eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ گفتم چرا من به خودم نرسیدم شوهر خوشگلم رو رو از دست دادم ، به بهونه سردرد رفتم تو اتاق خوابیدم و‌
❕ پشتش راه افتادم نزدیک در برگشت سمتم و با صدای اروم گفت زندایی شما رو به من سپرده دختر دایی هر جا که خواستین برید زنگ بزنید خودم میبرمتون انا جانم تو ماشینم میشنه یه هوای میخوره شمام پیاده شو خریدت رو انجام بده ، خداحافظی کرد رفت من موندم یه عالمه فکر و خیال ، ماها ترک بودیم تو خانواده ما اون زمان رسم نبود دختر و پسرها بتونن راحت ابراز علاقه کنن مجبور بودن غیر مستقیم به طرف بفهمونن دوستت داریم اما شهریار برادر شوهرم حالا داشت بهم میفهموند که دوستم داره مگه میشه ، رفتم تو خونه انا جان تعریف کرد که شهریار زنگ زد تا گفتم بیرونی گفت میام پیشت تا در رو باز کردم سوال و جوابم کرد که پرستو با کی رفت چه ساعتی کجا و چرا یعنی اخرش گفتم بیا تو حوصلم رو سر بردی بیا بشین پیداش میشه ، از زیر زبونش حرف کشیدم فهمیدم خاطر خواه شده اما میترسه هم اینکه تو قبولش نکنی هم از مازیار خیلی سر درگمه بچم به نظرت تو قبولش میکنی ؟ خندم گرفت همونجور با خنده گفتم الان داری زیر زبون منو میکشی انا خودشم زد زیر خنده گفت اخه خیلی پریشانه تو اگه راضی باشی من درستش میکنم ، دروغ چرا منم خیلی وقت بود که فهمیده بودم قبول نکردنش بزرگترین اشتباهم بود اخلاق و مردونگیش رو دوست داشتم اما یه ترسی داشتم هم بودن مازیار هم اینکه نکنه شهریارم ولم کنه ، گیلدا گفت بهترین کار اینکه با بزرگترها مشورت کنی و اینبار درست تصمیم بگیری ، شب شهریار برگشت با انا صحبت کرد فهمیدم در مورد فروش زمین پدری اناست ، قرار گراشتن که فردا برن روستا ، انا جان گفت چادر سر نکرده قشنگ دارم لباسهامم تازه عمت دوخته هنوز روستا ندیدن تو تنم فردا برو یه کفش قشنگ و جوراب برام بخر اقاجون دید بفهمه بدونه اونم بلدم زندگی کنم از شنیدن حرف انا از ته قلبم خندیدم اونم چه خنده ای یهو چشمم افتاد به شهریار که دیدم از خندم به خنده افناده خجالت کشیدم و گفتم چشم صبح برات میخرم انا ، همون موقع شهریار گفت خودم میام میبرمت ، فقط هر ساعنی اماده بودی زنگ بزن مغازه بیام که قبول کردم ، شهریار رفت ما هم خوابیدیم ، صبح گیلدا رفت خونشون منم اماده شدم رفتم ارایشگاه اصلاح کردمو برگشتم زنگ زدم مغازه تا جواب داد شروع کردم به سلام و احوالپرسی که فهمیدم مازیاره عذرخواهی کردم و‌گفتم با پسر عمه کار دارم از سکوت مازیار متوجه شدم جا خورد یا شک کرد ولی زود به خودش اومد و گفت حتما ، شهریار جوابم رو داد اما مثل همیشه نیود گفتم ما حاضریم ، مانتوی خوشگلم رو تن کردم و‌ ارایش ملایم قشنگ
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (34) 🌺 شروع جنگ 3 کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم! (راوی : مير عاصف شاهم
