مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ 🌺شهید_شاهرخ_ضرغام (16) 🌺 حر (راوی : آقای عباس شیرازی) ببي
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨
شهید شاهرخ ضرغام (16)
مشهد، توبه
(راوی : آقای رضا کیانپور)
سه روز از عاشورا گذشته. شاهرخ خيلی جدی تصميم گرفته بود. کار در کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشين!پاشين وسايلتون رو جمع کنيد می خوايم بريم مشهد!مادر با تعجب پرسيد: مشهد! جدی میگی! گفت: آره بابا، بليط گرفتم. دو ساعت ديگه بايد حرکت کنيم.باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بوديم. در راه مشهد. مادر خيلی خوشحال بود. خيلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بوديم. در راه اتوبوس برای شام توقف کرد. جلوی رستوران جوان ديوانه ای نشسته بود. چند نفری هم او را اذيت می کردند. شاهرخ جلو رفت و کنار جوان ديوانه نشست. ديگر کسی جرات نمی کرد که او را اذيت کند!بعد شروع کرد با آن ديوانه صحبت کردن. يکی از همان جوان های هرزه با کنايه گفت: ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد! شاهرخ هم بلند داد زد؛ آره من ديوانه ام! ديوانه! بعد با دست اشاره کرد و گفت: اين بابا عقل نداره اما من ديوانه خمينی ام!فردا صبح رسيديم مشهد. مستقيم رفتيم حرم. شاهرخ سريع رفت جلو، با آن هيکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضريح! بعد هم آمد عقب و يک پيرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضريح.عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعيل طلایی شوم، يکدفعه ديدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمين نشسته. رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هايش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پيدا کرده بود. خيره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد.
مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم. خدايا منو ببخش! يا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ يک ساعتی به همين حالت بود.
توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد.
دو روز بعد برگشتيم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 توصیف حالات روح💠
#قسمت_ششم
*________
@mosaferneEshgh
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 حرف زدن روح تجربه گر با خواهرش 💠
#قسمت_هفتم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روحم از نگرانی اطرافیان متعجب بود💠
#قسمت_هشتم
*________
@mosaferneEshgh
9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مطلع بودن روح از زندگی بیمار های بیمارستان💠
#قسمت_نهم
*________
@mosaferneEshgh
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 هر چیزی رو که اراده می کردم می دیدم💠
#قسمت_دهم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ آنا جان خیلی تلاش کرد که اقاجون رو راضی کنه حتی از راه همون اعتقادات شوهرش وارد شد که این ازدواج د
❕
یعنی چی ؟ پریسا گفت یعنی اینکه مرگ موش به خوردش بدیم ( خدایا خودت مواظب همه باش فکر شیطانی ) از ترسم جیغ کشیدم که پریسا جلوی دهنم رو گرفت که ببند دهنت رو احمق هنوز که نکشتیمش بعدشم شوخی کردم ، گفتم شوخی ترسناکی بود دیگه تکرار نکن من میترسم ، از روز بعد پریسا دیگه سر شام و ناهار نمیومد یا بیرون غذا میخورد یا من غذاش رو میاوردم تو اتاقمون ، چند هفته وضعیت همین بود تا اینکه یه روز اقاجون اومد خونمون گفت امشب تکلیف این بچها رو روشن میکنم که عید نوروز جشن بگیریم خیلی حال بدی داشتیم ما دو تا خواهر اما مجبور به سکوت بودیم اخر شب انا اومد اتاقمون و کلی باهامون حرف زد تازه فهمیدیم عمه هم با اقاجون مخالفه و قهر کرده باهاشون گفته وقتی مازیار خودش پرستو رو میخواد چرا شماها سنگ میندازین و به اقاجون گفته منو شوهرم مخالف این ازدواجهائیم حالا اگه شما میخوای اقدام کنی باید تنها برید ما نمیایم باهاتون که اقاجون هم با بی رحمی گفته اصل پدر دختره که میدونم رضاست عمه هم با ناراحتی بر میگرده خونش ، پریسا به انا گفت تو رو خدا زندگیمون رو خراب نگنید ، انا جان با یه غمی صداش در اومد که ای ننه تمام این سالها نتونستم به مرد خونم چیزی رو بقبولونم حریفش نمیشم خدا خودش میدونه من همیشه شرمنده اطرافیاننم کاری که بخواد بکنه کسی جلو دارش نیست ، پریسا خودش رو انداخت تو بغل انا که حال و هواش رو عوض کنه شروع کزد به مسخره بازی که انا جان خودت رو ناراحت نکن من یه فکرهایی کردم انا گفت خیره ننه چی بگم عمتم بدبخت تصمیم این مرد شد ، همون موقع مامانم اومد تو اتاق صدامون زد دخترها پاشید اماده شید اقا جون مهمون دعوت کرده برای بعد شام هم عموها میان هم عمه ها ، انا گفت خورشید و شوهرش نمیان ننه من میدونم بلاخره اشک و گریه ما دو تا خواهر دل کسی رو نرم نکرد و کار خودشون رو کردن ، شب شد کم کم مهمونها رسیدن برادر اقا جون با عموهام اما عمه خورشید تنها اومد وقتی که مازیار و شهریار رسیدن دیگه نمیتونستم درست نفس بکشم ، صدای بحث عمه و اقاجون رو میشنیدم لحظه به لحطه عمه عصبی تر میشد چیزهایی میشنیدم که تو این سالها نشنیده بودم مثلا اینکه دایی رضام و عمه عاشق هم بودن ولی اقاجون بخاطر ظاهر و موهای بلندش قبولش نکرده بود باورم نمیشد عمه بیچارم رو از دایی خوشگل و پولدارم جدا کرده و به پسر دوست قدیمیش که قد کوتاه و سن بالا داشت شوهر داده بود فقط بخاطر اینکه پدر شوهر عمم
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh