eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ ناهار رو اماده کردم زنک زدم بالا یه خانم جواب داد فهمیدم خانم مازیاره تلفن رو پرت کردم شهریار هم م
❕ گفتم چرا من به خودم نرسیدم شوهر خوشگلم رو رو از دست دادم ، به بهونه سردرد رفتم تو اتاق خوابیدم و‌ شهریار مجبور شد شب تو‌ پذیرایی با آنا بخوابه که هیچ، غذام بهش بده ، صبح خیلی خجالت کشیدم ازشون که نتونسته بودم خودم رو کنترل کنم چون میشنیدم انا جان داره میگه بالاخره شوهرش بوده حق داره ناراحت باشه ، حالا تو هم اگه کار داری برو به کارت برس انشالله یه وقت دیگه میریم روستا وای که چقدر فهمیده بود انا جان مهربونم ، شهریار رفت منم زدم بیرون پریدم بغل انا بازم گریه و اشک انا هم ترکی میخوند و گریه میکرد ، زنگ زدم به مامان که گفت بی بی اینا فردا میرن خونه دایی همگی برن کرمان منم شاید برم وای که چه روز خوبی بود گفتم برو مامان من و انا جان و پیمان میمونیم خونه بالاخره از اون خونه راحت شدم و برگشتیم خونه اما برام عحیب بو‌د که شهریار دیگه نیومد خونه و دایی اومد دنبالمون دیدم داداشمم قراره با مامان بره به گیلدا گفتم بیاد خونمون‌ که تنها نباشیم ، از روزی که مامان و عمم اینا رفتن شهریار هر روز چند بار زنگ میزد اگه کاری داشتین چیزی خواستین خبرم کنید بعضی وقتهام با انا جان حرف میزد به قول انا میگفت آدم دلش به همین زنگ زدنها قرصه که یه مرد بالا سرمونه ، راستش بهم برخورد گفتم از صبح تا شب من پیششم باز حرف از پسر میزنه ،گیلدا گفت ناراحت نشو همشون همینن کدوم مادری رو دیدی دختری باشه کم پیش میاد ! اون روز دلم پر بود جریان ساناز و تیپ و قیافش رو تعریف کردم گفتم گیلدا با همین تیپ و قیافه دل شوهرم رو برد تو فکرم برم چند تا لباس خوشگل بخرم موهامم رنگ کنم چیه اخه همش مشکی بپوشم دلم میخواد از ساناز خوش تیپ تر شم گیلدا دختر عاقلی بود گفت پرستو زات مازیار خراب بود وگرنه هیچ ربطی به تو و مدل لباس پوشیدنت نداشت در ضمن تو هم خوشگلی زنش رو که ندیدم اما از مازیار خوشگلتری این حرف گیلدا منو خوشحال کرد قسمش دادم جدی میگی که گفت اره بخدا یعنی اینقدر خنگی نمیفهمی ؟ حرفهاش ارومم کرده بود اما وسوسه شده بودم مثل ساناز به خودم برسم ، اون شب با گیلدا تصمیم گرفتیم که صبح بریم خرید و‌ من لباس رنگی منگی بخرم ، بعد صبحانه دادن به انا جان رفتیم و دو تا مانتو بلند رنگی و کیف و کفش مد اون روزها رو خریدیم ، لوازم ارایش داشتم اما لاک نداشتم دو تا لاک و رژ هم خریدم برگشتیم خونه اما تا بریم برگردیم ساعت ۲ بود که دیدم شهریار خونمونه ناهار انا رو داده تا منو دید خیالش راحت شد بابت تنهایی انا گفت من میرم شب خبرش رو بهت میدم انا جان ، از انا و گیلدا خداحافظی کرد به من گفت یه لحظه میاین...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام ( 33) 🌺 شروع جنگ 1 (راوی : مير عاصف شاهمرادی) ظهر روز سی و يکم بود. با بمبارا
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (34) 🌺 شروع جنگ 3 کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم! (راوی : مير عاصف شاهمرادی) از روی پل خرمشهر جلوتر نيامد. مرتب می گفت: نيروی کمکی در راه است، امکانات و تجهيزات در راه است، يکدفعه ديدم آقایی با قد بلند در حالی که لباس سبز نظامی بر تن و کلاه تکاورها را داشت با عصبانيت فرياد زد: آقای بنی صدر، نيروهای دشمن دارند شهر رو می گيرند. شما فرمانده کل قوا هستی، بيست و پنج روزه داری اين حرفارو میزنی، پس اين نيرو و تجهيزات کی میرسه، ما تانک احتياج داريم تا شهر رو نگه داريم.بنی صدر که خيلی عصبانی شده بود گفت: مگه تانک نقل و نباته که به شما بديم. جنگ برنامه ريزی میخواد. خرج داره و... شاهرخ هم بلند گفت: شما فقط شعار میدی، نه تجهيزات می فرستی، نه پول میدی. بعد مكثی كرد و به حالت تمسخرآميزی گفت: میخوای اگه مشکل داری يه کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم!بنی صدر که خيلی عصبانی شده بود چيزی نگفت و با همراهانش از آنجا رفت. فردای آن روز دوباره به نيروهای ارتشی نامه نوشت که؛ به هيچ عنوان به نيروهای مردمی حتی يک فشنگ تحويل ندهيد!!
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ گفتم چرا من به خودم نرسیدم شوهر خوشگلم رو رو از دست دادم ، به بهونه سردرد رفتم تو اتاق خوابیدم و‌
❕ پشتش راه افتادم نزدیک در برگشت سمتم و با صدای اروم گفت زندایی شما رو به من سپرده دختر دایی هر جا که خواستین برید زنگ بزنید خودم میبرمتون انا جانم تو ماشینم میشنه یه هوای میخوره شمام پیاده شو خریدت رو انجام بده ، خداحافظی کرد رفت من موندم یه عالمه فکر و خیال ، ماها ترک بودیم تو خانواده ما اون زمان رسم نبود دختر و پسرها بتونن راحت ابراز علاقه کنن مجبور بودن غیر مستقیم به طرف بفهمونن دوستت داریم اما شهریار برادر شوهرم حالا داشت بهم میفهموند که دوستم داره مگه میشه ، رفتم تو خونه انا جان تعریف کرد که شهریار زنگ زد تا گفتم بیرونی گفت میام پیشت تا در رو باز کردم سوال و جوابم کرد که پرستو با کی رفت چه ساعتی کجا و چرا یعنی اخرش گفتم بیا تو حوصلم رو سر بردی بیا بشین پیداش میشه ، از زیر زبونش حرف کشیدم فهمیدم خاطر خواه شده اما میترسه هم اینکه تو قبولش نکنی هم از مازیار خیلی سر درگمه بچم به نظرت تو قبولش میکنی ؟ خندم گرفت همونجور با خنده گفتم الان داری زیر زبون منو میکشی انا خودشم زد زیر خنده گفت اخه خیلی پریشانه تو اگه راضی باشی من درستش میکنم ، دروغ چرا منم خیلی وقت بود که فهمیده بودم قبول نکردنش بزرگترین اشتباهم بود اخلاق و مردونگیش رو دوست داشتم اما یه ترسی داشتم هم بودن مازیار هم اینکه نکنه شهریارم ولم کنه ، گیلدا گفت بهترین کار اینکه با بزرگترها مشورت کنی و اینبار درست تصمیم بگیری ، شب شهریار برگشت با انا صحبت کرد فهمیدم در مورد فروش زمین پدری اناست ، قرار گراشتن که فردا برن روستا ، انا جان گفت چادر سر نکرده قشنگ دارم لباسهامم تازه عمت دوخته هنوز روستا ندیدن تو تنم فردا برو یه کفش قشنگ و جوراب برام بخر اقاجون دید بفهمه بدونه اونم بلدم زندگی کنم از شنیدن حرف انا از ته قلبم خندیدم اونم چه خنده ای یهو چشمم افتاد به شهریار که دیدم از خندم به خنده افناده خجالت کشیدم و گفتم چشم صبح برات میخرم انا ، همون موقع شهریار گفت خودم میام میبرمت ، فقط هر ساعنی اماده بودی زنگ بزن مغازه بیام که قبول کردم ، شهریار رفت ما هم خوابیدیم ، صبح گیلدا رفت خونشون منم اماده شدم رفتم ارایشگاه اصلاح کردمو برگشتم زنگ زدم مغازه تا جواب داد شروع کردم به سلام و احوالپرسی که فهمیدم مازیاره عذرخواهی کردم و‌گفتم با پسر عمه کار دارم از سکوت مازیار متوجه شدم جا خورد یا شک کرد ولی زود به خودش اومد و گفت حتما ، شهریار جوابم رو داد اما مثل همیشه نیود گفتم ما حاضریم ، مانتوی خوشگلم رو تن کردم و‌ ارایش ملایم قشنگ
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (34) 🌺 شروع جنگ 3 کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم! (راوی : مير عاصف شاهم
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (35) 🌺 فداییان اسلام 1 پدر دلسوز (راوی : مير عاصف شاهمرادی) سيد بلند قامتی که سر بنی صدر داد میزد را می شناختم. در کردستان او را ديده بودم. دلاور مرد شجاعی به نام سيد مجتبی هاشمی . سيد، قبل از انقلاب از افسران تکاور بود. دوره های نظامی را به خوبی سپری کرده و درهمان سال ها از ارتش جدا شده بود. ورزشکار بود. باستانی کار و کشتی گير روحيه پهلوانی داشت. انسانی متواضع و بسيار خوش برخورد بود. در مسایل دينی انسانی کامل بود. می گفتند: وضع مالی خوبی دارد. چند دهنه مغازه در خيابان وحدت اسلامی(شاهپور) داشت.نبرد خرمشهر به روزهای پايانی خود رسيده بود. اولين روزهای آبان بود که نيروهای دشمن پل های رود کارون را گرفتند. از مسير شمال هم شهر را به طور کامل محاصره شد. بقيه نيروهای باقيمانده با قايق و يا هر وسيله ديگر از رودخانه رد شدند و به سمت آبادان رفتند.با شاهرخ و ديگر رفقا به سمت آبادان رفتيم. مقر نيروهای ارتش ما را قبول نکرد. سپاه هم نيروهای خود را در دو هتل آبادان مستقر کرده بود. نيروی دريایی و ژاندارمری هم برای خودشان مقر مخصوص داشتند.نيروهای ستون پنجم و منافقين در همه جا پراکنده بودند. در گوشه ای از شهر و در نزديکی فرودگاه، هتل کاروانسرا قرارداشت. نيروهای سيد مجتبی آنجا بودند. يکی از بچه های سپاه گفت: شما هم به آنجا برويد، سيد شما را رد نمی کند.
