دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ 🌺شهید_شاهرخ_ضرغام (16) 🌺 حر (راوی : آقای عباس شیرازی) ببي
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨
شهید شاهرخ ضرغام (16)
مشهد، توبه
(راوی : آقای رضا کیانپور)
سه روز از عاشورا گذشته. شاهرخ خيلی جدی تصميم گرفته بود. کار در کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشين!پاشين وسايلتون رو جمع کنيد می خوايم بريم مشهد!مادر با تعجب پرسيد: مشهد! جدی میگی! گفت: آره بابا، بليط گرفتم. دو ساعت ديگه بايد حرکت کنيم.باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بوديم. در راه مشهد. مادر خيلی خوشحال بود. خيلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بوديم. در راه اتوبوس برای شام توقف کرد. جلوی رستوران جوان ديوانه ای نشسته بود. چند نفری هم او را اذيت می کردند. شاهرخ جلو رفت و کنار جوان ديوانه نشست. ديگر کسی جرات نمی کرد که او را اذيت کند!بعد شروع کرد با آن ديوانه صحبت کردن. يکی از همان جوان های هرزه با کنايه گفت: ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد! شاهرخ هم بلند داد زد؛ آره من ديوانه ام! ديوانه! بعد با دست اشاره کرد و گفت: اين بابا عقل نداره اما من ديوانه خمينی ام!فردا صبح رسيديم مشهد. مستقيم رفتيم حرم. شاهرخ سريع رفت جلو، با آن هيکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضريح! بعد هم آمد عقب و يک پيرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضريح.عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعيل طلایی شوم، يکدفعه ديدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمين نشسته. رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هايش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پيدا کرده بود. خيره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد.
مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم. خدايا منو ببخش! يا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ يک ساعتی به همين حالت بود.
توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد.
دو روز بعد برگشتيم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 توصیف حالات روح💠
#قسمت_ششم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حرف زدن روح تجربه گر با خواهرش 💠
#قسمت_هفتم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روحم از نگرانی اطرافیان متعجب بود💠
#قسمت_هشتم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مطلع بودن روح از زندگی بیمار های بیمارستان💠
#قسمت_نهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 هر چیزی رو که اراده می کردم می دیدم💠
#قسمت_دهم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ آنا جان خیلی تلاش کرد که اقاجون رو راضی کنه حتی از راه همون اعتقادات شوهرش وارد شد که این ازدواج د
❕
یعنی چی ؟ پریسا گفت یعنی اینکه مرگ موش به خوردش بدیم ( خدایا خودت مواظب همه باش فکر شیطانی ) از ترسم جیغ کشیدم که پریسا جلوی دهنم رو گرفت که ببند دهنت رو احمق هنوز که نکشتیمش بعدشم شوخی کردم ، گفتم شوخی ترسناکی بود دیگه تکرار نکن من میترسم ، از روز بعد پریسا دیگه سر شام و ناهار نمیومد یا بیرون غذا میخورد یا من غذاش رو میاوردم تو اتاقمون ، چند هفته وضعیت همین بود تا اینکه یه روز اقاجون اومد خونمون گفت امشب تکلیف این بچها رو روشن میکنم که عید نوروز جشن بگیریم خیلی حال بدی داشتیم ما دو تا خواهر اما مجبور به سکوت بودیم اخر شب انا اومد اتاقمون و کلی باهامون حرف زد تازه فهمیدیم عمه هم با اقاجون مخالفه و قهر کرده باهاشون گفته وقتی مازیار خودش پرستو رو میخواد چرا شماها سنگ میندازین و به اقاجون گفته منو شوهرم مخالف این ازدواجهائیم حالا اگه شما میخوای اقدام کنی باید تنها برید ما نمیایم باهاتون که اقاجون هم با