eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ چند وقتی میشه با خودم حرف میزنم ، البته همیشه حرف میزدم اما قبلا بی صدا تو دلم بود اما الان بلند ب
❕ آنا جان خیلی تلاش کرد که اقاجون رو راضی کنه حتی از راه همون اعتقادات شوهرش وارد شد که این ازدواج درست نیست وقتی مازیار جای پریسا پرستو رو میخواد این ظلمه خدا رو خوش نمیاد اما اقاجون راضی نشد که نشد ، خیلی شرایط سختی داشتیم از یه طرف مجید به خواهرم گیر داده بود که میخواد بیاد خواستگاری ولی بابا قبول نمیکرد از یه طرف منو مازیار حیرون بودیم سنمون کم بود انگار ترس داشتیم مخصوصا من ، چون مازیار اخرش کم اورد و سکوتش رو شکست ، یادمه بهمن ماه بود هوا سرد و برفی خانواده مجید سرزده اومدن خونمون اون شب بابام هیچ بی احترامی نکرد اما بهشون گفت دخترم نامزد داره و نامزدش پسر خواهرمه ، خانواده مجید از شنیدن این حرف شوکه شدن باورشون نمیشد اما مجید از همه چی خبر داشت که گفت البته نامزد نبستن به زور بزرگترها و از بچگی به اسم همن این حرف مجید رو بابام گزاشت به حساب پر رویی و با عذرخواهی از مهمونها بلند شد و با ناراحتی جمع رو ترک کرد ، مادر و مادر بزرگ مجید هم ناراحت شدن و همه چیز بهم خورد ، بعد رفتنشون بابا تو پذیرایی راه میرفتو بلند بلند پریسا رو دعوا و سرزنش میکرد که چشمم روشن حالا با پسر نامحرم حرف میزنی و جریانات زندگیم رو میریزی تو محل دختره بی عقل ، پسره پر رو وسط حرف بزرگترها خودش رو دخالت داد که چی ؟ این کجاش مرده ؟ چیش بهتر از بچه خواهرمه ؟ پریسا که از بچگی ادم نترس و رکی بود برعکس من که یک به دو نرسیده اشکم دم مشکم بود جواب بابا رو داد که بچه خواهرت عاشق خواهرمه خودت که بهتر میدونی بابا جون چرا نمیخوای قبول کنی ؟ من از ترسم چپیدم تو اتاقمون زود رختخواب انداختم و خودم رو زدم به خواب تا اینکه پریسا اومد با پاش زد به پهلوم که میدونم بیداری پاشو حرف بزنیم ، خیلی نکران بودیم هر دو ، پریسا گفت پرستو اگه سکوت کنی مازیار رو از دست میدی من که بمیرم زن اون نمیشم نگران خودم نیستم مجید همجوره پشتمه من نگران توام که بعد من میدونم اذیتت میکنن تا رضایت بدی به شهریار خدا میدونه اقا جون چه کنه به نظرم فردا با مازیار صحبت کن راهی بزاره جلوت ، با درماندگی گفتم اخه چه راهی بزاره ابجی مگه اقاجون قبول میکنه ؟ خدا کنه اقا جون بمیره ما راحت شیم ، پریسا حتی یه خدا نکنه هم نگفت بعد کلی سکوت یهو با یه حالت مشکوکی خم شد تو صورتم گفت راست میگی کاش بمیره اما اون که نمیمیره ولی ما میتونیم بکشیمش ، با ترس خودم کشیدم کنار گفتم دیوونه شدی ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ 🌺شهید_شاهرخ_ضرغام (16) 🌺 حر (راوی : آقای عباس شیرازی) ببي
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ شهید شاهرخ ضرغام (16) مشهد، توبه (راوی : آقای رضا کیانپور) سه روز از عاشورا گذشته. شاهرخ خيلی جدی تصميم گرفته بود. کار در کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشين!پاشين وسايلتون رو جمع کنيد می خوايم بريم مشهد!مادر با تعجب پرسيد: مشهد! جدی میگی! گفت: آره بابا، بليط گرفتم. دو ساعت ديگه بايد حرکت کنيم.باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بوديم. در راه مشهد. مادر خيلی خوشحال بود. خيلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بوديم. در راه اتوبوس برای شام توقف کرد. جلوی رستوران جوان ديوانه ای نشسته بود. چند نفری هم او را اذيت می کردند. شاهرخ جلو رفت و کنار جوان ديوانه نشست. ديگر کسی جرات نمی کرد که او را اذيت کند!بعد شروع کرد با آن ديوانه صحبت کردن. يکی از همان جوان های هرزه با کنايه گفت: ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد! شاهرخ هم بلند داد زد؛ آره من ديوانه ام! ديوانه! بعد با دست اشاره کرد و گفت: اين بابا عقل نداره اما من ديوانه خمينی ام!فردا صبح رسيديم مشهد. مستقيم رفتيم حرم. شاهرخ سريع رفت جلو، با آن هيکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضريح! بعد هم آمد عقب و يک پيرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضريح.عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعيل طلایی شوم، يکدفعه ديدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمين نشسته. رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هايش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پيدا کرده بود. خيره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد. مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم. خدايا منو ببخش! يا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ يک ساعتی به همين حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد. دو روز بعد برگشتيم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد. ادامه دارد...