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (35) 🌺 فداییان اسلام 1 پدر دلسوز (راوی : مير عاصف شاهمرادی) سيد بلند قامتی که سر بنی صدر داد میزد را می شناختم. در کردستان او را ديده بودم. دلاور مرد شجاعی به نام سيد مجتبی هاشمی . سيد، قبل از انقلاب از افسران تکاور بود. دوره های نظامی را به خوبی سپری کرده و درهمان سال ها از ارتش جدا شده بود. ورزشکار بود. باستانی کار و کشتی گير روحيه پهلوانی داشت. انسانی متواضع و بسيار خوش برخورد بود. در مسایل دينی انسانی کامل بود. می گفتند: وضع مالی خوبی دارد. چند دهنه مغازه در خيابان وحدت اسلامی(شاهپور) داشت.نبرد خرمشهر به روزهای پايانی خود رسيده بود. اولين روزهای آبان بود که نيروهای دشمن پل های رود کارون را گرفتند. از مسير شمال هم شهر را به طور کامل محاصره شد. بقيه نيروهای باقيمانده با قايق و يا هر وسيله ديگر از رودخانه رد شدند و به سمت آبادان رفتند.با شاهرخ و ديگر رفقا به سمت آبادان رفتيم. مقر نيروهای ارتش ما را قبول نکرد. سپاه هم نيروهای خود را در دو هتل آبادان مستقر کرده بود. نيروی دريایی و ژاندارمری هم برای خودشان مقر مخصوص داشتند.نيروهای ستون پنجم و منافقين در همه جا پراکنده بودند. در گوشه ای از شهر و در نزديکی فرودگاه، هتل کاروانسرا قرارداشت. نيروهای سيد مجتبی آنجا بودند. يکی از بچه های سپاه گفت: شما هم به آنجا برويد، سيد شما را رد نمی کند.
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ پشتش راه افتادم نزدیک در برگشت سمتم و با صدای اروم گفت زندایی شما رو به من سپرده دختر دایی هر جا ک
❕ شهریار رسید نگاهش بهم افتاد یه لبخندی زد راه افتادیم اون‌روز کلی بهم خوش گذشت البته تا وقتی که نرسیدیم چون بعد اون اقاجون کوفتمون کرد ، اول رفتیم امام زاده روستا بعد ریارت رفتیم سر خاک اموات انا جان ، یه قهوه خونه کوچولو داشتن تو روستا که زمین انا رو شهریار سپرد برای فروش ، اخرشم شهریار انا رو راضی کرد بریم خونش یه سری بزنیم ، راستش من میترسیدم برم با اقاجون روبه رو شم اما روم نشد چیزی بگم و رفتبم، اقاجون که ما رو دید لبخندی زد رفتم بغلش بوسیدیم همو که گفت تو بره خودمی چی شد برگشتی ؟ شروع کرد به ترکی فحش دادن که اون بچه ذلیل شده اوارت کرد خوب شد ای دستت بشکنه ، انا جلوش در اومد که یکم زبون به دهن بگیر بجهام خستن مازیارم به تو برده اخلاقش ناراحتی و نفرین نداره ، اما اقاجون ول کن نبود ، هی میگفت بچمه دلم میسوزه اونم پرستو باز پریسا بود مهم نبود این مثل باباش مظلومه ، منم تو دلم گفتم خوبه مظلوم بودمو نفرینم کردی روز عقدم ، بلاخره اروم شد و به شهریار گفت مرحبا تو گرفتیش از این سوال هر دو جا خوردیم شهریار گفت نه اقا جون چه حرفی میزنی اخه یکم صبر داشته باش البته اگه دختر دایی و زندایی راضی بشن من از خدامه من هنوز تو شوک حرف شهریار بودم که اقاجون ضربه دیگه وارد کرد گفت کی راضی بشه ؟ زندایی کیه ؟ اون چه کارست ؟ از خداش باشه دختر بیوه رو بندازه به تو منتم بهش بزار حالا میخوای بخاطرمن و داییت ثواب کنی ؟ چقدر خودت رو کم میبینی.. نگم چه حالی داشتم هر کاری کردم گریه نکنم نشد و زدم زیر گریه اقاجونم همونجور داشت حرف میزد ، انا با ناراحتی از شهریار خواست ما رو برگردونه سوار ماشین شدیم حتی اقاجون نکرد جلوی انا روبگیره ، فقط داد زد برید همین. تا خونه هیچ حرفی نزدیم شهریار غذا گرفت به اصرار به خوردم داد بعد غذا انا یاالله گویان بلند شد گفت میرم تو اتاق یه چرتی بزنم ، شهریار از من اجازه خواست که دو کلوم باهات حرف بزنه بشین خوب گوش بده ببین چی میگه بالاجان ، همیشه جوون نیستی ، ببین مازیار رو تو هم به فکر خودیت باش من میمردم برای لحجه انا هر جا سوتی میداد خودش قبل من ریسه میرفت ، اون‌ روز شهریار از من خواستگاری کرد و گفت این خواستگاری از روی خواستن و عاشق شدنه ، تو دختر صبور ودر کنارش پرتلاشی هستی من دلم میخواد با همدیگه زندگیمون رو بسازیم ، من هیچی نتونستم بگم فقط اخر حرفهاش که پرسید نظرت چیه جواب دادم نمیدونم چی بگم باید مامانم بیاد خودش بهتون میگه ، بعد رفتنش فکرم رفت به گذشته ها ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (35) 🌺 فداییان اسلام 1 پدر دلسوز (راوی : مير عاصف شاهمرادی) سيد بلند قامتی
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (36) 🌺 فداییان اسلام 2 مردم را به غير از زبان به سوی خدا دعوت کنيد.. (راوی : مير عاصف شاهمرادی) سيد در مورد نحوه نبرد با دشمن، نظرات خاصی داشت. البته برخی از فرماندهان نظر او را قبول نمی کردند، سيد با توجه به دوره های آموزشی که قبل از انقلاب طی کرده بود می گفت: دشمن با پيشرفته ترين سلاح و نيروی کافی به صورت منظم به ما حمله کرده.ما نمی توانيم و نبايد به صورت منظم با دشمن درگير شويم. بلکه بايد به صورت چريکی عملياتهایی را انجام دهيم تا قدرت اين ارتش منظم از بين برود. او در عمل ثابت کرد که اين روش بهترين نوع مبارزه در سال اول جنگ است.سيد با فعاليتهایی که در طی يک سال حضور در منطقه آبادان داشت، مانع از سقوط شهر شد. مديريت سيد بر منطقه به قدری قوی بود که بسياری از فرماندهان عدم سقوط آبادان را مديون فعاليت های گروه فدائيان اسلام می دانند. سيد مصداق واقعی حديثی بود که می فرمايد: مردم را به غير از زبان به سوی خدا دعوت کنيد. برخورد او با نيروها خصوصاً تازه واردها به قدری با محبت و دلسوزانه بود که همه با اولين برخورد عاشقش می شدند. در بعد شخصی نيز سيد به مصداق يک شيعه واقعی بود، انسانی کامل، مديری شجاع و رزمنده ای توانا. به ياد ندارم که هيچگاه نماز شب او ترک شده باشد. ديگران را هم به بيداری در سحر و نماز شب توصيه می کرد او خوب می دانست كه پيامبر اعظم فرموده اند: برشما باد به نمازشب حتی اگر يک ركعت باشد. زيرا انسان را از گناه باز می دارد و خشم پروردگار را خاموش می كند و سوزش آتش را در قيامت دفع می نمايد.( ۱)كنزالعمال ج ۷ ص ۷۹۱ سيد خود را شاگرد مکتب امام خمينی (ره) می دانست. او پس از آزادی ميدان تير آبادان از تصرف دشمن، نام آن را به ميدان ولايت فقيه تغيير داد. هر چند برخی از فرماندهان نظامی با اينکار مخالف بودند.همزمان با سيد مجتبی هاشمی که در آبادان جنگهای نامنظم را رهبری می کرد. شهيد چمران در کل خوزستان، شهيد_وصالی در سرپل ذهاب، گروه شهيد اندرزگو در گيلان غرب و در بسياری از جبهه ها اين نحوه نبرد گسترش پيدا کرد و تا قبل از فتح خرمشهر ادامه داشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 وضعیت جدا شدن روح بدون درد برای برخی از تجربه گران💠 *________ @mosaferneEshgh
