طهورا دست از سر ما برنداشت...
هرروز به بهانه ای با طوبی به خونه ما میومدن و ناهار و شام رو میموندن...
منم به احترام محمود ازشون پذیرایی میکردم...