eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 جبران بدهی ها و تسویه حساب ها💠 *________ @mosaferneEshgh
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 ثبت لحظه رضایت دادن و بخشش💠 *________ @mosaferneEshgh
18.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 حضور ناگهانی و عجیب یکی از شاکیان در برنامه 💠 *________ @mosaferneEshgh
35.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 رضایت و الهامی که به شاکی شده بود 💠 *________ @mosaferneEshgh
کمال....
مسافرانِ عشق
❕ نزدیک به یکسال بود که همه چیز روبه راه شده بود و خبری نبود تا اینکه یکی از اقوام دورمون برای پسرش
❕ برای مامان ابمیوه اورده بودن و کمال با احترام یه دسته گل تو دستهاش بود ...مادر کمال با دیدن مامان گفت :اخ بمیرم چی شد یدفعه بخاطر گرما بوده ؟ اقام نشست و گفت :نه چیزی نیست دکتر گفت تو روزای دیگه بهتر میشه ...مامان صحبت نمیکرد و بخاطر لکنتش اعصابش بیشتر خورد میشد ...شربت اوردم و رفتم میوه بیارم که حس کردم پشت درخت گردو وایستاده و داره نگاهم میکنه ... اون دل و جرئت رو از کجا اوردم نمیدونم ولی رفتم سمت درخت و ناخن های بلندشو میدیدم ...ولی نزدیک که شدم کسی نبود و انگار ازم داشت فاصله میگرفت ...برگشتم و میوه میبردم‌که صدای گریه کردن به گوشم‌خورد اینبار ترسیدم و زود رفتم داخل ...میوه تعارف کردم و نشستم ‌‌‌کمال هر از گاهی زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد ...مادرش سیبی پوست گرفت و گفت :اگه شما اجازه بدید حال حاج خانم که بهتر شد یه جشن بگیریم و اینارو محرم کنیم ...من نمیخوام عروسم از دستم بره من خیلی رعنا رو دوست دارم‌...پسرمم خیلی پسندیده ... اقام قند تو دستشو تو بشقاب گذاشت و گفت :ما هم مخالفتی نداریم بزارید یکم حال زنم بهتر بشه خودم خبرتون میکنم ... مادر کمال گفت :تا انموقع که دیر میشه و رو به مامان گفت :حاج خانم شما هم راضی نیستی این جوونها بینشون فاصله بیوفته ... مادر کمال گفت:تا اونموقع که دیر میشه و رو به مامان گفت:حاج خانم شما هم راضی نیستی این جوونها بینشون فاصله بیوفته... پسر من خیلی رعنا خانم رو پسندیده من از هیچ کسی بدی شما رو نشنیدم رضایت بده یه عقد ساده انجام بدیم و بعد خوب شدنتون جشن بگیریم براشون...‌ مامان با سر گفت که مخالفتی نداره و مادر کمال بلند شد و یه انگشتر از تو کیفش بیرون اورد و به من داد و گفت: لیاقتت نبود اینطوری دستت کنم ولی مجبورم شرمندتم عروس قشنگم برات یه جشن مفصل میگیرم و تو انگشتم کرد چه نامزدی جمع و جور و ساده ای بود... ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی شود حر بشوم توبه ی مردانه کنم...✨ . 🌺 شهید شاهرخ ضرغام (6) 🌺 . آبادان ( راوی: خانم مینا عبدا
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺شهید شاهرخ ضرغام 🌺 سند راوی : خانم مینا عبداللهی ( مادر شهید ) عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهار راه کوکا کولا در خيابان پرستار می نشستیم.پسر همسایه بود. گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده! سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقريبا ماهی يکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول كلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود. سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه می گفت:خیلی از گنده لات های محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی يکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده. بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن. ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما اينطور اذيت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرينش کنم. اما دلم برايش سوخت. ياد يتيمی و سختی هایی که کشيده بود افتادم. بعد هم به جای نفرين دعايش کردم. وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهای به هم ريخته مقابل او رويی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم:مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن! بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد.با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟! شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پيرمردها رو ریخت توی جوب، اما من هيچی نگفتم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو... همینطور تو چشماش نگاه می کردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم. سرش را انداخت پائين. افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجی به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مامور ما مقصر بوده. بعد مكثی كرد و ادامه داد: به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه می کنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش میره بالای دار! شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گريه می کردم. بعد هم گفتم: خدايا از دست من کاری بر نمياد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدايا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خيرش کن . ادامه دارد..