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ پشتش راه افتادم نزدیک در برگشت سمتم و با صدای اروم گفت زندایی شما رو به من سپرده دختر دایی هر جا ک
❕ شهریار رسید نگاهش بهم افتاد یه لبخندی زد راه افتادیم اون‌روز کلی بهم خوش گذشت البته تا وقتی که نرسیدیم چون بعد اون اقاجون کوفتمون کرد ، اول رفتیم امام زاده روستا بعد ریارت رفتیم سر خاک اموات انا جان ، یه قهوه خونه کوچولو داشتن تو روستا که زمین انا رو شهریار سپرد برای فروش ، اخرشم شهریار انا رو راضی کرد بریم خونش یه سری بزنیم ، راستش من میترسیدم برم با اقاجون روبه رو شم اما روم نشد چیزی بگم و رفتبم، اقاجون که ما رو دید لبخندی زد رفتم بغلش بوسیدیم همو که گفت تو بره خودمی چی شد برگشتی ؟ شروع کرد به ترکی فحش دادن که اون بچه ذلیل شده اوارت کرد خوب شد ای دستت بشکنه ، انا جلوش در اومد که یکم زبون به دهن بگیر بجهام خستن مازیارم به تو برده اخلاقش ناراحتی و نفرین نداره ، اما اقاجون ول کن نبود ، هی میگفت بچمه دلم میسوزه اونم پرستو باز پریسا بود مهم نبود این مثل باباش مظلومه ، منم تو دلم گفتم خوبه مظلوم بودمو نفرینم کردی روز عقدم ، بلاخره اروم شد و به شهریار گفت مرحبا تو گرفتیش از این سوال هر دو جا خوردیم شهریار گفت نه اقا جون چه حرفی میزنی اخه یکم صبر داشته باش البته اگه دختر دایی و زندایی راضی بشن من از خدامه من هنوز تو شوک حرف شهریار بودم که اقاجون ضربه دیگه وارد کرد گفت کی راضی بشه ؟ زندایی کیه ؟ اون چه کارست ؟ از خداش باشه دختر بیوه رو بندازه به تو منتم بهش بزار حالا میخوای بخاطرمن و داییت ثواب کنی ؟ چقدر خودت رو کم میبینی.. نگم چه حالی داشتم هر کاری کردم گریه نکنم نشد و زدم زیر گریه اقاجونم همونجور داشت حرف میزد ، انا با ناراحتی از شهریار خواست ما رو برگردونه سوار ماشین شدیم حتی اقاجون نکرد جلوی انا روبگیره ، فقط داد زد برید همین. تا خونه هیچ حرفی نزدیم شهریار غذا گرفت به اصرار به خوردم داد بعد غذا انا یاالله گویان بلند شد گفت میرم تو اتاق یه چرتی بزنم ، شهریار از من اجازه خواست که دو کلوم باهات حرف بزنه بشین خوب گوش بده ببین چی میگه بالاجان ، همیشه جوون نیستی ، ببین مازیار رو تو هم به فکر خودیت باش من میمردم برای لحجه انا هر جا سوتی میداد خودش قبل من ریسه میرفت ، اون‌ روز شهریار از من خواستگاری کرد و گفت این خواستگاری از روی خواستن و عاشق شدنه ، تو دختر صبور ودر کنارش پرتلاشی هستی من دلم میخواد با همدیگه زندگیمون رو بسازیم ، من هیچی نتونستم بگم فقط اخر حرفهاش که پرسید نظرت چیه جواب دادم نمیدونم چی بگم باید مامانم بیاد خودش بهتون میگه ، بعد رفتنش فکرم رفت به گذشته ها ...