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ آنا جان خیلی تلاش کرد که اقاجون رو راضی کنه حتی از راه همون اعتقادات شوهرش وارد شد که این ازدواج د
❕ یعنی چی ؟ پریسا گفت یعنی اینکه مرگ موش به خوردش بدیم ( خدایا خودت مواظب همه باش فکر شیطانی ) از ترسم جیغ کشیدم که پریسا جلوی دهنم رو گرفت که ببند دهنت رو احمق هنوز که نکشتیمش بعدشم شوخی کردم ، گفتم شوخی ترسناکی بود دیگه تکرار نکن من میترسم ، از روز بعد پریسا دیگه سر شام و ناهار نمیومد یا بیرون غذا میخورد یا من غذاش رو میاوردم تو اتاقمون ، چند هفته وضعیت همین بود تا اینکه یه روز اقاجون اومد خونمون گفت امشب تکلیف این بچها رو روشن میکنم که عید نوروز جشن بگیریم خیلی حال بدی داشتیم ما دو تا خواهر اما مجبور به سکوت بودیم اخر شب انا اومد اتاقمون و کلی باهامون حرف زد تازه فهمیدیم عمه هم با اقاجون مخالفه و قهر کرده باهاشون گفته وقتی مازیار خودش پرستو رو میخواد چرا شماها سنگ میندازین و به اقاجون گفته منو شوهرم مخالف این ازدواجهائیم حالا اگه شما میخوای اقدام کنی باید تنها برید ما نمیایم باهاتون که اقاجون هم با بی رحمی گفته اصل پدر دختره که میدونم رضاست عمه هم با ناراحتی بر میگرده خونش ، پریسا به انا گفت تو رو خدا زندگیمون رو خراب نگنید ، انا جان با یه غمی صداش در اومد که ای ننه تمام این سالها نتونستم به مرد خونم چیزی رو بقبولونم حریفش نمیشم خدا خودش میدونه من همیشه شرمنده اطرافیاننم کاری که بخواد بکنه کسی جلو دارش نیست ، پریسا خودش رو انداخت تو بغل انا که حال و هواش رو عوض کنه شروع کزد به مسخره بازی که انا جان خودت رو ناراحت نکن من یه فکرهایی کردم انا گفت خیره ننه چی بگم عمتم بدبخت تصمیم این مرد شد ، همون موقع مامانم اومد تو اتاق صدامون زد دخترها پاشید اماده شید اقا جون مهمون دعوت کرده برای بعد شام هم عموها میان هم عمه ها ، انا گفت خورشید و شوهرش نمیان ننه من میدونم بلاخره اشک و گریه ما دو تا خواهر دل کسی ر‌و نرم نکرد و کار خودشون رو کردن ، شب شد کم کم مهمونها رسیدن برادر اقا جون با عموهام اما عمه خورشید تنها اومد وقتی که مازیار و شهریار رسیدن دیگه نمیتونستم درست نفس بکشم ، صدای بحث عمه و اقاجون رو میشنیدم لحظه به لحطه عمه عصبی تر میشد چیزهایی میشنیدم که تو این سالها نشنیده بودم مثلا اینکه دایی رضام و عمه عاشق هم بودن ولی اقاجون بخاطر ظاهر و موهای بلندش قبولش نکرده بود باورم نمیشد عمه بیچارم رو از دایی خوشگل و پولدارم جدا کرده و به پسر دوست قدیمیش که قد کوتاه و سن بالا داشت شوهر داده بود فقط بخاطر اینکه پدر شوهر عمم ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ شهید شاهرخ ضرغام (16) مشهد، توبه (راوی : آقای رضا کیانپو
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (17) 🌺 انقلاب 1 خمينی فدايت شوم (راوی : آقای رضا کیانپور) هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگيری ها همه چيز را به هم ريخته بود. از مشهد که برگشتيم. شاهرخ برای نمازجماعت رفت مسجد!! خيلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات ها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبی برای دوستانش بود. البته شاهرخ از قبل هم ميانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت فحش می داد. ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل از انقلاب سينه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمينی فدايت شوم... اوايل بهمن بود، با بچه های مسجد سوار بر موتورها شديم. همه به دنبال شاهرخ حرکت کرديم. اطراف بلوار کشاورز رفتيم. جلوی يک رستوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسی آنجا نبود.شاهرخ گفت: من می دونم اينجا کجاست. صاحبش يه يهودی صهيونيستِ که الان ترسيده و رفته اسرائيل، اينجا اسمش رستورانه اما خيلی از دخترای مسلمون همين جا بی آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است. بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شيشه ورودی را شکست. از يکی از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر کاباره ها و دانسينگ های تهران را آتش زديم.در همان ايام پيروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خيلی تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد می خواند، رفقايش هم تغيير کرده بود.نيمه های شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباس هايش خونی بود. مادر باعصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجایی، آخه تا کی میخوای با مامورها درگير بشی، اين کارها به تو چه ربطی داره. يکدفعه میگيرن و اعدامت می کنن پسر! نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقاً خيلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئوليم! ما با کسی درگير شديم که جلوی قرآن و اسلام ايستاده، بعد به ما گفت: شما ايمانتون ضعيفه، شما يا به خاطر بهشت، يا ترس از جهنم نماز می خونی، اما راه درست اينه که همه کارهات برای خدا باشه!! مادرگفت: به به، داری ما رو نصيحت می کنی، اين حرفای قشنگ رو از کجا ياد گرفتی!؟ خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دوستانی که برای ملاقات اومده بودند رو می دیدم💠 *________ @mosaferneEshgh