بی رحمی گفته اصل پدر دختره که میدونم رضاست عمه هم با ناراحتی بر میگرده خونش ، پریسا به انا گفت تو رو خدا زندگیمون رو خراب نگنید ، انا جان با یه غمی صداش در اومد که ای ننه تمام این سالها نتونستم به مرد خونم چیزی رو بقبولونم حریفش نمیشم خدا خودش میدونه من همیشه شرمنده اطرافیاننم کاری که بخواد بکنه کسی جلو دارش نیست ، پریسا خودش رو انداخت تو بغل انا که حال و هواش رو عوض کنه شروع کزد به مسخره بازی که انا جان خودت رو ناراحت نکن من یه فکرهایی کردم انا گفت خیره ننه چی بگم عمتم بدبخت تصمیم این مرد شد ، همون موقع مامانم اومد تو اتاق صدامون زد دخترها پاشید اماده شید اقا جون مهمون دعوت کرده برای بعد شام هم عموها میان هم عمه ها ، انا گفت خورشید و شوهرش نمیان ننه من میدونم بلاخره اشک و گریه ما دو تا خواهر دل کسی رو نرم نکرد و کار خودشون رو کردن ، شب شد کم کم مهمونها رسیدن برادر اقا جون با عموهام اما عمه خورشید تنها اومد وقتی که مازیار و شهریار رسیدن دیگه نمیتونستم درست نفس بکشم ، صدای بحث عمه و اقاجون رو میشنیدم لحظه به لحطه عمه عصبی تر میشد چیزهایی میشنیدم که تو این سالها نشنیده بودم مثلا اینکه دایی رضام و عمه عاشق هم بودن ولی اقاجون بخاطر ظاهر و موهای بلندش قبولش نکرده بود باورم نمیشد عمه بیچارم رو از دایی خوشگل و پولدارم جدا کرده و به پسر دوست قدیمیش که قد کوتاه و سن بالا داشت شوهر داده بود فقط بخاطر اینکه پدر شوهر عمم
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ شهید شاهرخ ضرغام (16) مشهد، توبه (راوی : آقای رضا کیانپو
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
🌺شهید شاهرخ ضرغام (17) 🌺
انقلاب 1
خمينی فدايت شوم
(راوی : آقای رضا کیانپور)
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگيری ها همه چيز را به هم ريخته بود. از مشهد که برگشتيم. شاهرخ برای نمازجماعت رفت مسجد!!
خيلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات ها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبی برای دوستانش بود. البته شاهرخ از قبل هم ميانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت فحش می داد.
ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل از انقلاب سينه اش را خالکوبی کرده بود.
روی آن هم نوشته بود:
خمينی فدايت شوم...
اوايل بهمن بود، با بچه های مسجد سوار بر موتورها شديم. همه به دنبال شاهرخ حرکت کرديم. اطراف بلوار کشاورز رفتيم. جلوی يک رستوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسی آنجا نبود.شاهرخ گفت: من می دونم اينجا کجاست. صاحبش يه يهودی صهيونيستِ که الان ترسيده و رفته اسرائيل، اينجا اسمش رستورانه اما خيلی از دخترای مسلمون همين جا بی آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است.
بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شيشه ورودی را شکست. از يکی از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم.
آن شب تا صبح بيشتر کاباره ها و دانسينگ های تهران را آتش زديم.در همان ايام پيروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خيلی تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد می خواند، رفقايش هم تغيير کرده بود.نيمه های شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباس هايش خونی بود. مادر باعصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجایی، آخه تا کی میخوای با مامورها درگير بشی، اين کارها به تو چه ربطی داره. يکدفعه میگيرن و اعدامت می کنن پسر!
نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقاً خيلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئوليم! ما با کسی درگير شديم که جلوی قرآن و اسلام ايستاده، بعد به ما گفت: شما ايمانتون ضعيفه، شما يا به خاطر بهشت، يا ترس از جهنم نماز می خونی، اما راه درست اينه که همه کارهات برای خدا باشه!!