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ شهریار رسید نگاهش بهم افتاد یه لبخندی زد راه افتادیم اون‌روز کلی بهم خوش گذشت البته تا وقتی که نرس
❕ رفتم به گذشته ها که خودم شهریار رو نخواستم و دنبال اون بی خاصیت بودم کاش میشد از اینده باخبر بود چه ازدواجهای که صورت نمیگرفت تا طلاق بگیرن ، تو فکر بودم که انا صدام زد چی گفتیو شنیدی ؟ به انا هم گفتم بزار مامان بیاد ،انا با خنده گفت مبارکه ، بلاخره مامان که برگشت انا همه چیز رو براش تعریف کرد ، مامانمم مثل خودم میترسید ، میگفت هیچ تصمیمی نمیتونم بگیرم ، عمه خورشید هم میگفت من یکبار شرمنده شما شدم با اینکه شهریار اخلاقش با مازیار فرق داره و‌ خیلی اروم و منطقی تر از اونه اما جرات نظر دادن ندارم ، اخرش دایی گفت شهریار پا پیش گذاشت خبرم گنید تا ببینم چی میگه ، همون روزها بود که ساناز بچه دار میشه و خدا بهش یه پسر میده و اسمش رو میزارن هانی ، میگفتن درست مثل بچگیه مازیاره ، یه شب که از مدرسه برگشتم دیدم عمه اینا خونمونن با یه دسته گل بزرگ متوجه شدم اومدن خواستگاری ، هر چه دایی میپرسید شهریار جواب میداد که دایی پرسید شرایط پرستو برات مهم نیست !البته بعدها رو میگم نیای مثل مازیار که شهریار اجازه نداد حرف دایی تموم شه ، با اطمینان گفت کسی که نخواد زندکی کنه بهونه زیاد داره برای طلاق ، من دلم نمیخواد دیگه اسم مازیار رو تو این جریان بشنوم در جواب حرف شما میگم که مگه دختر این خونه رو نبرد نتونست نگه داره و اخرشم رفت یه خانم گرفت که یه ازدواج ناموفق داشت پس این حرفها بهونست ، ادم باید درست باشه شرایط عقلیش رو عرض میکنم ، اینقدر اون شب شهریار قشنگ جواب دایی رو داد که جواب دایی مثبت بود اما گفت تصمیم اخر با پرستو و مادرشه ، همونجا شهریار نگاه مامان کرد و‌با مظلومی گفت زندایی قول شرف میدم خوشبختش کنم ، مهمونها رفتن منو مامان تا صبح پلک رو هم نزاشتیم ، همینجوریش ازدواج دوم استرسش بیشتره از اوله ، دیگه شرایط ما هم که ماشالله داشت ، انا جان چند روزی با خودش کنجار رفت تا اخرش بهم گفت بیا منو ببر روستا با اقات حرف بزنم هر چه باشه اون بهتر میتونه شهریار رو بترسونه که خدای نکرده چند وقت دیگه ولت نکنه از سادگی انا خندم گرفت که ادامه داد میدونم شهریار مرد خوبیه اما محکم کاری کنیم بهتره ، انا جان رو منصرف کردم که اقاجون رو مداخله ندیم بهتره ، انا که حس میکردم خودش دلتنگ شوهرشه گفت من بخاطر خودت گفتم بالاجان ، اما من از اقاجون ناراحتو‌ از زبون بدش فراری بودم ، چند باری شهریار زنگ زد مامان نمیدونست چی بگه جواب ندادیم تا اینکه ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh