6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 هر چیزی رو که اراده می کردم می دیدم💠
#قسمت_دهم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ آنا جان خیلی تلاش کرد که اقاجون رو راضی کنه حتی از راه همون اعتقادات شوهرش وارد شد که این ازدواج د
❕
یعنی چی ؟ پریسا گفت یعنی اینکه مرگ موش به خوردش بدیم ( خدایا خودت مواظب همه باش فکر شیطانی ) از ترسم جیغ کشیدم که پریسا جلوی دهنم رو گرفت که ببند دهنت رو احمق هنوز که نکشتیمش بعدشم شوخی کردم ، گفتم شوخی ترسناکی بود دیگه تکرار نکن من میترسم ، از روز بعد پریسا دیگه سر شام و ناهار نمیومد یا بیرون غذا میخورد یا من غذاش رو میاوردم تو اتاقمون ، چند هفته وضعیت همین بود تا اینکه یه روز اقاجون اومد خونمون گفت امشب تکلیف این بچها رو روشن میکنم که عید نوروز جشن بگیریم خیلی حال بدی داشتیم ما دو تا خواهر اما مجبور به سکوت بودیم اخر شب انا اومد اتاقمون و کلی باهامون حرف زد تازه فهمیدیم عمه هم با اقاجون مخالفه و قهر کرده باهاشون گفته وقتی مازیار خودش پرستو رو میخواد چرا شماها سنگ میندازین و به اقاجون گفته منو شوهرم مخالف این ازدواجهائیم حالا اگه شما میخوای اقدام کنی باید تنها برید ما نمیایم باهاتون که اقاجون هم با بی رحمی گفته اصل پدر دختره که میدونم رضاست عمه هم با ناراحتی بر میگرده خونش ، پریسا به انا گفت تو رو خدا زندگیمون رو خراب نگنید ، انا جان با یه غمی صداش در اومد که ای ننه تمام این سالها نتونستم به مرد خونم چیزی رو بقبولونم حریفش نمیشم خدا خودش میدونه من همیشه شرمنده اطرافیاننم کاری که بخواد بکنه کسی جلو دارش نیست ، پریسا خودش رو انداخت تو بغل انا که حال و هواش رو عوض کنه شروع کزد به مسخره بازی که انا جان خودت رو ناراحت نکن من یه فکرهایی کردم انا گفت خیره ننه چی بگم عمتم بدبخت تصمیم این مرد شد ، همون موقع مامانم اومد تو اتاق صدامون زد دخترها پاشید اماده شید اقا جون مهمون دعوت کرده برای بعد شام هم عموها میان هم عمه ها ، انا گفت خورشید و شوهرش نمیان ننه من میدونم بلاخره اشک و گریه ما دو تا خواهر دل کسی رو نرم نکرد و کار خودشون رو کردن ، شب شد کم کم مهمونها رسیدن برادر اقا جون با عموهام اما عمه خورشید تنها اومد وقتی که مازیار و شهریار رسیدن دیگه نمیتونستم درست نفس بکشم ، صدای بحث عمه و اقاجون رو میشنیدم لحظه به لحطه عمه عصبی تر میشد چیزهایی میشنیدم که تو این سالها نشنیده بودم مثلا اینکه دایی رضام و عمه عاشق هم بودن ولی اقاجون بخاطر ظاهر و موهای بلندش قبولش نکرده بود باورم نمیشد عمه بیچارم رو از دایی خوشگل و پولدارم جدا کرده و به پسر دوست قدیمیش که قد کوتاه و سن بالا داشت شوهر داده بود فقط بخاطر اینکه پدر شوهر عمم
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ شهید شاهرخ ضرغام (16) مشهد، توبه (راوی : آقای رضا کیانپو
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
🌺شهید شاهرخ ضرغام (17) 🌺
انقلاب 1
خمينی فدايت شوم
(راوی : آقای رضا کیانپور)
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگيری ها همه چيز را به هم ريخته بود. از مشهد که برگشتيم. شاهرخ برای نمازجماعت رفت مسجد!!
خيلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات ها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبی برای دوستانش بود. البته شاهرخ از قبل هم ميانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت فحش می داد.
ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل از انقلاب سينه اش را خالکوبی کرده بود.
روی آن هم نوشته بود:
خمينی فدايت شوم...
اوايل بهمن بود، با بچه های مسجد سوار بر موتورها شديم. همه به دنبال شاهرخ حرکت کرديم. اطراف بلوار کشاورز رفتيم. جلوی يک رستوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسی آنجا نبود.شاهرخ گفت: من می دونم اينجا کجاست. صاحبش يه يهودی صهيونيستِ که الان ترسيده و رفته اسرائيل، اينجا اسمش رستورانه اما خيلی از دخترای مسلمون همين جا بی آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است.
بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شيشه ورودی را شکست. از يکی از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم.
آن شب تا صبح بيشتر کاباره ها و دانسينگ های تهران را آتش زديم.در همان ايام پيروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خيلی تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد می خواند، رفقايش هم تغيير کرده بود.نيمه های شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباس هايش خونی بود. مادر باعصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجایی، آخه تا کی میخوای با مامورها درگير بشی، اين کارها به تو چه ربطی داره. يکدفعه میگيرن و اعدامت می کنن پسر!
نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقاً خيلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئوليم! ما با کسی درگير شديم که جلوی قرآن و اسلام ايستاده، بعد به ما گفت: شما ايمانتون ضعيفه، شما يا به خاطر بهشت، يا ترس از جهنم نماز می خونی، اما راه درست اينه که همه کارهات برای خدا باشه!!
مادرگفت: به به، داری ما رو نصيحت می کنی، اين حرفای قشنگ رو از کجا ياد گرفتی!؟ خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت.
ادامه دارد...
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دوستانی که برای ملاقات اومده بودند رو می دیدم💠
#قسمت_یازدهم
*________
@mosaferneEshgh
14.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 راستی آزمایی دیده ها توسط روح تجربه گر💠
#قسمت_دوازدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 احساسات خوب و شادی 💠
#قسمت_سیزدهم
*________
@mosaferneEshgh
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 روحم رفت به محله ی پدری و ... 💠
#قسمت_چهاردهم
*________
@mosaferneEshgh