مادرگفت: به به، داری ما رو نصيحت می کنی، اين حرفای قشنگ رو از کجا ياد گرفتی!؟ خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دوستانی که برای ملاقات اومده بودند رو می دیدم💠
#قسمت_یازدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 راستی آزمایی دیده ها توسط روح تجربه گر💠
#قسمت_دوازدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 احساسات خوب و شادی 💠
#قسمت_سیزدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روحم رفت به محله ی پدری و ... 💠
#قسمت_چهاردهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 احساس خوبی از دعا و صلوات 💠
#قسمت_پانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ یعنی چی ؟ پریسا گفت یعنی اینکه مرگ موش به خوردش بدیم ( خدایا خودت مواظب همه باش فکر شیطانی ) از تر
❕
مومن و سید بود ، اون شب هر لحظه صدای اعتراض یکی بلند میشد اخرش هم اقاجون بی توجه به حرفها مازیار و پریسا رو نامزد اعلام کرد و از انا خواست انگشتر نشون رو بندازه دست پریسا ولی مازیار با صدای اروم گفت اقا جون پریسا نه پرستو ، اما اقا جون دوباره تکرار کرد پریسا و با جدیت داد زد سر مازیار که بعد تو و پریسا میرسیم به شهریار و پرستو ، ضربان قلبم تند شد همه چی داشت تموم میشد من بدونه مازیار نمیتونستم زندگی کنم ، صدای مازیار رو شنیدم منو صدا میزد با ترس بلند شدم برم پیششون اما اقاجون عصبانی شد پرید به مازیار که حد و حدود خودت رو بدون پسر اما مازیار عصبی شد و بلندتر صدام زد رسیدم تو پذیرایی اقاجون مازیار رو چسبوند به دیوار صدای فریاد عمه و مامانم صدای گریه انا ، فرار پریسا از اون جو و پناه بردنش به اناق همه چیز رو میدیدم اما نمیتونستم حرف بزنم یا مثل بقیه گریه کنم ، مازیار زده بود به سیم اخر داد میزد که اقا جون ولم کن اما اقاجون محکم چسبونده بودش به دیوار و میزد به سر و صورتش که مازیار نشست زمین گفت بزن اقا تا دلت میخواد بزن اما من فقط پرستو رو میخوام خودت رو خسته نکن ، اقا جون عصبی تر شد و گفت تو دیگه از من نیستی از خونه بچم برو بیرون ، مازیار بلند شد رفت سمت بابام دستش رو بوسید گفت دایی تا اخر عمرم شده زن نگیرم نمیگیرم اگه پرستو رو بهم ندید صبرمم زیاده از خونه رفت بیرون ،
هیچ کس جرات حرف زدن نداشت حتی برادر اقاجون هم لال شده بود از ترس اقا جون ، مهمونها همه رفتن البته قرار گذاشتن که روز بعد بیان و نامزدی منو شهریار رو اعلام کنن و نشون کنن تا دو هفته بعد که عید بود جشن عقد بگیریم اقا جون میگفت پریسا هم ببینه خواهر کوچیکترش زودتر از خودش نامزد شد سرش به سنگ میخوره ، ولی خبر نداشت که پریسا چه تصمیمی گرفته، بعد چند ساعت همگی خوابیدن من موندمو پریسا که خیلی اروم حرف میزد گفت پرستو یه چیزی بهت میگم صداش رو در نیار از ساعت ۲ شب مجید تو کوچه منتظرمه که باهاش فرار کنم هیچ راهی برامون نمونده باورم نمیشد ترسیده بودم گفتم دیوونه شدی ابروی بابا میره پریسا با عصبانیت جوابم رو میداد انگار دعوا داشت ، گریم گرفته بود گفتم ابجی نکن بخدا بابا میکشتت اما پریسا کار خودش رو کرد، شناسنامه ویکم طلا و پول برداشت محکم بغلم کرد گفت شناسنامت رو میبرم که نتونن باهات کاری کنن بسکه تو خنگی میترسم به زور عقدت کنن باورم نمیشد اما پریسا رفت و منم از ترسم سکوت کردم ، تا ظهر تو اتاق بودم که مامان صدام زد...
ادامه دارد....